اصل عدم قطعیت
با اینکه یک سال و نیم از ریاست جمهوری دونالد ترامپ گذشته است، هنوز بسیاری از شهروندان آمریکایی از انتخاب شدن و بر تخت ریاست نشستن ترامپ در ناباوری به سر میبرند. والتر کرن در این نوشتار از پدیدهای جدیدی که آمریکا امروز با آن مواجه است مینویسد: «آمریکا صحنهٔ جنایتهای زیادی بوده است. ترامپ به ما نشان میدهد که لکههای خون خشکشده که کسی متوجه آنها نیست کجا مخفی شدهاند.»
اولین سال ریاست جمهوری ترامپ را پشت سر گذاشتیم. اتفاقی که روزی به نظر غیرممکن میرسید، حالا تبدیل به واقعهای تاریخی شده است اما زمان، این حلال همیشگی زخمها این بار این زخم را ملتهبتر کرده است. آیا ما اکنون درک بهتری از این واقعه داریم؟ آیا ما حالا میدانیم چگونه باید در مقابل این اتفاق واکنش نشان دهیم؟
وقتی در دسامبر تصمیم گرفتم دربارهٔ تجربهٔ خودم از سلطهٔ اشتباه ترامپ بنویسم، متوجه شدم که نیاز من برای دوباره فکر کردن، بیانگر این مسئله است که من هنوز شوکه هستم. نباید از خودم انتظار داشته باشم تا حکم قطعی صادر کنم، درواقع من باید سعی کنم که حکمی صادر نکنم. واقعیت حاضر، همهٔ کسانی را که دربارهٔ این ریاست جمهوری پیشگوییهایی کرده بودند، یا نظرسنجیهایی که حتی احتمال این واقعه را رد کرده بودند، تا تحلیلگرانی که مطمئن بودند این مسئله زیاد طول نخواهد کشید، رسوا کرده است. باوجود اشتباههای پیدرپی و توهمات و شاید هم خیالپردازیها و علیرغم دلبستن به تاریخ آمریکا بهعنوان یک اصل کاملاً معقول و روبهجلو، بسیاری از آن بهاصطلاح تحلیلگران همچنان مصرانه بر این باورند که فساد و بیکفایتی ترامپ سقوط او را قریبالوقوع کرده است. درهرصورت فقط کافی است نگاهی بیندازیم به آمار نارضایتیها.
اینگونه رویکردهای تحلیلی به درد این دورهٔ پراغتشاش نمیخورد. الگوهای موجود، برای یک جهان منظم طراحی شدهاند و نه برای یک جهان بدون حسابوکتاب که اکنون در آن به سر میبریم. اگر چیزی کاملاً عجیبوغریب در آمریکا در حال وقوع نبود، امروز دونالد ترامپ در کاخ سفید نبود. بنابراین درک این مسئله نیازمند فرا رفتن از ایدهها و عقاید مسلم و معمول است.
اولین قدم برای درک این مسئله و شاید تغییر مسیر کشور این است که متواضعانه بپذیریم که ما نمیدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است. امروز عقاید و قطعیات علوم سیاسی به درد نمیخورند. این لحظات چنان عجیب و گیجکنندهاند که بهترین ابزار برای توصیف آن، استفاده از زبان استعارهای است. اگر من بخواهم احساسم در سالی که گذشت را بیان کنم، ناگزیر باید به ابزارهای غیرخطی روایت مانند تصاویر و تمثیلها رجوع کنم.
