زخمهای ناسور خرمشهر
از روزهای اوج بحران ریزگردها و نبود روزنههای تنفس برای مردم خوزستان در زمستان گذشته، قرار بر سفر به این استان بود. موقعیت مناسبی پیش نیامد و همان روزها جهان صنعت گزارش جامعی با عنوان «جدال در غبار» از طریق گفتوگو با مردم نقاط مختلف خوزستان و هر آنچه در آن سه روز گذشت، منتشر کرد. اردیبهشتماه موقعیتی پیش آمد تا برای گزارش از وضعیت هوا، وضعیت آب شرب مردم و بازدید از مناطق محروم به همراه عکاس به خوزستان برویم؛ سفری دوروزه و فشرده به اهواز، آبادان و خرمشهر. شاید تا پیش از آن انتظار دیدن چنین تصاویر زندهای از وضعیت بغرنج مردم این مناطق نمیرفت. گمان نمیکردی قرار است وضعیت هوای مسموم و سرطانزای خوزستان لابهلای غصهها و مشکلات مهمتر مردم این خطه فراموش شود. تصور نمیکردی حدود 30سال پس از جنگ با این میزان رنج و زخم مردم هزینه داده مواجه شوی. با این میزان فقر، بیکاری، آلودگی فضای شهری و بیآبی. قرار بود از هوا بنویسی؛ از مشکلاتی که رنگ نارنجی آسمان برای مردم ایجاد میکند. از آبی آسمانی که به ندرت دیده میشود اما فقر و محرومیت و تبعیض اجازه نداد هوا را پررنگ کنی. کودکانی را میبینی که بدیهیترین امکانات مربوط به یک کودک را ندارند و جز فقر و خندههایی که احساس میکنی شوخی دنیا با تو در این نقطه از دنیاست، چیزی نمیبینی. نمیدانی باید بنویسی یا باید وضعیت زنان و کودکان را ببینی. یا آموزش و بهداشت و شغل و درآمدی که نیست یا کودکان را ببوسی و نوازش کنی یا بغضهایت را قورت دهی تا مردم ناامیدتر نشوند یا وحشت کنی از وضعیتی که در کپرهای تحت عنوان خانه میبینی در روستاهای اهواز، آبادان و خرمشهر. شرایط به گونهای رقم خورد که تصمیم بر آن شد فقط مناطق محروم و حرف زدن با مردم تا آنجا که زمان ایجاب میکند، تحت پوشش قرار بگیرند. سفر از اهواز آغاز شد. از 7 صبح که پرواز در فرودگاه بینالمللی اهواز نشست تا دو روز بعد که ساعت 11:30 شب در خرمشهر خاتمه یافت.
از آبادان کمکم وارد خرمشهر میشویم. در ورودی شهر با تابلوی «بزرگترین بندر آزاد تجاری ایران» مواجه میشوی. شهر ظاهر معقولی دارد. ابتدای ورود هرگز حدس نمیزنی با چه چیز مواجه خواهی شد. آخرین خبری که از خرمشهر در رسانهها مطرح شده، چه بوده؟ یادت میآید خبر این بود: «مردی دستفروش جلوی شهرداری خودسوزی کرد». ورودت به شهر با این خبر مزین میشود. گفتهاند خرمشهر، منطقه «آزاد» شده است. کلی پیشرفت خواهد کرد. مردم که چنین نظری ندارند. «از وقتی منطقه آزاد شدهایم، وضعیت بهتر نشده است». نمیگویند منطقه آزاد شدن چه زیرساختهایی نیاز دارد و آیا این زیرساختها و ظرفیت منطقه و وضعیت مردم آمادگی منطقه آزاد شدن را دارد یا خیر. در حال ورود به مرکز شهر هستی. ذهنیت قدیمیات از حرف و حدیثهای خیلیها برایت تداعی میشود که به خرمشهر رسیدگی نمیشود. خرمشهر را رها کردهاند. خرمشهر را نمیبینند. خرمشهری که سالها زیر توپ و تانک دشمن بود وماهها در اشغال دشمن بود اما خون جوانان همان منطقه خرمشهر را پس گرفت.
گفتهاند خرمشهر، منطقه «آزاد» شده است. کلی پیشرفت خواهد کرد. مردم که چنین نظری ندارند. «از وقتی منطقه آزاد شدهایم، وضعیت بهتر نشده است».
یکی از نزدیکان مردی که چندی قبل خودسوزی کرد، به جهان صنعت میگوید: «یونس شب و روز کار میکرد. پیاز میفروخت. یک روز ماموران شهرداری آمدند دکهاش را جمع کردند. رفت جلوی شهرداری التماسکنان که بگذارند کار کند. نیاز داشت. گفت لااقل اجناسم را بدهید بروم. آن را هم ندادند. ناگهان تهدید به خودسوزی کرد. ابتدا جدی نگرفتند. یکی از آنها گفت اگر بنزین نداری بهت بدیم. همان لحظه بنزین خودش را ریخت روی سرش و فندک را کشید. آنها تصور نمیکردند یونس خودش را بسوزاند. اما این کار را کرد. مردم به شدت از این اتفاق ناراحت و خشمگین شدند و اتفاقات بدی در شهر افتاد. » این موضوع شاید یکی از حاشیههایی است که ظرف همه سالهای گذشته در خرمشهر خودنمایی کرده است.
