همهاش یک لحظه بود و تمام؛ روشنایی، تاریکی شد. «سلیمان» و «ناصر» و «مهدی» و «هادی» و «صالح» آن روزها نمیدانستند به جای سرخوشی از تمام شدن بازی، تکهآهنهای پارهپاره و خوش آب و رنگی که بزرگترها به آنها «مینهای لعنتی» میگفتند و کوه به زمین هدیهشان میکرد، میشود بلای جانشان؛ میشود یک انفجار بزرگ، یک صدای بلند و چندینهزار ترکش که هم چشمهایشان را از آنها میگیرد، هم دستهایشان، هم بچگیشان و هم روزهای روشنی را که رفتند و سختتر از سختیهای همیشه، نصفه و نیمه برگشتند.