رئیسجمهور شدن ترامپ برای من همانند پایان زمان بود. به قدرت رسیدن او یک تغییر سیاسی صرف نبود و بیشتر شبیه به افسانهها بود، تلنگری از طرف خدایان تا به ما یادآوری کنند که ما انسانهای فانی و مغرور کنترل امور را در دست نداریم.شفافترین خاطرهٔ من از سالی که گذشت حضور در بین چندین هزار جمعیت بر روی دهانهٔ آتشفشان در آیداهو در اوت سال گذشته و تماشای کسوف از پشت عینکهای مقوایی بهدردنخور است. این عینکها برای محافظت از چشمها و جلوگیری از کوری بودند، اما هیچ راهی وجود نداشت که مطمئن شویم که عینکها درست کار میکنند یا نه. فقط باید منتظر میماندیم تا بفهمیم که کور میشویم یا نه. وقتی ماه بهآرامی مقابل خورشید قرار گرفت، دما چند درجهای کاهش پیدا کرد و من لحظهای دلشوره گرفتم که اگر این تاریکیِ میانِ روز همیشگی بود چه؟ اگر این پایان ما بود چه؟ این کسوف همان حس غریبی را که انتخابات لرزانندهٔ ترامپ و به قدرت رسیدن او در من ایجاد کرده بود زنده کرد. روز ۸ نوامبر ۲۰۱۶ چراغهای قرمزی که روی نقشههای بزرگ آمریکا، ایالت به ایالت روشن میشدند مانند همان تاریکی بر چهرهٔ خبرنگارانی که در اتاقهای خبر جمع شده بودند سایه افکند. آن اتفاق هم، همان حس پایان، با همان شدت و درماندگی بود.
رئیسجمهور شدن ترامپ برای من همانند پایان زمان بود. به قدرت رسیدن او یک تغییر سیاسی صرف نبود و بیشتر شبیه به افسانهها بود، تلنگری از طرف خدایان تا به ما یادآوری کنند که ما انسانهای فانی و مغرور کنترل امور را در دست نداریم. همزمانی خورشیدگرفتگی کامل با اولین سال ریاست جمهوری ترامپ که مانند لکهی سیاهی بر روی جمهوری ما بود تنها حس بیمکانی من را تشدید کرد. دونالد ترامپ با تصمیمگیریهای بدون فکر، توییتهای شوم و فتیش شدید برای تزئینات طلایی و تنفر نسبت به علم، شدیداً خاصیت قرونوسطایی دارد. او با ایجاد حلقهای داخلی از اعضای خانواده و ژنرالهای ارتشی، نظام فئودالی را در داخل کاخ سفید بنا نهاده است. منتقدان ترامپ گاهی میگویند که کشور با رهبری ترامپ به عقب حرکت میکند، اما شواهد بهدستآمده در این یک سال نشان میدهد که کشور رو به عقب «حرکت» نمیکند بلکه به هزارها سال پیشتر پرواز میکند.
اما ترامپ از منظر دیگری هم مثل یک خورشیدگرفتگی است. ترامپ هر چیزی را که مال او نیست، نابود میکند. از زمان سخنرانی تنفیذ ریاست جمهوری ترامپ، آگاهی من نسبت به وقایع داخلی و خارجی بهشدت کم شده است. بهجای آن، چیزی که تمامی توجه من را جذب کرده است داستانهای مربوط به آخرین نقضهای پروتکلها به دست ترامپ، مشکلات و مسائل بین اعضای خانوادهٔ او، دعواهای شبکههای اجتماعی، خودبزرگبینی او، عادات غذایی بسیار خودخواهانهٔ او، مثل همبرگری که در ژاپن سفارش داد، یا بستنی که همیشه باید دو قالب باشد حتی زمانی که سایر مهمانان دور میز فقط یک قالب بستنی دارند. مشکل اینجاست که تمامی داستانهای مربوط به ترامپ سریالهای دنبالهدار هستند، که برای ماهها و سالها ادامه دارند، و شاید هم قسمت بعد داستان به اوج برسد، پیشبینی غیرممکن است. از شر این داستان و حکایتها به جایی نمیشود پناه برد. این حکایت مثل صدای پسزمینهای است که همیشه به گوش میرسد و تلاش ما برای توجه نکردن و نادیده گرفتن آن برعکس حس تعلیق بیشتری در ذهن ما ایجاد میکنند.