فروش بنزین در شهر
نکته قابل توجه و جلوی چشم در سطح شهر وفور بنزین در خیابانهاست. یکی از شغلهای مردم فروش بنزین در شیشههای نوشابه چند لیتری است. شاید این بیشترین تصویری است که از آبادان و خرمشهر در این سفر میشد دید.
یکی از نزدیکان مردی که چندی قبل خودسوزی کرد، به جهان صنعت میگوید: «یونس شب و روز کار میکرد. پیاز میفروخت. یک روز ماموران شهرداری آمدند دکهاش را جمع کردند. رفت جلوی شهرداری التماسکنان که بگذارند کار کند. نیاز داشت. گفت لااقل اجناسم را بدهید بروم. آن را هم ندادند. ناگهان تهدید به خودسوزی کرد. ابتدا جدی نگرفتند. یکی از آنها گفت اگر بنزین نداری بهت بدیم. همان لحظه بنزین خودش را ریخت روی سرش و فندک را کشید.
کپرهایی که تحت عنوان خانه با فاضلاب و زباله همزیست شدهاند
پس از عبور از مرکز شهر و دیدن ساختمانهایی که هنوز رد گلولههای دوران جنگ را در سینه خود به یادگار دارند و با بوتههای گلهای بهارناز در میان آجرهای پوسیده و کاهگل خردشده روی دیوارها باقی مانده، به سوی منطقه محروم کوت شیخ میرویم. از دور هرگز تصور نمیکنی کپری که میبینی و در ورودیاش چوبی فرسوده و شکسته است و دخترکانی در همان حوالی که تجمعی از نخالههای ساختمانی و زباله و علفهای خشک شده است، خانهای مسکونی باشد. به سمت آن خانه میرویم. اینجا خود شهر است. روستایی در کار نیست. بخشی در خرمشهر. از روی سنگها و زبالهها عبور میکنی و به خانه میرسی. فاضلاب رهاشده جلوی خانه بوی بدی را ایجاد کرده که در لحظه اول میپرسی کودکان اینجا مریض نمیشوند؟
جلوتر میروی، روبهروی همان در چوبی شکسته با شیشهای نیمهشکسته، زنی با چشمان میشی و صورتی خندهرو ایستاده و با روی گشاده اجازه میدهد از او بپرسی وضعیتش را. از اینکه به چه دلیل زندگیاش چنین وضعیتی دارد. گیسبافت دودیرنگ روی پیراهن گلدار بلند زنی خودنمایی میکند که ۱۰ فرزند دارد! بله ۱۰ فرزند در همین آلونک که نامش خانه است. خانهای بسیار کوچک با یک تنور برای نان پختن و آشپزخانهای که آجر و خاک بیش از وسایلی که ندارند خودنمایی میکند. سه نفر ازدواج کردهاند. دو نفر از دخترانش از همسرشان جدا شده و بار دیگر به خانه او بازگشتهاند. منبع درآمد ثابتشان دریافت یارانه است. همانند بسیاری از ساکنان مناطق محروم جنوب اما کارهای دیگری هم گاهیاوقات انجاممیدهند.
«قبلا سبزی میکاشتم پشت خانه و میفروختم اما حالا آب نیست. زمین شورهزار شده و سبزی رشد نمیکند. گاهی اوقات خرماهای مردم را پاک میکنیم و برای نخلها بذرافشانی میکنیم. چوبها را میسوزانیم و زغال درست میکنیم و آنها را میفروشیم. جوجه هم نگه میدارم و بزرگ میکنم و میفروشم. شغلی نیست. اینها کارهای ماست. همین هم کم شده. نخلستانها خشک شدهاند».
«قبلا سبزی میکاشتم پشت خانه و میفروختم اما حالا آب نیست. زمین شورهزار شده و سبزی رشد نمیکند. گاهی اوقات خرماهای مردم را پاک میکنیم و برای نخلها بذرافشانی میکنیم. چوبها را میسوزانیم و زغال درست میکنیم و آنها را میفروشیم. جوجه هم نگه میدارم و بزرگ میکنم و میفروشم. شغلی نیست. اینها کارهای ماست. همین هم کم شده. نخلستانها خشک شدهاند». از زنان جوان تا نوزاد چندروزه در این خانه زندگی میکنند.
