skip to Main Content
در روشنای یک سیب، ویژگی‌های «نوشتارهای زنانه»
زیراسلایدر فرهنگ

در روشنای یک سیب، ویژگی‌های «نوشتارهای زنانه»

هلن سیکسو، شاعر و فیلسوف فمینیست در این مقاله کوشیده است به‌واسطه‌ معرفی سبک نوشتاری کلاریس لیسپکتور، ویژگی‌های «نوشتارهای زنانه» را تبیین کند. و جالب این‌که سبکی که خود سیکسو برای نوشتن این مقاله برگزیده، خود مقاله را نیز به مصداقی از نوشتار زنانه تبدیل کرده است؛ این یعنی که توضیحات سیکسو درباره‌ی ویژگی‌های آثار لیسپکتور، در مورد سبک نوشتاری خود او در این مقاله نیز صدق می‌کند.

از آنجا که «نوشتار زنانه» هنوز برای بسیاری از شاعران و نویسندگان مبحثی گنگ و ناشناخته است و از طرف دیگر، بهترین شیوه‌ی معرفی سبک‌های نوشتاری، آوردن مثال از آن سبک‌ها است، کانون زنان ایرانی این مقاله‌ی هلن سیکسو را به عنوان مثالی روشنگرانه در این زمینه منتشر می‌کند.


اگر کافکا یک زن بود، اگر ریلکه یک یهودی برزیلیِ زاده‌ی اوکراین بود، اگر رمبو یک مادر بود، اگر عمرش به پنجاه سالگی قد می‌داد، اگر هایدگر می‌توانست از آلمانی بودنش دست بکشد، اگر «عاشقانه‌ی زمین» را او نوشته بود…

می‌شود گفت این زن باورنکردنی بود. یا به بیان بهتر: نوشته‌هایش این‌گونه بود. انشتین می‌گوید روزی فرامی‌رسد که باور این‌که انسانی چون گاندی در قالب آدمی واقعی با گوشت و خون روی زمین زندگی می‌کرده است، برای جهان دشوار خواهد بود.

باور این‌که کلاریس لیسپکتور[۲] در دورانی تا به این اندازه نزدیک به ما، یعنی همین دیروز زندگی می‌کرده و تا به این اندازه جلوتر از ما بوده است نیز برای ما دشوار است، در عین این‌که معرکه می‌نماید. کافکا نیز بازیافتنی نیست، مگر در وجودِ کلاریس لیسپکتور.

اگر کافکا یک زن بود، اگر ریلکه یک یهودی برزیلیِ زاده‌ی اوکراین بود، اگر رمبو یک مادر بود، اگر عمرش به پنجاه سالگی قد می‌داد، اگر هایدگر می‌توانست از آلمانی بودنش دست بکشد، اگر «عاشقانه‌ی زمین» را او نوشته بود…

چرا به این نام‌ها ارجاع دادم؟ چون سعی دارم از قرابت‌هایی که در کل بین‌شان وجود دارد بگویم. این همان نقطه‌ای است که کلاریس لیسپکتور در آن می‌نویسد. این همان نقطه‌ای است که مطلوب‌ترین آثار، درونِ آن نفس می‌کشد، او راه خودش را یافته است. اما بعد نیز، در نقطه‌ای که فیلسوف از نفس می‌افتد، او همچنان پیش می‌رود، پیش و پیش‌تر، پیش‌تر از کلِ معلومات. و پس از ادراکِ جهان، قدم به قدم و لرزان لرزان در ژرفنای ادراک‌ناپذیر و پرارتعاش جهان غوطه‌ می‌خورد. گوش‌های فوقِ حساسِ او حتی برای درکشیدنِ اصوات ستارگان، اصطکاکِ میان ذرات اتم‌، سکوتِ بین دو ضربان قلب، تیز می‌شود. زنِ شبگرد، نور شبانگاهیِ جهان. او هیچ نمی‌داند. از فیلسوفان چیزی نخوانده است. با این حال، بعضاً می‌شود که قسم بخورید که زمزمه‌ی آنها را در جنگل‌های او می‌شنوید. او همه چیز را کشف می‌کند.

