skip to Main Content
چگونه یک امپراتوری از بین می‌رود
عمومی

چگونه یک امپراتوری از بین می‌رود

 آیا امپراتوری آمریکا به پایان خود نزدیک می‌شود؟ آیا دوران جنگ‌افروزی به پایان رسیده؟ آيا جنگ‌های چنددهه‌ اخیر ناشی از «اشتباهات» دیوانگان در قدرت بوده است؟

طارق علی در این یادداشت با پرداختن به این سوال‌ها استدلال می‌کند که بحران اقتصادی به تنهایی منجر به پایان امپریالیسم آمریکا نخواهد شد و تنها تهدید سیاسی از پایین می‌تواند باعث چنین تغییری شود.

سرمایه‌داری زمانی تجسم شر اقتصادی محسوب می‌شد، تا حدی که تا همین اواخر خود کلمهٔ سرمایه‌داری توسط مدافعان و دست‌اندرکاران آن به کار نمی‌رفت. حتی خود این نظام جرات نمی‌کرد از این کلمهٔ خاص استفاده کند.

کلمهٔ «آزادی» کلمه‌ای بود که در قرن بیستم به عنوان واژه‌ای جایگزین برای این نظام به کار می‌رفت، اما این واژه دیگر چنین کاربردی ندارد. سرمایه‌داری با وجود موانع پیش رویش خود را آشکار کرده و توسط سیاستمداران و بانک‌داران، متخصصان نابکار و مجریان سبک‌مغز برنامه‌های صبحگاهی روی این حساب به کار می‌رود که هیچ واژهٔ دیگری برای این نظام مطلوب نیست و اصولاً هیچ واژه‌ای هرگز نمی‌توانست جایگزین مناسبی برای آن باشد.

کلمهٔ «آزادی» کلمه‌ای بود که در قرن بیستم به عنوان واژه‌ای جایگزین برای نظام سرمایه‌داری به کار می‌رفت، اما این واژه دیگر چنین کاربردی ندارد.

بنابراین هر گونه تلاش برای فاصله گرفتن از هنجارهای سرمایه‌داری در هر جایی از دنیا، چه زبانی و چه عملی و صرف‌ نظر از جزیی بودن آن باعث برافروخته شدن افراد ذی‌نفع و ملازمان آن‌ها می‌شود. هراس از مسائل غیرمنتظره مانند قیام‌ها، طغیان‌های انتخاباتی که روی وضع موجود تاثیر می‌گذارند، اعتراضات خیابانی جوانان، قیام دهقانان و غیره نخبگان جهان را وادار می‌کند تا به عنوان آخرین حربه از قدرت نظامی آمریکا به عنوان تهدید استفاده کرده و یا آن را عملاً برای فیصله دادن هر مناقشه‌ای به نفع خود به کار برند. این حربه باعث ایجاد زمینی می‌شود که تنها برای ثروتمندان جهان هموار است، آن هم با وجود کشتارهایی که نتیجهٔ به‌کارگیری این حربه هستند. بغداد، هلمند، طرابلس و کینشاسا همه بیانگوی همین داستان هستند.

از زمان بین دو جنگ جهانی تا به حال جنگ‌افروزی چنین بی‌شرمانه و سبک‌سرانه سابقه نداشته است. ترکیب قدرت نظامی بی‌هماورد و مسمومیتی سیاسی که به بار می‌آورد همه چیزهای دیگر را به کنار می‌راند. ایالات متحده سعی می‌کند با کمک شبکه‌های رسانه‌ای و هم‌پیمانان مطیع خود چیزی که بقیهٔ دنیا اشتباه می‌دانند را صحیح نشان دهد. پیروزی نیروهای زمخت نشانهٔ هوشمندی یا شجاعت جلوه داده می‌شود و نخوت جنایت‌کارانه انرژی اخلاقی خوانده می‌شود.

صدالبته چنین تجاوزهایی همیشه منجر به توفیق سیاسی نمی‌شوند و در بیشتر موارد هرج و مرج ناشی از آن بسیار بدتر از وضعیت پیشین است. اما منافع اقتصادی مرتبط آشکار هستند: خصوصی‌سازی نفت لیبی و عراق برجسته‌ترین نمونه‌های این منافع به شمار می‌روند.

چگونه می‌توان در چنین دنیایی به چیزی امید بست؟ قدم اول در این راه پاک کردن توهم‌ها در مورد ظرفیت رهبران دنیا برای اصلاح خود است.

شرایطی که باعث شده‌اند قدرت استعماری آمریکا به میزان امروز خود برسد بر کسی پوشیده نیست. سوالاتی که امروز در مورد آن‌ها بحث درمی‌گیرد بسیار مرتبط به این قضیه هستند. محدودیت‌های قدرت آمریکا کجاست؟ چه عواملی ممکن است منجر به افول این قدرت شود؟ هژمونی آمریکا امروز چه نقشی دارد؟

در پاسخ به این سوال‌ها مساحت، منابع طبیعی، فناوری، نیروی کار و برتری نظامی آمریکا را با همین عوامل در بین رقبای اقتصادی این کشور مقایسه می‌کنند و همچنین این مسأله را در نظر می‌گیرند که رضایت داخلی از چنین موجودیتی تا چه زمان ادامه خواهد داشت.

یک میان‌بر خیرخواهانه در این میان تفکر امیدوارانه است که اشکال مختلفی به خود می‌گیرد. ساده‌ترین این پاسخ‌ها نیز منتهی می‌شوند به مسألهٔ آمریکا به مثابه نیروی استعمارگر، به ویژه پس از فروپاشی شوروی. برخی در این رابطه در مورد تفاوت‌های بین الگوی قدیمی استعمار اروپایی و استعمار کنونی می‌نویسند و با حیله‌گری بر نسخهٔ استعماری واشنگتن مهر تأیید می‌زنند.

شرایطی که باعث شده‌اند قدرت استعماری آمریکا به میزان امروز خود برسد بر کسی پوشیده نیست. سوالاتی که امروز در مورد آن‌ها بحث درمی‌گیرد بسیار مرتبط به این قضیه هستند. محدودیت‌های قدرت آمریکا کجاست؟ چه عواملی ممکن است منجر به افول این قدرت شود؟ هژمونی آمریکا امروز چه نقشی دارد؟

چنین دیدگاهی نهادها را نادیده گرفته و روی افراد مانور می‌دهد. خلاصه کردن تحرکات نظامی خشن پس از ۱۱ سپتامبر به اعمال «دو دیوانه» (چنی و رامسفلد) یا جرج بوش احمق و بدخواه تنها باعث نسیان است. این که اوباما/کلینتون نیز سیاست‌های دولت پیشین را در پیش گرفتند و حتی در برخی موارد از دولت پیشین جلو زده‌اند نشان می‌دهد که بوش و اطرافیان دولتش «دیوانگی» را برای خود قبضه نکرده بودند.

ادبیات سیاسی راجع به زوال و سقوط پیش روی امپراتوری آمریکا در سال‌های اخیر گسترش یافته و تا حدود زیادی مایهٔ نارضایتی است. این متن‌ها همه بوی نومیدی می‌دهند. در این متن‌ها عقب‌نشینی‌ها شکست‌های مهلک خوانده می‌شوند و امیدهای واهی‌شان به رشد چین، روسیهٔ پوتین، و حتی اسلام سیاسی بنیادگرا گره می‌خورند.

در واقعیت بزرگراه استعمار از خارج فتح‌نشده و غیرقابل‌فتح است؛ تنها راه خروجی جدی از درون خود این کشور می‌گذرد. کدام ترکیب حاصل از نیروهای اجتماعی داخلی ممکن است قادر به شکست ساختارهای قدرت هزارتوگونهٔ ایالات متحده باشد؟ هرچقدر این تصویر در حال حاضر محو باشد، افق دیگری را در این رابطه نمی‌توان متصور شد.

امروزه تلاش بر این است که یک وطن‌دوست آمریکایی «خوب» الزاماً موافق استعمار نیز باشد. شهروندان شکاک‌تر، که معتقدند پایگاه‌های نظامی امپراتوری آمریکا باید جمع شوند، نیروهای نظامی آن باید به خانه برگردند، از هزینه‌های نظامی این کشور باید کاسته شود، و خود آمریکا تنها باید کشوری بزرگ در کنار کشورهای دیگر باشد و تنها در صورت تهدید مستقیم علیه خود از نیروی نظامی‌اش استفاده کند، وطن‌دوستان «بد» دانسته می‌شوند که تنها کمی بهتر از خیانت‌کاران به این کشور هستند. این افراد دشمن داخلی ایالات متحده محسوب می‌شوند.

همچنین بخوانید:  بازمانده از فاجعه چه می‌گوید؟

این برچسب تنها از داخل آمریکا بر آن‌ها زده نمی‌شود و حتی کسانی که در خارج از آمریکا از بازگشت نیروهای نظامی این کشور می‌هراسند نیز چنین تفکری دارند، یعنی سیاستمداران و دولت‌های خراج‌گزار اروپا، آسیا، خاورمیانه، آفریقا و اندکی از وفاداران این کشور در آمریکای جنوبی. رهبران استرالیا با توجه به وضع جغرافیایی این منطقه از فکر استقلال دچار تشوش خواهند شد.

با این حال هم در دنیای عرب و هم در قلب سرمایه‌داری غربی، به نظر می‌رسد که نظم سیستماتیک تحمیل‌شده از جانب اجماع واشنگتن پس از فروپاشی شوروی در حال توفق است. دنیای عرب می‌کوشد از تاریخ معاصرش بگریزد و برخی دولت‌های اروپایی در چنگال عجز پارلمانی خواب رهایی از بانک‌دارهایی را می‌بینند که بانی بحران مالی سال ۲۰۰۸ بودند.

ضعف اقتصاد مولد در ایالات متحده و دردسرهای بزرگ اتحادیه اروپا بیان‌گر مشکلی هستند که در حال حاضر در مرحله‌ای پیشرفته قرار دارد، با این که برخی ادعا کرده‌اند این مشکل برای همیشه حل شده. خوش‌بینان آن سو معتقدند این بحران اقتصادی پیش روی آمریکا مشابه بحرانی بود که منجر به افول امپراتوری استعماری بریتانیا شد. پرسش‌هایی که مدت‌ها فراموش شده بودند دوباره مطرح شدند، ولو در در حاشیه نظام سیاسی.

خلاصه کردن تحرکات نظامی خشن پس از ۱۱ سپتامبر به اعمال «دو دیوانه» (چنی و رامسفلد) یا جرج بوش احمق و بدخواه تنها باعث نسیان است. این که اوباما/کلینتون نیز سیاست‌های دولت پیشین را در پیش گرفتند و حتی در برخی موارد از دولت پیشین جلو زده‌اند نشان می‌دهد که بوش و اطرافیان دولتش «دیوانگی» را برای خود قبضه نکرده بودند.

اثر این شک بر آگاهی عمومی با سرعت گسترش یافته است. حوادث مختلف باعث شده‌اند ضعف‌ها و زشتی‌های سیستم به چشم بیایند و بار دیگر نشان داده‌اند که انگیزهٔ پشت امپراتوری‌ها، جنگ‌ها و فتوحات در دوهزار سال اخیر نه ایدئولوژی، بلکه میل به اندوختن و انحصاری کردن توزیع و گردش ثروت به هر طریقی است. تلاش برای استخراج و انتقال طلا و نقره اکنون جای خود را به انتقال‌هایی داده که در کسری از ثانیه و با فشار یک دکمه انجام می‌شوند، درست مانند که مسلسل‌‌دستی‌های قدیمی که جای خود را به هواپیماهای جنگی بی‌سرنشین داده‌اند، اما اربابان دنیای ما سرگرم همان بازی ظالمانه‌ای هستند که نیاکانشان مشغولش بودند.

در سال ۲۰۱۱ شاهد دو رخداد عمده بودیم. یکی قیام‌های متعدد در کشورهای عربی علیه دولت‌های بومی یا غرب‌گرا به نام آزادی بود. این رخدادها بیش از این که شبیه «بهار مردم» ۱۹۸۹ باشند یادآور تحولات ۱۸۴۸ در اروپا بودند و تنها باعث تغییر یک شکل از وابستگی به شکلی دیگر شدند و سرمایه‌داری نئولیبرال را تنها آیندهٔ پیش رو می‌دانستند.

مورد دوم چون نسیمی در فضاهای عمومی و محیط‌های دانشگاهی وزید و باعث شد صدای خیزش مردم در بیشتر از یک قاره شنیده شود. به ویژه اروپای مدیترانه‌ای شاهد اعتصاب‌های عمومی و بسیج مردمی گسترده بود. آیا این مسأله می‌تواند نشان‌دهندهٔ زایش نظم اجتماعی نوینی، چه خارج از سرمایه‌داری و چه داخل آن باشد؟

 

در سال ۲۰۱۱ شاهد دو رخداد عمده بودیم. یکی قیام‌های متعدد در کشورهای عربی علیه دولت‌های بومی یا غرب‌گرا به نام آزادی بود. این رخدادها بیش از این که شبیه «بهار مردم» ۱۹۸۹ باشند یادآور تحولات ۱۸۴۸ در اروپا بودند و تنها باعث تغییر یک شکل از وابستگی به شکلی دیگر شدند و سرمایه‌داری نئولیبرال را تنها آیندهٔ پیش رو می‌دانستند.

پاسخ طبقات بالای اجتماع به این سوال یک «نه» پرطنین بود. این طبقات سخت مشغول استفاده از دولت جهت حفظ نظام نئولیبرال موجود در اروپا و تقویت آن در آمریکا بوده‌اند. ایدهٔ احتمال وقوع یک طغیان مدیریتی از درون خود سیستم و نوعی قیام تکنوکرات‌ها ایده‌ای خیالی و به دور از واقعیت است. مشابه چنین ایده‌ای در تاریخ وجود ندارد. هر گونه تغییری از بالا یا در در درون ساختار موجود نامحتمل است، مگر اینکه مقاومت در برابر تهدیدهای بیرونی بسیار مشکل شود.

پوستهٔ دموکراتیکی که سرمایه‌داری غربی تا همین اواخر در آن گسترش می‌یافت دچار ترک‌هایی شده است. دموکراسی در غرب از دههٔ نود به شکل یک جریان میانهٔ افراطی درآمده که چپ میانه و راست میانه در آن جهت حفظ وضعیت موجود دست به دست هم داده‌اند؛ یعنی یک دیکتاتوری سرمایه که باعث تقلیل وضعیت حزب‌های سیاسی به وضعیت مردهٔ متحرک شده است. اما چطور به این وضعیت رسیدیم؟

ایدهٔ احتمال وقوع یک طغیان مدیریتی از درون خود سیستم و نوعی قیام تکنوکرات‌ها ایده‌ای خیالی و به دور از واقعیت است. مشابه چنین ایده‌ای در تاریخ وجود ندارد. هر گونه تغییری از بالا یا در در درون ساختار موجود نامحتمل است، مگر اینکه مقاومت در برابر تهدیدهای بیرونی بسیار مشکل شود.

پس از فروپاشی کمونیسم در ۱۹۹۱، ایدهٔ ادموند بورکه مبنی بر این که «در تمام جوامع شامل طبقات مختلف برخی طبقات خاص الزاماً باید برتر باشند» و این که «مبلغان برابری تنها باعث تغییر و انحراف نظم طبیعی چیزها می‌شوند» بدل به حکمت دوران شد و اربابان و بردگان همه آن را به کار بستند. با این حال پول باعث فساد در سیاست می‌شود. سیاست‌مداران میانهٔ افراطی در طول حضور خود در قدرت به ثروت رسیدند. بسیاری از آن‌ها به محض ترک دولت به عنوان مشاور انتخاب شدند.

همچنین بخوانید:  روبات‌های سرباز

در قلب سرمایه‌داری شاهد همگرایی انتخاب‌های سیاسی بوده‌ایم: جمهوری‌خواه‌ها و دموکرات‌ها در آمریکا، کارگر جدید و توری‌ها یا همان محافظه‌کارها در دولت انگلیس، سوسیالیست‌ها و محافظه‌کاران در فرانسه، ائتلاف‌های آلمان، راست میانه و چپ میانه اسکاندیناوی و غیره.

تقریباً در تمامی موارد مذکور نظام دوحزبی تبدیل به نظام دولتی موثر شده است. کم‌کم دروغین بودن این ایدهٔ پوچ که احزاب سیاسی و تفاوت‌های بین آن‌ها جوهرهٔ دموکراسی مدرن هستند بهتر به چشم می‌آید. تفاوت‌های فرهنگی باقی می‌مانند و مسائل مطرح‌شده مهم هستند؛ اما وا دادن هراس‌آلود رقابت بر سر بنیادهای نحوهٔ حکومت بر یک کشور به این معنی است که لیبرال‌های فرهنگی با حس ادای دین همیشگی به دموکرات‌های آمریکایی یا همتایان آن‌ها در بین جمهوری‌خواه‌ها به ایجاد اقلیمی برای به خطر انداختن بسیاری از حقوق اجتماعی و فرهنگی کمک کرده‌اند.

افراط‌گرایی جدید بازار وارد بازی شده. هم‌زیستی بین سیاست و سرمایه سازمانی تبدیل به مدلی برای دموکراسی‌های جدید شده است. این سیاستمداران بودند که سرمایهٔ خصوصی را به مقدس‌ترین حوزه‌های خدمات اجتماعی هدایت کردند.

نظام دوحزبی تبدیل به نظام دولتی موثر شده است. کم‌کم دروغین بودن این ایدهٔ پوچ که احزاب سیاسی و تفاوت‌های بین آن‌ها جوهرهٔ دموکراسی مدرن هستند بهتر به چشم می‌آید.