میگوید با نوهها ۱۵، ۱۶ نفری در این خانه زندگی میکنیم. میگویم ماهی چند بار با این تعداد فرزند میتوانید گوشت قرمز مصرف کنید. «خیلی کم. ماهی نیمکیلو». برای شهرنشینان این جمله عجیب است و باورکردنش سخت. اما تصویر و امکانات زندگی به تو میگوید وضعیت همین است که میبینی. «کولرم را میبینی؟ به ما قرض دادهاند. توانایی ندارم کولر گازی بخرم». میگوید: «اعتیاد در خرمشهر بیداد میکند. خدا به داد جوانهای اینجا برسد. خیلیها معتاد شدهاند». قبل از جنگ خانه و زندگی داشتم با همین ۱۰ بچه از جلوی در وارد حیاط میشوی. حیاط که نه، راهروی یک متری ورودی به دو اتاق. اتاقکی کوچک میبینی که دوسوم آن سیمان است. زمخت و ساختهنشده. «اینجا حماممان است و از نخالهها چند کاشی نیمه سالم گیر آوردیم چسباندیم به حمام». دوشی وجود ندارد. گازی وجود ندارد. با آبگرمکن برقی که هر ماه مبلغ بالایی به فیش برق اضافه میکند، حمام میکنند. با شلنگ آب. وضعیت اسفباری دارند. دختران زیبایش یک به یک بیرون میآیند و سلامی میکنند. وقتی شرح زن را میشنوی و وضعیت زندگیاش رامیبینی، فقط کافی است یک جمله بگوید تا میخکوب شوی.
«قبل از جنگ هم ۱۰ تا بچه داشتم. خانه داشتم. حیاط و زندگی خوب. جنگ همه چیز را از من گرفت. حالا بعد از جنگ همان ۱۰بچه هستند در این آلونکی که میبینید». در فضایی که پایت را از خانه مستقیما داخل فاضلابها و زبالههای رهاشده جلوی در میگذاری. حالا باید بغضت را جمع کنی. در آغوشش میکشی و میروی. تصاویر خندههای کودکانشان از ذهنت دور نمیشود. همه مردم این بخش وضعیت یکسانی ندارند. برخیها وضعیت زندگی به مراتب بهتری دارند. کمی جلوتر به پیرزنی برخورد میکنیم که هرگز فرزندی نداشته. همسرش را که از دست میدهد، اهالی همان جا با بلوکهای سیمانی برایش یک اتاق غیراستاندارد میسازند به نحوی که کنتور برق با سیمهای آویزان و خطرناک درون اتاق است. به تنهایی و با یارانهاش زندگی میکند.
میپرسم وضعیت آب خوب است؟ «از کوت شیخ آب تصفیه میآورند و ما میخریم». میگوید برق در برخی مناطق بسیار ضعیف است و حتی یک کولر نمیتوانند به صورت طولانیمدت روشن کنند. در شهری که هنوز بسیاری از مناطق گاز ندارد. اینجا خرمشهر است. وقتی میگویی هنوز همه جای خرمشهر گاز ندارد، مغزت تیر نمیکشد؟
کمی دورتر مردی میانسال را میبینی با چهرهای آفتابسوخته و شکسته که چروکهای دور چشمش رنجهایش را فریاد میزند. دستهای پینهبسته و آسیبدیدهاش خبر از آثار زنده و جاوید جنگ میدهد. دو بز را لابهلای علفها میچراند. وقتی با او صحبت میکنی میگوید: «در شرکتی کار میکنم. چهار ماه است حقوق نگرفتهام. نه فقط من، خیلیها در این منطقه چنین وضعیتی دارند. بچههایم هم بیکار هستند. رسیدگی به مردم بسیار کم است. » میگوید: «به دلیل فاضلاب رهاشده در سطح شهر از «پشهکوره» نمیتوانیم بخوابیم! زمین کشاورزی داشتم که حالا جز نی هیچ چیز در آن نمیروید». شورهزار شده و آنقدر نمک دارد که نمیتوانند چیزی در آن بکارند. میگوید خیلی از ساکنان خرمشهر بعد از جنگ از مناطقی که هنگام جنگ به آن مهاجرت کرده بودند، بازنگشتند. زمینها و خانههایشان مانده و هیچکس آنها را نمیخرد. وقتی نه آب برای کشاورزی هست، نه آب شرب و نه درآمدی به چه امیدی برگردند؟ وطنم را بسیار دوست دارم. برگشتم تا دوباره در شهر خود زندگی کنم اما خیلیها نمیتوانند.» میپرسم وضعیت آب خوب است؟ «از کوت شیخ آب تصفیه میآورند و ما میخریم». میگوید برق در برخی مناطق بسیار ضعیف است و حتی یک کولر نمیتوانند به صورت طولانیمدت روشن کنند. در شهری که هنوز بسیاری از مناطق گاز ندارد. اینجا خرمشهر است. وقتی میگویی هنوز همه جای خرمشهر گاز ندارد، مغزت تیر نمیکشد؟
کمی دورتر از این بخش زمین خاکی است. کودکان و نوجوانان فوتبال بازی میکنند. با ذوق و شوق وافری روی ریگزار و سنگها میدوند تا توپ را به هدف بزنند. تنها دلخوشی کودکان زیاد این منطقه همین زمین فوتبال است. دخترکان چه؟ اصلا جایی برای بازی دارند؟ بله لابهلای همان زبالهها و نخالهها. شرمت میشود وقتی در مقابل کودکان پایتختنشین که با دهها امکانات تفریحی و شادی و بازی همیشه ناسپاسند و دایم ولع میورزند به داشتن رفاه بیشتر، این کودکان مظلوم را میبینی.
