پرده آخر
پرده اول
مهمان داریم…چه مهمانی
نخستین مهمان ما آقای م.م است. با کت و شلواری آراسته و لبخندی وارسته به ما سلام میکند. رو به دوربین پشت به مردم مینشیند و از سختیهای روزگار میگوید. گلایه میکند که چه زمانهٔ پر دردیست و چه نارواییهایی که بر مردم نرفته است. در یک لحظه به دوربین زُل میزند میگوید «ما امروز با پدیدهای روبهروییم که خودش رئیس فلان بانک و معاون بهمان صندوق است ولی به رفقایش وام میلیاردی و هدیه چندصد میلیونی میدهد. الحق که مردم نجیب و پاکی داریم که تاب میآورند و عتاب نمیکنند. بهترین مردم رو داریم … بهـــترین. به افتخار خودتون سی ثانیه توی دوربین زهرخند بزنید».
پرده دوم
مهمان دوم ما ا.ع است.
الف جان از سختیهایی که کشیدی تا به اینجا برسی برای مردم عزیزمون بگو.
ا.ع: «من از کودکی سختی کشیدم. بچهگیم مجبور بودم برای یه لقمه نون توی خیابونها و چهارراهها گل و فال بفروشم. خیلی از شبام توی پارک و روی نیمکت میخوابیدم و از ترس مجبور بودم تا صبح چشم رو هم نذارم.»
(پیانو در بکگراند شروع به نواختن میکند و دوربین بستهٔ ا.ع را میدهد که بغض امانش را بریده. با چند ثانیه مکث تکه تکه و منقطع ادامه میدهد)
«خیلی سخت بود. خیلی. دردای زیادی کشیدم توی زندگی. بزرگتر که شدم دنبال کار کشتم. بیکاری بیداد میکرد. ولی من دست از تلاش نکشیدم. مبارزه کردم و جنگیدم. به خودم قول دادم تا یک کارآفرین بزرگ نشوم و به جوونای مثل خودم کمک نکنم دست از تلاش نکشم. بهلطف خدا و دعای خیر پدر و مادرم الان دیگه یک کار خیلی خوب دارم. شبانه روزی تلاش کردم تا به اینجایی که هستم برسم»
خب الف جان پیامی داری به ملت عزیز و صبور و سختکوش کشورمون بدی.
(ا.ع به دوربین زُل میزند و میگوید)
«امروز با پدیدهای روبهٰروییم که همهجا رو گرفته. دروغ، فقر، بیکاری، اعتیاد، تجاوز، خیانت… ولی شما پاشید… روی پاهای خودتون وایسید و خسته نشید. اگه خودتون زحمت بکشید مطمئن باشید که مثل من میتونید کارآفرین بشید»
ماهتون عسل… یا علی.
پرده سوم
دههٔ ۷۰ نقطهٔ عزیمت برنامههای توسعه ایران است. پایان جنگ به معنای از بین رفتن منطقی بود که برای یک دهه ساز و برگ کشور را حول خود تنظیم میکرد. از آن پس اما امور عینی و مفاهیم ذهنی باید عقلانیت جدیدی را برمیساختند تا بر گِردش روالها و رویهها را سامان بخشند. این چنین بود که مفهوم «توسعه» و کلنگ «سازندگی» برافراشته شد. منطق توسعه آرام آرام در عرض یک دهه و نیم و در طول دو دولت سازندگی و اصلاحات بر جغرافیای کشور غالب شد. تفسیر جدید از اصل ۴۴ قانون اساسی راه را برای بر تخت نشستن «بازار مقدس» و فرزندان خلفش یعنی خصوصیسازی و مقرراتزدایی هموار کرد. در قلمروِ بازار «دولت چابک» و «فرد کارآفرین» به دو پَرِ توسعه میمانستند