اولین قدم برای درک این مسئله و شاید تغییر مسیر کشور این است که متواضعانه بپذیریم که ما نمیدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است. امروز عقاید و قطعیات علوم سیاسی به درد نمیخورند. این لحظات چنان عجیب و گیجکنندهاند که بهترین ابزار برای توصیف آن، استفاده از زبان استعارهای است. اگر من بخواهم احساسم در سالی که گذشت را بیان کنم، ناگزیر باید به ابزارهای غیرخطی روایت مانند تصاویر و تمثیلها رجوع کنم.کوچکترین حرکت ترامپ توجه دیوانهوار رسانهها را به خود جلب میکند. در سفری به آسیا و هنگامیکه او دربارهٔ کره شمالی رجز میخواند و در مورد قراردادهای تجاری با رقیبان در چین زورآزمایی میکرد، ترامپ در حین مصاحبه مطبوعاتی مهم، خودخواهانه مصاحبه را متوقف کرد تا دنبال آب بگردد. سیانان این واقعه را به رژهٔ قهرمانی ترامپ با لبتشنه تعبیر کرد. محتوای داستان هرچه هم که باشد، ترامپ در مرکز آن قرار دارد. وقتی مطالعهای نشان داد که لیبرالها و محافظهکاران نسبت به دورههای قبل ملاقات کمتری با هم دارند، روزنامه پلتیکو نتیجه این مطالعه را به این شکل جمعبندی کرد؛ چطور دونالد ترامپ مراسم روز شکرگزاری را نابود کرده است.
بااینوجود، به نظر من یک تمثیل ساده هرچقدر هم که مناسب به نظر برسد، زیاد به درد نمیخورد. من به دنبال راهی بهتر برای توصیف اینکه چطور سیاهی و تاریکی از کاخ سفید بهتمامی کشور سایه افکنده است بودم. درنهایت به این نتیجه رسیدم که ترامپ یک بیماری است، یک میکروب فرهنگی که توسط فنّاوری پخش شده. محققانی که تأثیرات منفی و مخرب پستهای شبکههای اجتماعی را موردبررسی قرار دادهاند به این نتیجه رسیدهاند که افسردگی و نگرانی بهاحتمالزیاد واگیردار هستند. ترامپ و ابر سیاه ناکارآمدی که دور او را گرفته، دقیقاً همان تأثیر را روی من داشت. بعضی روزها من دلیل ناراحتی خودم را نمیدانستم. کار من خوب پیش میرفت. خانوادهام سالم بودند. بااینوجود هرروز بیشتر و بیشتر در این سیاهی غوطهور میشدم. وضع دیگران هم بهتر از من نبود. یکی از دوستانم تصمیم گرفت به خاطر سلامتی روانی خود روزنامهٔ کاغذی را جایگزین خبرهای اینترنتی کند. روزنامه را باز میکند، میخواند و میبندد و کنار میگذارد. این روش برای مطلع شدن از وقایع روزانه کافی است. او میگفت اگر این کار را نمیکردم، یک روز کامل خود را به خاطر دلهره و دلواپسی خبرها کاملاً از دست میدادم.
اما من نه این مدل نظارت را دوست دارم و نه مثل او بر این باورم که جدا شدن از دنیای مجازی ذهنم را آرام خواهد کرد. حتی زمانی که در میان کوهها تعطیلات آخر هفتهٔ خود را سپری میکردم، این خورههای ذهنی دست از سرم برنمیداشتند. حتی پرندگانی که در آسمان بالای سر من پرواز میکردند در این موج منفی من گیر کرده بودند و خسته به نظر میرسیدند. تنها چیزی که میدانستم این بود که درگیری بااینهمه نگرانی، عدم قطعیت و اغتشاش باعث ایجاد تغییراتی در کروموزومهای من شده است.