مسجدجامع همه غم خرمشهر
سوار ماشین میشویم و با راننده آگاهی که به خوبی منطقه را بلد است، به سمت منطقه دیگری میرویم. در بین راه به محور اصلی شهری خرمشهر میرسیم. «مسجدجامع خرمشهر». این نماد تاریخی شهر که یادت نمیرود در فیلمها چه تصاویری از پناهگاه شدن این مسجد برای هزاران نفر دیدی. هنوز یک دیوار بازسازی نشده و کهنه باقی مانده. پیاده میشوی. باید توقف کرد و ایستاد و نگاه کرد عظمت پناه مردم را. حال و هوای عجیبی داری. ۳۰ سال بعد از جنگ وارد شهری شدهای و روبهروی مسجدی ایستادهای که جوانانش برای حفظ جان تو و میلیونها زن و مرد دیگر در همین سردر رد خونهایشان را جا گذاشتند و جان عزیزشان را دادند. حالا غم داری. بغض میکنی مردم را میبینی. فضا آرام است اما گلایه داری از چیزهایی که دیدهای. این مردم حقشان نیست که برخی وضعیتشان مناسب باشد و تعداد زیادی از آنها در فقر زندگی را تحمل کنند. وارد کوچه مسجدجامع میشوی. صدای مداحی از بلندگوهای مسجدفضای شهر را پر کرده. هنوز ۱۰ روز تا سالروز آزادسازی خرمشهر مانده است اما مردم منتظرند. حواسشان هست. با مردم در کوچه پشت مسجد همکلام میشوی. امکانات فرهنگی شهر چطور است؟ «کل شهر یک سینما دارد». خرمشهر و این همه جوان و یک سینما؟ «شغل نیست، امکانات فرهنگی پیشکش».
تنها دلخوشی کودکان زیاد این منطقه همین زمین فوتبال است. دخترکان چه؟ اصلا جایی برای بازی دارند؟ بله لابهلای همان زبالهها و نخالهها. شرمت میشود وقتی در مقابل کودکان پایتختنشین که با دهها امکانات تفریحی و شادی و بازی همیشه ناسپاسند و دایم ولع میورزند به داشتن رفاه بیشتر، این کودکان مظلوم را میبینی.
دایم به خودم میگویم اشتباه میکنی این طور نیست که شهر «غم» داشته باشد. اما نمیتوانی خیس شدن پلکهایت را انکار کنی وقتی در کوچه پسکوچههای خرمشهر راه میروی. عطر عود عربی مدهوشکننده در عبور از عطاری کوچکی حالت را جا میآورد. به مردم نگاه میکنی. برخی خرید میکنند. برخی در سکوت به نقطهای خیره ماندهاند. به مردی میانسال میرسم. همه روی خوش دارند. تنها چیزی که در کل جنوب نمیبینی، ناراحتی و برخورد نامناسب است با همه رنجهایشان. به او میگویم خرمشهر را ۳۰ سال پس از جنگ توصیف کن. میگوید: «خرمشهر همچنان بار عظیم مشکلات اقتصادی و اجتماعی را به دوش میکشد.»
«پل نو»؛ نمایش تبعیض و بیتوجهی و بیکاری
از نهر جاسم و پل روی آن عبور میکنیم. راننده غمگنانه میگوید: «میدونید چقدر تو این نهر و این منطقه در جنگ کشته دادیم. » آهی میکشد و سکوت بینمان جریان پیدا میکند. به نهر نگاه میکنی تا جایی که دور شوی و رد نگاهت را گم کنی.
همه روی خوش دارند. تنها چیزی که در کل جنوب نمیبینی، ناراحتی و برخورد نامناسب است با همه رنجهایشان. به او میگویم خرمشهر را ۳۰ سال پس از جنگ توصیف کن. میگوید: «خرمشهر همچنان بار عظیم مشکلات اقتصادی و اجتماعی را به دوش میکشد.»
به منطقه پل نو میرسیم؛ روستایی که حالا مثلا شهرک شده است. شبیه هر چیزی است جز شهرک! تمام تصاویری که قرار است روزهای بعدت را خراب کند، همین جا خودنمایی میکند. از جادهای که رد میشوی دو پسرک ۹، ۱۰ ساله آفتابسوختهای را میبینی که کنار جاده در کنار یک سبد پر از بنزین نشستهاند تا کسی پیدا شود یک ۱۰ لیتری از آنها بخرد. هر لیتر ۱۵۰۰ تومان. به سوی منطقه میرویم. دست راست جاده میپیچیم داخل. ابتدا با بخشی نسبتا خوب و در عین حال عجیب برخورد میکنیم. پیادهروهایی که به صورتی کاملا نمایشی و نیمهکاره سنگفرش شدهاند و با نشست زمین به دلیل عدم زیرسازی مناسب سنگفرشها شیب پیدا کردهاند و خیابانهایی که آسفالت ندارند و پر از خاک و سنگند. خودشان میخندند از فرط مضحک بودن این مساله در روستا؛ روستایی که موارد ضروری زندگی را ندارد، اما آماده سنگفرش شدن است. سمت چپ تاب و سرسره زنگزدهای که تنها تفریح کودکان این منطقه نسبتا پرجمعیت است را میبینی. فریاد و قهقهه کودکانه روی همان امکانات صفر. کودکانی را میبینی که همچون همه کودکان دنیا حق بازی و شادی و امکانات دارند. اما گویا همه امکانات برای کودکان از اینها بهتران است. چند نفر از کودکان پل نو میدانند تبلت چیست؟ بازیهای کامپیوتری را چقدر میشناسند؟ عروسک و دوچرخه آیا دارند یا فقط خندههای مستانهشان را روی این آهنهای زنگزده سُر میدهند و به پایین میآیند؟ دلت میگیرد برای همه کودکانههایی که ندارند.
بومیان را برای اشتغال به کار نمیگیرند
جوانانی را که در گوشهای جمع شدهاند و در حال صحبت با هم هستند، میبینی. به سمتشان میروی. از وضعیت جوانی و شغلشان میپرسی. با روی گشاده پاسخ میدهند. تقریبا همه آنها متاهلند و خود این موضوع نبود شغل را برایشان بغرنجتر میکند. مشکل اصلیشان را بیکاری میدانند. «شغل نیست. نهایتا بنایی و جوشکاری و اگر باشد نگهبانی میدهیم». تحصیلات ابتدایی دارند. میگویند اگر پارتی داشته باشی، میتوانی در بندر مشغول کار شوی آن هم باید سه ماه مجانی کار کنی تا شاید تو را قراردادی به کار گیرند. در اینجا مدرسهای برای تحصیل بیش از مقطع ابتدایی نیست. میپرسی دخترها چطور؟ «نمیتوانیم که دخترها و پسرها را با هم به مدرسه بفرستیم. مدارس مقاطع بالاتر برای دختران در این نزدیکی نیست. کمی بعد از تحصیلات ابتدایی، ازدواج میکنند.» هنوز کودک هستند. میدانی تا ۱۸ سالگی کودک محسوب میشوند؟ میخندد. تا اینجا دریافتهای که آموزش و مدرسهای به اندازه نیاز کودکان و جوانان اینجا وجود ندارد. ایوب یکی از آنهاست که ناگهان شروع به گلایههای تند میکند. «سکوی نفتی خرمشهر همین جاست نزدیک ما. شرکت نفت از کرمانشاه پیمانکار میآورد و او هم به جای استفاده از این میزان نیروی کار بومی و محلی آماده به کار، کلی نیروی کار از شهر خودش میآورد و اینجا کار میکنند. بعد ما همه بیکار میمانیم. کارهای خدماتی و کارگری و ساختوساز روی سکوها را که میتوانیم انجام دهیم. یک بار به نماینده خرمشهر در مجلس گفتیم چرا وقتی بیکاری در خوزستان و خرمشهر بیداد میکند، از شهرهای دیگر نیروی کار میآورید؟ گفت: «همه شما ایرانی هستید چه فرقی میکند؟ خب من چطور نان خانوادهام را با این جواب تهیه کنم؟» از او میپرسم هیچ وقت به مشکل بیتوجهی به اشتغال بومیان اعتراض و انتقادی کردهاید؟ میگوید: «بله اعتراض کردیم اما توجهی به آن نشد و فایدهای نداشت. پسر دیگری با خشم و در حالی که رسما فریاد میزند میگوید این چه قانونی است؟ پدر من از شرکت نفت بازنشسته شده و طبق قانون میتوانند یکی از فرزندان را به کار بگیرند. مدتها گذشته و هر چه پیگیری کردم مرا به جای پدرم هم در آنجا راه نمیدهند.»
«سکوی نفتی خرمشهر همین جاست نزدیک ما. شرکت نفت از کرمانشاه پیمانکار میآورد و او هم به جای استفاده از این میزان نیروی کار بومی و محلی آماده به کار، کلی نیروی کار از شهر خودش میآورد و اینجا کار میکنند. بعد ما همه بیکار میمانیم. کارهای خدماتی و کارگری و ساختوساز روی سکوها را که میتوانیم انجام دهیم.