همچنین بخوانید:  ادبیات چه می‌تواند بکند؟

تمام تمایلات ضد و نقیضِ نوع بشر، ازدواج دردبارِ تضادها که خود باعث شکل‌ گرفتنِ حیات شده است، بیم و جرأت (بیم، خود شکلی از جرأت است)، دیوانگی و خردمندی (هر یک خود، آن دیگری است، چنان‌که دلبر، خود، دیو است)، کمبود و اقناع، و تشنگی که مساویِ آب است… پیش رویمان پرده از تمام رازها برداشته می‌شود و او یک به یکِ هزاران کلید جهان را به ما می‌بخشد.

و مهم‌تر از همه، این خارق‌العاده‌ترین تجربه را، که فقیر بودن، همان‌قدر که به زورِ فقر، به زورِ ثروت نیز به وجود می‌آید.

نقطه‌ای که اندیشه از اندیشیدن دست می‌کشد تا به اوج لذت تبدیل شود – این نقطه‌ای است که او می‌نویسد. نقطه‌ای که لذت در آن چنان عمیق می‌شود که جریحه‌دارمان می‌کند – این نقطه‌ای است که این زن جریحه‌دارمان می‌کند.

و در خیابان نیز: مردی خوش‌قیافه‌، زنی کهنسال، دختربچه‌ای موسرخ، سگی کریه‌المنظر، اتومبیلی بزرگ، مرد نابینایی که از کنارمان می‌گذرد.

زیر نگاه خیره‌ی کلاریس لیسپکتور، هر رخدادی تکوین می‌یابد، هر چیز پیش پا افتاده‌ای از هم باز می‌شود و گنجینه‌ی درون خود را نمایان می‌کند؛ که به معنای دقیق کلمه، پیش پا افتاده است. و ناگهان مثل توفانی از تندبادها، توفانی از شلیک، توفانی از دندان: زندگی از راه می‌رسد.


کلاریس لیسپکتور
نگاه خیره و بی‌امان، صدای ساینده، نوشتنی که برای نبش قبر کردن، هویدا ساختن و فراموش نکردنِ چه چیزی اتفاق می‌افتد؟ زیستن: رازهای بی‌پایانِ «سکونت» ما بر زمین. و چقدر در اینجا از آنها هست!  حکمرانی‌ها، گونه‌ها، بودن‌ها. هر آن‌چه موجود است نجات می‌یابد، از فراموشی‌ای که جای بودنِ روزمره‌مان را برای ما گرفته است بیرون کشیده می‌شود. و بدین طریق، همه چیز بازمی‌گردد، همه چیز به ما بازگردانده می‌شود، همه چیز به مساوات، از شکوهمندترین‌ تا ملال‌انگیزترین‌شان: هر چیزی که از حقِ نامیده شدن برخوردار است، چون نامی بر خود دارد. صندلی، ستاره، گل سرخ، لاک‌پشت، تخم مرغ، پسرک… : این‌ها انواع و اقسام «فرزندانش» هستند که او به آنها علاقه‌ای مادرانه دارد.

این اثر نیز به‌مانند تمام آثار برتر جهان، نزد خواننده‌ی خود شاگردی می‌کند، در عین این‌که ادعایی ندارد، پیاپی او را دچار شگفتی می‌کند و در همان حال، خود، آموزنده است. بازآموزیِ روح. این اثر ما را به مدرسه‌ی جهان برمی‌گرداند. اثر، خود، هم به‌مانند مدرسه عمل می‌کند و هم یک دختر مدرسه‌ای. چرا که هر آن کس که می‌نویسد، نمی‌داند. این ندانستن، نوشتنِ او را از خلق حقیقت بازنمی‌دارد، حال آن‌که خود نمی‌داند چنین کرده است. مثل زمان‌هایی که از ما نوری ساطع می‌شود، وقتی که داریم کورمال کورمال در تاریکی راه می‌رویم و ناگهان به جسمی غیرمنتظره برمی‌خوریم.

نوشتن: لمس راز به طرزی دلپذیر، با سرانگشتان کلمات است، در حالی که سعی داریم به آن راز آسیبی نزنیم و در عین حال، از مدفنِ خود بیرونش بکشیم.