تشبیه ترامپ به یک بیماری اگرچه مناسب بود، اما ایدهٔ جدیدی نبود. بهعلاوه این ایده کمی هم خطرناک به نظر میرسید. تصور کردن رئیسجمهور بهعنوان بیمار در یک اپیدمی روانی تنها باعث وخیمتر شدن این بیماری میشد. من به دنبال تشبیهی بودم که وضعیت سال اول ریاست جمهوری را بدون اینکه قدرت و توانایی اراده را از بین ببرد نشان دهد. نویسندهای به نام دین استیلمن به بهترین شکل این تمثیل را پیدا کرده است. او در توییتر، ترامپ را به مادهٔ لومینال تشبیه کرد. لومینال، محلولی شیمیایی است که پلیس در صحنه جرم برای آشکارکردن لکههای خون خشکشده استفاده میکنند. استیلمن این تشبیه را در پاسخ به اظهارنظر من دربارهٔ سیل پایانناپذیر رمز و رازها، اختلافات، دروغها، قراردادهای کثیف که از زمان روی کار آمدن ترامپ برملا شده بودند، بهویژه جرم و جنایتهای نژادی، رسواییهای جنسی، وقایع جاسوسی، حقههای سیاسی، حتی توطئههای واقعی و برنامهریزیشدهٔ سازمان جاسوسی آمریکا که در مورد پروندهٔ قتل جاناف کندی برملا شده بودند، به کار برده بود. به نظر میرسید کشور روی یک تخت تشریح برای کالبدشکافی کامل از بقایای یک گور دستهجمعی گذاشته شده بود.
دین استیلمن در توییتر، ترامپ را به مادهٔ لومینال تشبیه کرد. لومینال، محلولی شیمیایی است که پلیس در صحنه جرم برای آشکارکردن لکههای خون خشکشده استفاده میکنند. استیلمن این تشبیه را در پاسخ به اظهارنظر من دربارهٔ سیل پایانناپذیر رمز و رازها، اختلافات، دروغها، قراردادهای کثیف که از زمان روی کار آمدن ترامپ برملا شده بودند، به کار برده بود.قطعاً مسبب این وضعیت ترامپ بود و من هیچ دلیل دیگری پیدا نمیکردم. اما درک کارکرد این روند کار سادهای نبود. ترامپ چگونه در این تابوت را باز کرده بود؟ چرا ناگهان تمام لکههای خون نمایان شده بودند؟ برای مثال، گفته میشد که اتهامات آزارهای جنسی ترامپ، دلیل راهاندازی کمپین #من-هم ۱ بود. شاید ترامپ بخشی از آن باشد ولی چیز دیگری در کار بود، چیزی بزرگتر؛ یک تنظیم مجدد قدرت. بسیاری از مردانی که متهم به سوء رفتارهای جنسی شده بودند، قبلاً از سوی همان نهادها، حزبهای سیاسی و سازمانهای رسانهای حمایت میشدند که اکنون تا حدودی با ریاست جمهوری ترامپ فروریخته بودند. خفه کردن صدای زنانی که مورد آزار جنسی قرارگرفته بودند مثل همیشه کار معمول این دستگاهها بود. اما ترامپ با شبکههای تلویزیونی که شخصیتهای غیرقابل دسترسی مثل مت لورر یا چارلی روز در اختیار داشتند همسو نبود. هاروی واینستین هالیوودی که آشکارا روابطش را با دموکراتها، آرمانهای دموکرات و کاندیداهایشان ابراز میکرد، هیچ دینی بر گردن ترامپ نداشت. گمان میکنم که انتخاب ترامپ اعتمادبهنفس خلافکاران در این نهادها را از آنها گرفت و قربانیان آنها از این مسئله نهایت استفاده را بردند. اگر کلینتون پیروز انتخابات شده بود، هاروی واینستین دوست و حامی مالی قدیمی او مطمئناً در کاخ سفید در حال برگزاری مهمانی بود و همین مسئله باعث میشد که قربانیان او از دست زدن به هر عملی علیه او اجتناب کنند. ولی با روی کار آمدن ترامپ همهٔ موازنهها بههم خورده بود.
این نوشته نه برای دفاع از ترامپ و نه عذرخواهی از اوست. بلکه فقط برای قبول این واقعیت است که ترامپ باعث به وجود آمدن این بحران شده است، بحرانی که همهچیز را تکان داده است. این بحران تأثیرات پیدرپی و نتایج پیشبینیناپذیر دربر داشته است. محافظهکاران هم از این بحران هراساناند. آنها از بیم آنکه کنترل اوضاع از دستشان خارج شود، حتی حاضر به اصلاحطلبترین و حسابشدهترین تغییرها نیز نیستند. حالا آنها با دیوانهٔ زنجیری مواجهاند و کنترل امور مطمئناً از دست آنها خارج شده است. انزجار ترامپ نسبت به سنت [رویه مرسوم روسای جمهور گذشته] و تخصص، تأثیرات مخرب و ویرانکنندهٔ خود را در وزارت کشور کاملاً نشان داده است. روحیه کارمندان بسیار پایین است و رشد شدیدی در بازنشستگی پیش از موعد وجود دارد. به همین منوال، لیگ ملی فوتبال، این مافیای بزرگ، نیز دیگر نمیتواند روی حمایت سیاستمداران حساب باز کند. اظهارنظرهای بیفکر صاحبان این باند که کسبوکار خود را بیسروصدا پشت ضخیمترین درهای بسته انجام میدادند حالا آرامآرام لو میرود؛ یکی از آنها اخیراً بازیکنان را با زندانیان در زندان مقایسه کرده است. همان نیروهای آنارشیستی که باند یقهسفیدها در رسانهها را تعطیل کرد، حالا همان کار را با سازمانها و ارگانهایی میکنند که بر روی روابط قدیمی، مدرسه، همکاری، وفاداری و معاملههای زیرمیزی استوار بودند. یقهسفیدها، چه خوب و چه بد، همانهایی که کسانی را که برای ایجاد ثبات تلاش میکردند سرکوب میکردند، برای حفظ منافع و مقام خود نیاز به آقازادهها و یقهسفیدها دارد. اما ترامپ نه آقا آزاده است و نه آقا.
وقتی کلیت یک پیکره فرومیریزد، بهراحتی میتوان به ماهیت اجزای تشکیل دهندهٔ آن پی برد. این داستان سال ما در آمریکاست. ساختار جامعهٔ ما توسط یک سری از تخریبها لخت و عریان در منظر عموم قرارگرفته است. بهتر است دیگر به تحقیقات رابرت مولر دل نبسته و انتظار نداشته باشیم که آب رفته را به جوی و زمان را به عقب بازگرداند. کار از کار گذشته است و اکنون زمان آن است که این ویرانی را خوب بررسی کرده و از آن درس عبرت بگیریم. من تا قبل از اینکه ترامپ با بدوبیراههای بچهمدرسهایها، کره شمالی را تهدید نکرده بود به اهمیت گفتمان خویشتندارانهٔ دیپلماسی در سیاست پی نبرده بودم. همچنین متوجه نبودم که چقدر اصلاح واقعیتهای داستان خبری اهمیت داشته و چقدر مبارزه با خواست رسانه برای به دست آوردن واقعیتهای دقیق ویرانکننده است. ترامپ در تلاش کاملاً خودخواهانهٔ خود در بیاعتبار کردن روزنامهنگاری سیاسی میتواند باعث شود که دیگر هیچ مکانیزمی برای قانع کردن کسی از چیزی وجود نداشته باشد. حتی دود این داستان میتواند به چشم خود ترامپ هم برود. اگر روزی حق با ترامپ باشد و او برای تصدیق گفتههای خود نیاز به تأیید افراد بیرون از حلقهٔ خود داشته باشد، شاید آن روز ترامپ از ویران کردن اعتماد به هر نهادی در کشور پشیمان شود، یا شاید هم نه.