در اینجا این موضوع مطرح میشود که به چه دلیل چنین سیاستی برای اشتغال در پروژههای نفتی پیگیری میشود؟ فرماندار اهواز هم در گفتوگو با جهان صنعت این گلایه را مطرح کرده بود که از همه جای ایران برای کار در پروژههای نفتی در خوزستان حضور پیدا میکنند اما جوانان تحصیلکرده و حتی دارای تحصیلات ابتدایی اینجا از بیکاری بالایی رنج میبرند. این تبعیض نیست؟ اسمش چیست وقتی نیروی اینجا شغل ندارد و کارخانه و سکوی نفتی و همه ثروت کشور زیر پایشان است اما فرزند خرمشهر سهمی از اشتغال و ثروت شهرش نمیبرد؟ چرا این میزان هزینه خانه و غذا و باقی موارد و استهلاک نیروهای انسانی از سایر شهرها میشود و همین هزینه را صرف محرومیت استان نمیکنند و به جای آنها از نیروهای انسانی بومی استفاده نمیکنند؟ این فارغ از نیروهای تحصیلکرده و متخصص است که در شهرهای بزرگ دیگر هستند و باید آنها در خوزستان به کار گرفته شوند. اما خود خوزستان این میزان تحصیلکرده دارد. به گفته فرماندار این مساله یکی از دلایل اصلی نارضایتی خوزستانیهاست. میگوید مسوولان دولتی در این زمینه بیانصافی و کمکاری کردهاند.
خانوادههایی با فرزندان معلول زیاد در پل نو
کمکم اهالی منطقه متوجه حضورمان میشوند و یک به یک به سراغ ما میآیند تا از وضعیت زندگی و فقر و محرومیتشان بنویسیم و عکس بگیریم. هر کدام به نحوی مشکلات زیادی دارند. از وضعیت آب شربشان میپرسم. همانند اکثر مردم خوزستان آب میخرند. اگر وضعیت مالی مناسبی داشته باشند، دستگاه تصفیه آب دارند. تفاوت اینجا با روستاهای اهواز این است که ناچار نیستند آب لجن را تصفیه کنند. اما آب شور خرمشهر که زمینهای حاصلخیز کشاورزیاش حالا شورهزار شدهاند را تصفیه میکنند یا ۲۰ لیتر ۲۰ لیتر آب میخرند. تنها منبع درآمد اهالی این منطقه داشتن دام است که شامل برخیها میشود و دریافت یارانه. دومی تنها راه درآمد خیل زیاد خانوادهها و جوانان اینجاست؛ جوانی که جویای شغل است اما شغلی نیست و دلش به ماهی ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومان یارانهاش خوش است که معلوم نیست چند روز دوام میآورد. پس از گفتوگو با جوانان به سوی برخی از خانهها میرویم. یکی از نکات اسفبار و غمگینکننده این روستا آن است که تعداد کودکان معلول زیادی دارد. ازدواجهای فامیلی و عدم توجه به بیماریهای ژنتیک و بیتوجهی به وضعیت بهداشتی و پایین بودن سطح فرهنگ خانوارها و نبود آموزش مناسب بهداشتی باعث افزایش معلولیت در اینجا شده است. زمانی که به خانوادهای برخورد میکنی که از هشت فرزندش، هفت کودک معلول دارد. با گذر از کوچههای خاکی به در خانهشان میرسی. پسرکی کز کرده روی پله و به نقطهای از در روبهرو خیره شده. سلام میدهی و به او لبخند میزنی. اما نگاه نمیکند. غم چهرهاش پرتاب میشود روی صورتت. بغض راه گلویت را میبندد. درونت آشوبی به پا شده. خدایا با چه چیز مواجه خواهم شد؟
از وضعیت آب شربشان میپرسم. همانند اکثر مردم خوزستان آب میخرند. اگر وضعیت مالی مناسبی داشته باشند، دستگاه تصفیه آب دارند. تفاوت اینجا با روستاهای اهواز این است که ناچار نیستند آب لجن را تصفیه کنند. اما آب شور خرمشهر که زمینهای حاصلخیز کشاورزیاش حالا شورهزار شدهاند را تصفیه میکنند یا ۲۰ لیتر ۲۰ لیتر آب میخرند. تنها منبع درآمد اهالی این منطقه داشتن دام است که شامل برخیها میشود و دریافت یارانه. دومی تنها راه درآمد خیل زیاد خانوادهها و جوانان اینجاست