ایالات متحده پس از سپری شدن سال ۲۰۱۴ چه وضعیتی دارد؟ وضعیت آمریکا هیچ شباهتی به وضعیت بحرانی یا نزدیک به زوال ندارد و این کشور مطابق معمول مشغول انجام داد و ستد در نقاط دیگر دنیا است. مداخله و «پیروزی» ناتو در لیبی از طریق وضعیت انحصاری نیروی هوایی این کشور انجام شد و اولین پیروزی نظامی مرکز فرماندهی ارتش آمریکلا در آفریقا یا Africa Command را رقم زد که باعث طنین‌انداز شدن آهنگ چنین وضعیتی در گوش بقیهٔ این قاره در دهه‌های آینده شد.

شرق عرب همچنان ناپایدار باقی مانده و با این حال نیروهای میانه‌روی اسلام‌گرا از همراهی با نیازهای استعماری راضی هستند و مخالفت غیرمنتظره‌ای با اسرائیل نشان می‌دهند که عمدتاً جهت نمایش انجام می‌شود و تغییری بنیادی در سیاست‌هایشان در این زمینه نمی‌توان دید. طالبان و داعش نیز در زمان مقتضی همین موضع‌گیری را در قبال اسرائیل از خود نشان خواهند داد. در این میان غول‌های نفتی یعنی بی‌پی، شِوْرون، اکسان‌موبیل، شل و کونوکو فیلیپس در دههٔ گذشته به ۹۰۰ میلیارد دلار سود در این منطقه دست یافته‌اند.

در نقاط دیگر پیشرفت‌ها روی نقشه مشخص شده‌اند. نخبگانِ ذاتاً فرومایهٔ استرالیا مشتاقانه با احداث یک پایگاه نظامی جدید آمریکا در این کشور موافقت کرده‌اند. از آن سو اوباما در صحبت‌های تندش علیه چین و در مورد حضور استعماری در شرق دور به این نکته اشاره کرده که آمریکا مدت‌ها است در آسیا یک قدرت محسوب می‌شود و به چین هشدار داده بود که باید از قوانین بازی پیروی کند. منظور او قوانینی است که چینی‌ها به خوبی می‌دانند توسط آمریکا وضع، تفسیر و اعمال می‌شود.

شرق عرب همچنان ناپایدار باقی مانده و با این حال نیروهای میانه‌روی اسلام‌گرا از همراهی با نیازهای استعماری راضی هستند و مخالفت غیرمنتظره‌ای با اسرائیل نشان می‌دهند که عمدتاً جهت نمایش انجام می‌شود و تغییری بنیادی در سیاست‌هایشان در این زمینه نمی‌توان دید.

آمریکای جنوبی تنها نقطهٔ دنیا است که اخیراً در آن مقاومت سیاسی علیه هژمونی استعماری چه از بعد اقتصادی و چه سیاسی دیده شده است. این اولین بار پس از ‌دکترین مونرو است که آمریکا در چهار کشور این قاره سفیری ندارد، یعنی در کوبا، ونزوئلا، اکوادور و بولیوی. بزرگ‌ترین کشور این منطقه یعنی برزیل به میزانی از استقلال رسیده که در دهه‌های پیشین از آن بی‌بهره بود. کارگزاران دولت آمریکا مدام به برازیلیا می‌روند تا نخبگان سیاسی برزیل را متقاعد کنند که «اوباما بوش نیست»؛ پیغامی که تا حدودی با شک و تردید مواجه شده است.

بر کسی پوشیده نیست که اوباما/کلینتون خواهان کودتا در هندوراس بودند و جوخه‌های مرگ با رضایت آن‌ها بازگشته‌اند. نقشه‌هایی برای بی‌ثبات کردن دولت بولیواری و سرنگون کردن دولت کشور بولیوی همچنان از سوی آمریکا دنبال می‌شود، درست مانند سرنگونی فرناندو لوگو در سال ۲۰۱۲ در پاراگوئه. واشنگتن به دنبال ضعیف‌ترین پیوند موجود در اردوگاه دشمن می‌گردد و سپس تلاش می‌کند آن را نابود کند. در این راه ترجیح به استفاده از کمک‌های بومی و نفوذ در نظام‌های این کشورها است، مانند پاراگوئه و در ونزوئلا پس از دچار شدن چاوز به سرطان، اما در صورت لزوم از نیروی نظامی نیز بهره برده می‌شود.

تصور این که رهبری نظامی-سیاسی ایالات متحده پس از مواجه شدن امپراتوری استعماری‌اش با اندکی مخاطره حاضر است به خانه بازگردد، تصوری تسلی‌دهنده ولی به کل اشتباه است.

 

نسخه انگلیسی این نوشته را در سایت ژاکوبین مشاهده کنید.

This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