من تا قبل از اینکه ترامپ با بدوبیراههای بچهمدرسهایها، کره شمالی را تهدید نکرده بود به اهمیت گفتمان خویشتندارانهٔ دیپلماسی در سیاست پی نبرده بودم. این نوشته نه برای دفاع از ترامپ و نه عذرخواهی از اوست. بلکه فقط برای قبول این واقعیت است که ترامپ باعث به وجود آمدن این بحران شده است، بحرانی که همهچیز را تکان داده است. این بحران تأثیرات پیدرپی و نتایج پیشبینیناپذیر دربر داشته است.اما من بر این باورم که هنوز امید هست. من از نظامهایی که بدون مشکل بهسوی ابدیت حرکت میکنند بیشتر هراسانم تا از نظامهایی که هرازگاهی نیاز به تعمیر دارد. اگر خود ما نتوانیم مشکلاتمان را حلوفصل کنیم این بدین معنی است که اینها مشکلات ما نیستند. گاهی گفته میشود که ترامپ نشاندهندهٔ شکست دموکراسی است، اما اتفاقاً برعکس، نشاندهندهٔ پیروزی آن است، پیروزی در مقابل ارزشهای دیگر، از سنت گرفته تا برابری و آگاهی و شعور جمعی. دلیل این نابسامانی و هرجومرج که ما با آن دستوپنجه نرم میکنیم، خود ما هستیم و بدون شک از ماست که بر ماست. در این کشور سلفی بگیر، همهٔ ما خودشیفته هستیم و خودشیفتهها هر کاری را که دلشان بخواهد انجام میدهند. به نظر من، به همین دلیل است که ترامپ حتی برگ برندهٔ خودش را هم ویران میکند چون او بیشتر از قبل نسبت به ثبات و پایداری مشکوک است، چراکه ثبات و دوام به این معنی است که واقعیتها کنترل امور را بر عهده دارند و نه او. و این دقیقاً زمانی است که باید ویرانی به بار آید.
حس خودشیفتگی ترامپ تمام وجود او را فراگرفته است. ترامپ با عطش سیریناپذیر برای صدمه زدن، محکوم کردن، تهمت زدن و عصبانیت به دنبال این است که مردم درد او را بفهمند و در نشان دادن این احساس به دیگران به او بپیوندند. چه مسئولیت عجیبی برای رئیسجمهور: بدتر کردن و نمک پاشیدن روی زخمها. اتفاقاً همیشه رئیسجمهورها برعکس این کار را انجام میدادند. اوباما مثال خوبی است. او تلاش میکرد همهچیز را خوب جلوه دهد حتی زمانی که خیلی از مسائل خوب نبود. او رئیسجمهور زمان سختترین جنگها، از بین رفتن حریم شخصی و یکی از بدترین نابرابریهای اقتصادی بود. ولی بعدازاینکه پس از هر حادثه یا مشکلی کمی آرامتر شدیم، او توجه ما را به راهحلهای ممکن و حتی جریان عادی زندگی معطوف میساخت. ولی ترامپ اینطور نیست. مدل ترامپ و رویهٔ او کاملاً متفاوت است. ترامپ نهتنها جلوی ضربه را نمیگیرد بلکه به آن شدت هم میبخشد. او بهطور عجیبی وظایف خود را انجام میدهد که بعضی وقتها ناامیدکننده و بسیاری از مواقع نگرانکننده هستند. آمریکا صحنهٔ جنایتهای زیادی بوده است. ترامپ به ما نشان میدهد که لکههای خون خشکشده که کسی متوجه آنها نیست کجا مخفی شدهاند.
پینوشتها:
۱. کمپینی با عنوان #metoo (من هم). هدف از این کمپین رسوا کردن آزاردهندگان جنسی و انتقاد از سکوت جامعه دراینباره بود.
بسیار عالی