خودت را جمع و جور میکنی. زنی خندان به استقبالت میآید و تو را به داخل خانه دعوت میکند. زنی که به تنهایی ۷ کودک معلول دارد که هرگز امکاناتی نداشته که بتواند آنها را از ابتدای کودکی آموزش دهد یا برای کاردرمانی به مراکز درمان بفرستد. ۷ کودکی که هرگز درس نخواندند و ۵ نفر از آنها نابینا هستند. کودکانی که اگر امکانات رسیدگی به آنها وجود داشت، میتوانستند دنیای بهتری را تجربه کنند. از مادرشان که دخترخاله همسرش است، میپرسم چرا وقتی فرزندان دوم و سومت معلول میشدند به بچهدار شدن ادامه میدادی، میگوید: «مدتی پس از تولد مشخص میشد که معلولیت دارند. در حالی که اگر این زن پس از تولد فرزند دوم و سومش امکان و توان و پول آزمایش ژنتیک دادن را داشت، مشخص میشد که نمیتواند کودک سالم داشته باشد و حداقل این میزان کودک بینوای معلول بدون هیچ پشتوانه و امکاناتی وارد جامعه نمیکرد. سه دخترش نابینا بوده و یک دخترش سالم است. یکی از پسرانش معلولیت جسمی حرکتی و کم بینایی دارد و یک پسرش هم جفت پاهایش توان حرکت ندارند. میگوید وام گرفته و پول قرض کرده تا پاهای او را عمل کرده و کفش مناسب هم برایش خریده ولی حتی توان ایستادن هم ندارد. یعنی با تمام فقر و بیپولی کلی هزینه درمان او کرده و هیچ فایدهای نداشته. یکی از دختران از همان ابتدا پنهان شد تا ما او را نبینیم. خانهاش را نشانمان میدهد، و ماهی ۱۰۰ هزار تومان قسط وام خانه میدهد. از همین یارانه بچههایش. آشپزخانهای محقر با موکت سوخته و یک کمد چوبی قدیمی شکسته به عنوان کابینت. چیزی شبیه فرشهای فرسوده و پاره کف زمین اتاقهاست. تمام منبع درآمد یارانه است. همسرت کجاست؟ هست اما خانه دیگری است. چطور؟ زن دوم دارد با بچههایش است. مهمانی رنجها و زخمهاست اینجا.
وزیر کار سال گذشته اعلام کرد به خانوادههایی که بیش از دو معلول داشته باشند، خانه اهدا میشود. بیش از دو معلول؟ آقای وزیر اینجا برخی خانوادهها سه تا چهار معلول دارند ولی در فقیرترین و محرومترین منطقه ممکن این سرزمین زندگی میکنند. میدانید کجا؟ در خرمشهر. ۲۷ سال پس از جنگ. میدانید خانوادههایی هفت معلول دارند؟
میپرسم تحت نظر بهزیستی هستی؟ میدانی بهزیستی چه خدماتی به شما ارایه میکند؟ شش کارت نشانم میدهد که شش نفر از فرزندانش تحت نظر بهزیستی هستند اما فقط به یکی از کودکان معلول ماهی ۵۰ هزار تومان پول میدهند. خشکت میزند. چطور ممکن است؟! به خاطر میآوری سال گذشته از کودکان معلول خانوادهای در تهران نوشتی که او هم با وجود دو معلول فقط ماهی ۴۰ هزار تومان پول از بهزیستی دریافت میکرد بدون هر گونه آموزش و هزینه برای کاردرمانی و حتی ویلچیری. وزیر کار سال گذشته اعلام کرد به خانوادههایی که بیش از دو معلول داشته باشند، خانه اهدا میشود. بیش از دو معلول؟ آقای وزیر اینجا برخی خانوادهها سه تا چهار معلول دارند ولی در فقیرترین و محرومترین منطقه ممکن این سرزمین زندگی میکنند. میدانید کجا؟ در خرمشهر. ۲۷ سال پس از جنگ. میدانید خانوادههایی هفت معلول دارند؟ ای کاش آقای ربیعی میدانست این خانوادهها تحت نظر بهزیستی اوست و پیش از او بهزیستی تحتنظر شیخالاسلامی که اگر بررسی میکردند، میدیدند خیلیها حتی نامش را نمیدانند بس که اقدامی انجام نشده؛ بهزیستی که فقط یک فرزند معلول را حمایت میکند و باقی فرزندان گویا وجود ندارند. از اهالی روستا میپرسم، میگویند خانوادههای دیگری هم در اینجا هستند که هر کدام دو تا سه معلول دارند. تصورش هم وحشتناک است. چه خبر است در این منطقه؟ زن دو اتاق خانه را نشانمان میدهد. «سقفش امن نیست». دیوارها سیمانی است. «چند روز پیش در حمام را که باز کردم مار پرید به گوشهای دیگر». مار؟ «اینجا تابستانها پر از مار و عقرب است». ظاهرا مار و عقرب با خانوادههای خوزستانی میانه خوبی دارند! دست از خانههایشان نمیکشند و با آنها زندگی میکنند. در خانوادهای با این همه کودک معلول آن هم نابینا فقط لحظهای تصور کنید وقتی یکی از آنها را مار یا عقرب بزند، به کدام مرکز بهداشتی و درمانی نزدیک میتوانند برسانند تا او زنده بماند. زنده میماند؟
خانوادههای اسیر صدام حالا با جمله «تو ایرانی نیستی» مواجه میشوند
با دختران خداحافظی میکنی و دستان آنها را به گرمی میفشاری. هنوز تمام نشده با بیرحمی دیگری مواجه میشوی. جوان دیگری از وضعیت خود و مادرش میگوید. زمان جنگ پدر و مادر به اسارت گرفته میشوند. «ما در عراق به دنیا آمدیم و پس از بازگشت برای زندگی به این روستا در خرمشهر آمدیم». میگوید با گرفتن وام توانستهاند خانهای بسازند. اما مشکل آنجاست که با وجود تابعیت و شناسنامه ایرانی نوبت به اشتغال که میرسد به او میگویند تو ایرانی نیستی! با تلخی و صدای غم بار و چشمان پر اشکش میگوید: «مادر من سالها اسیر صدام بود. حالا به من میگویند تو ایرانی نیستی. این ظلم نیست؟ به من کار نمیدهند. شامل معافیت سربازی هم نمیشوم با وجود اینکه پدرم فوت کرده و سرپرست مادرم هستم. فقط یارانه میگیرم. اگر کار بنایی باشد، روز مزد چند روزی کار میکنم. باقی روزها هیچ. فقط من نیستم، اینجا خانوادههای اسیر برگشته از عراق زیادند». میگوید: «به خاطر مصرف بالای برق و نبود گاز، یک میلیون و ۳۰۰ هزار تومان پول برق ما در سه ماه آمده و پولی نداریم که بتوانیم پرداخت کنیم.» قبض را نشانمان میدهد و میگوید: «اگر برق در تابستان قطع شود ما در گرما چطور زندگی کنیم؟» اسفبار است که به جای حمایت مالی و همهجانبه خانوادههای اسرا اینچنین آنها به فراموشی سپرده، شده و نادیده گرفته شدهاند تا جایی که فرزندان آنها را فقط به دلیل تولد در شرایط جنگی در عراق، ایرانی نمیدانیم. تبعیض چه مفهومی باید داشته باشد تا خود را نشان دهد؟ وقتی در چرخش دنیا به سوی فناوری و تکنولوژی هنوز از بدیهیترین حقوق و نیازهای انسانی در منطقهای جنگ زده و هزینه داده باید گفت. چند نفر از مسوولان خبر دارند در «پل نو» بر مردم چه میگذرد؟ آیا صدا و سیمای کشور تاکنون برای انعکاس مشکلات از مناطق محروم و فقیر خرمشهر و وضعیت آبادی این شهر حدود ۳۰ سال پس از جنگ گزارشی منتشر کرده است؟ اهالی منطقه که میگویند هیچکس تا به حال برای گزارش از این منطقه به آنجا مراجعه نکرده. سیما همین که در شبکه نسیم به سراغ جوانان در پارکهای خوزستان برود و آنها را شاد جلوه دهد کافی است!
«مادر من سالها اسیر صدام بود. حالا به من میگویند تو ایرانی نیستی. این ظلم نیست؟ به من کار نمیدهند. شامل معافیت سربازی هم نمیشوم با وجود اینکه پدرم فوت کرده و سرپرست مادرم هستم. فقط یارانه میگیرم. اگر کار بنایی باشد، روز مزد چند روزی کار میکنم. باقی روزها هیچ. فقط من نیستم، اینجا خانوادههای اسیر برگشته از عراق زیادند. به خاطر مصرف بالای برق و نبود گاز، یک میلیون و ۳۰۰ هزار تومان پول برق ما در سه ماه آمده و پولی نداریم که بتوانیم پرداخت کنیم. اگر برق در تابستان قطع شود ما در گرما چطور زندگی کنیم؟»
پرسش اینجاست که آیا فقط مرکزنشینان خرمشهر که وضعیت زندگی متوسطی دارند، حق استفاده از بدیهیاتی همچون آموزش و بهداشت و امکانات شهری و تفریحی و شغل دارند؟ این همه کودک و جوان در این روستا خواسته، آینده، نیازهای آموزشی و فرهنگی ندارند؟ حوالی خرمشهر و حاشیه آن چقدر دیده میشوند؟
دردها را مرور میکنی ساعت از ۹ شب گذشته است. هوا تاریک شده. «شبها سگهای ولگرد اینجا به آدمها حمله میکنند». این را پسرکی میگوید که مرا تا این خانه همراهی کرده. زمان کم است و باید برگردی به اهواز تا برسی به پایتخت و بنویسی دردها و رنجهای «پل نو» وکوت شیخ، غیزانیه اهواز، محلههای ذوالفقاری و سده و آبادان را. ذهن که آرام میشود تصاویر یک به یک جلوی چشم رژه میروند. تازه بغضها شروع میشود. حالا ذهن خالی شده و فرصت کرده فکر کند به تصاویر و رنجها و فقری که دیده است. مدام این جمله در گوشت زنگ میزند: «خوزستان را چه خواهد شد؟»
مسلمان اگر از غصه بمیرد جا دارد.