که قرار است ایران را بر فراز خاورمیانه به پرواز درآورند. نیمهٔ دوم دههٔ ۸۰ اما با سقطِ بچهٔ نامشروع اصلاحات یعنی «جامعهٔ مدنی»، توسعه رنگ و بوی نظامی به خود گرفت. گسترش شرکتهای نیمهخصوصی، شبکههای نیمهدولتی و صندوقهای مالی که بهاتکای مراودات و مبادلات شخصیشان بخش قابل توجهی از اقتصاد ایران را در اختیار گرفته بودند، با بهکما رفتن نظارت مردمی چهارنعل «توسعه» را یک دهه به پیش راند. اقتصاد هر چه بیش از پیش از تولید و صنعت دور شد و آغوش سفتهبازی و دلالی را به بَر کشید. کوچکشدن کارگاهها و تعدیل کارکنان تولیدی با رشد قارچگونهٔ بانکهای خصوصی و تکثیر صندوقهای مالی همراه شد. در این میان اما دولت نقشی دوگانه بازی کرد: از یکسو دمادم پای خود را از خدمات اجتماعی پَس کشید و اقشار وسیعتری را از دامنهٔ حمایت خود خارج کرد و از سوی دیگر با واگذاری امکانات و تاسیسات خود به بخش خصوصی و ارائهٔ تسهیلات به احباء و آقازادگان قشر قلیلی را در دایرهٔ تفقد خود قرار داد.
آنچه اما امروز پس از فرونشستن گرد و غبارِ چند دهه توسعه بر جای مانده چیزی نیست جز به یغما رفتن سرمایههای ملی، عمیقشدن شکاف طبقاتی و توزیع نابرابر منابع مالی و مادّی. حال دیگر پس از ۲۰ سال «توسعهیافتگی» همگان میدانند که نردبان تحرک اجتماعی از پلّکانِ نزدیکی با هستههای قدرت و ثروت میگذرد. بیجهت نیست در ناخودآگاه جمعیمان همگی تقلای «زرنگ» بودن داریم تا در این وانفسا خود را به این و آن نزدیک کنیم. اما اجازه دهید این زرنگی را با نام واقعیاش صدا بزنیم: «رانت»
پرده چهارم
ماه عسلِ موسسات مالی و بانکهای خصوصی به پایان رسیده است. بسیاری از این موسسات در پرداخت سپردههای مردم با مشکل مواجهاند و برخی مانند فرشتگان و کاسپین و ثامن الحجج رسماً ورشکسته شدهاند. مراحل بازپرسی از تخلفات این موسسات در حال انجام است. در این میان اما آنچه در دادگاه تعاونی ثامن الحجج میگذرد مکانیزم ثروتاندوزی در دو دههٔ اخیر را بر ملا میکند:
قاضی: تعاونی ثامن الحجج در سال ۱۳۸۰با سرمایهٔ ۳/۶ میلیون تشکیل و در سال ۱۳۹۴ با سرمایهٔ ۱۲۳۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ (اگر صفرهایش را نمیتوانید بشمارید حدود ۱۲هزار میلیارد است) ورشکست شده است. تخلفات:
الف) مبلغ ۲ میلیارد و نهصدهزار تومن وام و مبلغ ۵۸۰ میلیون تومن هدیه به آقای م. م.
ب) مبلغ ۳ میلیارد تومن با تحت عنوان تبلیغات به آقای ا.ع
پرده آخر
وضعیت بحرانیست. بازارْ ارز افسارگسیخته قیمتها را به پیش میراند، دولت برای پرداخت بدهیهایش تنگ دست شده است، صندوقهای بازنشستگی و تامین اجتماعی در مضیقهاند، بیکاری شتاب گرفته است، بحرانهای منطقهای و جهانی از کنترل خارج شدهاند و اعتماد اجتماعی به سرابی دستنایافتنی میماند.
