یادداشت حاضر تلاشیست برای بازتعریف رابطه سیاست و هنر. رابطهای که مدتهاست بهزعم نگارنده به انقیاد قدرتها و پیشفرضها درآمده و همزمان خلق هنری را در جایگاهی دسترسناپذیر قرار داده و آن را به دو شق فرم و محتوا- یا تئوری و عمل- تقسیم کرده و در نتیجه مانع دستکاری شدن وضع موجود میشود.
یکی از بحثهای محافل هنر امروز، شاید به دنبال پاسخگویی به همین سوال باشد، که چه چیز اکنون هنر را این چنین رخوت زده و سردرگم کرده است. تحلیلگران بسیاری پیش از این نیز پای تاریخ هنر، از دوران مدرنیته به بعد را به وسط کشیدهاند، تا شاید نوش دارویی برای وضعیت کنونی بیابند. در این میان برخی از متفکرین با نگاهی به نیم قرن پر فراز و نشیب بشری صحبت از جنبشهای اجتماعی و سیاسی دههی شصت و هفتاد و تاثیر آنها برجهان هنر و هنرمندان میکنند. متن کوتاه پیشرو جوابیهای به متنی است با سوال محوری که؛ «چه بر سر قوهی نقادی ما آمده است.» متن جوابیه تلاش دارد تا پا را از تاریخ هنر فراتر گذاشته، و پیوند آشکارتری بین امر سیاسی و تولید هنری برقرار کند.