اما نمی‌خواهد نگران شوید: او داستان نیز می‌نویسد. زن جوان ثروتمندی به یک گدا برمی‌خورد. و داستان در شش صفحه، به فصولی از انجیل تبدیل می‌شود، یا بهتر است بگوییم به کتابِ پیدایش. نه، فکر نکنید که خیلی دارم اغراق می‌کنم.

یک زن و یک سوسک: این‌ها قهرمان‌های اصلی نمایشنامه‌‌ای «شناختی»اند که نام «مصائب جی. اچ»[۳] را بر خود دارد. برایتان بگویم؟ او (زنی که با حروف اختصاری جی. اچ، و در خلالِ نوشتار، شناخته می‌شود) برای این‌که مصائبی را بازگو کند، اتاق خدمتکار را ترک می‌کند. دیوار سفیدی را به حال خود رها می‌کند که رویش زنی با نقاشی سیاه‌قلم ترسیم شده است. و پیش می‌رود. با هر صفحه، گامی به پیش برمی‌دارد، با قدم‌هایی معمولی و ثابت تا لحظه‌ی اکتشاف نهایی. هر صفحه، خود به اندازه‌ی یک کتاب، پربار است. هر فصل، خود یک سرزمین است که باید کشف شود. باید از آن فراتر رفت. هر قدم، میان «من» و خودآگاهش فاصله می‌اندازد. با هر قدم، دیواری شکافته می‌شود. از خطایی پرده برداشته می‌شود. جی. اچ به یک سوسک برمی‌خورد. اما هیچ «مسخ» هولناکی در کار نیست. برعکس: این موجود، نزد جی. اچ، حکم نماینده‌ی واقعی گونه‌ای را دارد که از ماقبل تاریخ تا کنون، به حیاتِ سوسکیِ خود ادامه داده است. یک ذره‌ی کوچک از زندگی، که ترسناک، مشمئزکننده و در عین حال، به خاطر مقاومتی که تا لحظه‌ی مرگ از خود نشان می‌دهد، تحسین برانگیز است. آن زن از این تن، تن دیگری که او به خود جرأت می‌دهد آن را نکُشد، خشمناک درباره‌ی راز حیات می‌پرسد، درباره‌ی جسمی اَبَرانسانی  که نمی‌میرد. زندگی و مرگ چیست؟ جز این است که برساخته‌ی ذهن انسان و برآمده از خودآگاه اوست؟ حیاتِ اَبرَانسانی، مرگ نمی‌شناسد. به عقیده‌ی جی. اچ، مصائب، همین عبور کردن از پوسته، از همه‌ی پوسته‌ها، برای رسیدن به ذاتی بی حد و ‌مرز، بی‌طرف و بی‌غرض است… جسمی بی‌ حد و مرز، بی‌طرف و بی‌غرض…

نه حقیقتاً چیزی برایتان نگفتم. باید او را واژه به واژه، در معراجش به ژرفا دنبال کنید. بله، با او سقوط هم به مثابه صعود است.

شاید قضیه این باشد که ما فرزندان اوییم؟

و من اکنون با کورسو زدنِ ضعیفی در کتابِ «ساعتِ یک ستاره»[۴]، به سمت ستارگانِ زمینی فرو می‌افتم.


[۱]  مقاله‌ای از هلن سیکسو در کتاب Coming to Writing. عنوان مقاله اشاره دارد به کتاب «سیب در تاریکی» اثر کلاریس لیسپکتور.

[۲] کلاریس لیسپکتور (۱۰ دسامبر ۱۹۲۰ – ۹ دسامبر ۱۹۷۷ )، داستان‌نویس برزیلی که شیوه‌ی شخصیت‌پردازی‌ و روایت‌هایش یادآور سبک جیمز جویس، فرانتس کافکا و ویرجینیا وولف بود.

[۳] نام رمانی از کلاریس لیسپکتور

[۴] نام رمان دیگری از کلاریس لیسپکتور

یک نظر
  1. اگر اغراق و غلو زنانه است، اگر ابهام و ترادف زنانه است، اگر هیجان ناگهانی و توصیف‌های هورمونی زنانه است و اگر حرف زدن و چیزی نگفتن زنانه است، پیام را دریافت کردم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