در یک کلام هر آنچه اجزای جامعه را در مقام پیکرهای واحد بههمدیگر چفت و بست میداد در حال فروپاشیست. در این میان بیشترین فشار بر شانههای پایینترین طبقات جامعه سنگینی میکند. درست در لحظهای که رویههای مادّی و عینی زندگی به بحران خورده است تنها یک ترفند، هر چند موقت، میتواند کارساز افتد: بکار انداختن رویههای ذهنی برای خاطرهزدایی از مشکلات. اما این خاطرهزدایی و از صحنه محو کردن تنها از راهِ به صحنهآوردن نماها و تصاویری دیگر محقق میشود. در شرایطی که فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بر گردههای مردم تلنبار شدهاست، دم و دستگاه ایدئولوژیک بهکار میافتد تا با به صحنه آوردن تصاویری خوشرنگ و چشمنواز، تصاویر سیاه و زمخت شهر را از صحنه بیرون کند. ایدئولوژی در قامت مجریای خوشپوش، خوشرو و البته محبوب ما را بروی صندلی مقابلِ جعبهٔ جادویی مینشاند. «مردمی» بودن مجری در این میان نقش کلیدی را بازی میکند. شکاف میان مردمِ تنگدست و مسئولان «پاکدست» تنها به میانجیِ مردمداریِ مجری مجبوب هَم میآید. مجریای که ذکر مردممردم از زبانش نمیافتد و بهگفتهٔ خودش هیچگاه به مردم پشت نمیکند. حال در این وانفسا مجری مردمی از ما میخواهند چشمهایمان را ببندیم و بلند بگوییم «من خوشحالم، من میخندم، من آدم موفقی هستم». درست در لحظهای که ما چشمانمان را بستهایم و داریم قاه قاه به شوخیاش میخندیم و زار زار با داستانش میگرییم آقای مجری دسته دسته پول در پشت صحنه «وام» میگیرد.
اما این پردهٔ آخر بود آقای مجری. دیگر نه پردهای مانده که واقعیت را پشتش پنهان کنی و نه صحنهای که خیال را بر رویش سوار. دیگر ماجرای قصههای سالی یک ماهت تمام شده است. دیگر هیچچیز ما را دورهم جمع نمیکند الا زنجیرهایمان.
سوالی که سالهای سال فکر و ذهن من رو بخودش مشغول کرده: سرکردگان نظام این واقعیت ها رو میدونند یانه؟ با سخنرانیها و نصیحت ها و … معلومه که میدونند.پس سوال واقعی اینه: چرا کاری نمیکنند؟ چرا بالاترین مقام نظام،آستین بالا نمیزنه و به مسئولین اجرائی التیماتوم بده که قضیه رو فیصله بدن متهمین رو محاکمه و باشد مجازات محکوم.تا دگه شاهد، فرار سعید مرتضوی نباشیم،فرار اختلاسگران نباشیم. دیگه خبر رانت خواری م.م- -ا.ب –ج.چ–ح.خ–والی آخر نباشیم. بله آقای خامنه ای باید بنع مردم وارد ماجرا شود.
یه شعری هست که میگه: «چنان که آغاز کردهای، بر همان خواهی بود». همیشه این جوری نیست و آدمها میتونند تغییر کنند، اما یه سیاستمدار بازی رو با یه قواعدی شروع میکنه که هر چی جلوتر میره، تغییر اون قواعد سختتر میشه، چون روی اون قواعد یه ساختمون ساخته شده و تغییر اون قواعد یعنی تغییر تمام اون ساختمون و این واسه آدمها کار سختیه.
اما خلاصه این که اونها در چارچوبهای خودشون اسیرند و اگه بخوان آستین بالا بزنند هم، به خاطر مجموعهای که ساختهاند، آستینشون خیلی بالا نمیره. اونچه که لازم داریم به نظر من اینه که خودمون دست به کار بشیم و سعی کنیم پیوند برقرار کنیم، بیاموزیم، آموزش بدیم، اعتماد ایجاد بکنیم توی روابطمون، آدمها رو حول محورهای عدالتخواهانه جمع کنیم و سعی کنیم یه گوشهای از کار این جهان رو بگیریم و بسازیم… امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش!