
آیا میتوان در لحظه زندگی کرد؟
«اریگو بل/ میلانی/ زیست، نوشت، دل باخت/ این روح/ چیماروزا، موتسارت/ و شکسپیر را/ تا حد پرستش دوست داشت.» این جمله بر گور استاندال نویسندهی کتاب جاودان «سرخ و سیاه» حک شده است. نویسندهی این یادداشت آمدوشد میان هویتهای متغیر را به مثابه «زندگی در لحظه» در نظر میگیرد و چنین گریزی از ملال را بخشی جداناشدنی از شخصیت و نویسندگی استاندال میشمارد.
«اریگو بل/ میلانی/ زیست، نوشت، دل باخت/ این روح/ چیماروزا، موتسارت/ و شکسپیر را/ تا حد پرستش دوست داشت.»
استاندال هویت واقعیاش را محرز نمیکند، بلکه خود را در چهرههای متفاوت که گاه در قالب اسمهای مستعار بیان میشود معرفی میکند. متن بالا نوشتهای به زبان ایتالیایی روی سنگ قبر استاندال در گورستان مونمارتر پاریس است. «نوشته سنگ گورش، علامت واپسین بقایای خویش یا واپسین خویشتنهای به جاماندهاش را به شیوهای به تصور درمیآورد که هیچ فرانسوی قادر نیست به آن سبکسری و آسانی صورت دهد»١ او خود را اریگو بل معرفی میکند اما حتی استاندال نیز اسم واقعیاش نیست. اسم واقعیاش آنری بیل اهل گرونوبل است، در ٣۴سالگی اسم استاندال را روی خود میگذارد و ترجیح میدهد بعد از مرگش در حیات ابدی با نام اریگو بل، اهل میلان شناسایی شود.
هویتهایی هستند که در لحظه زندگی میکنند، به بیان دیگر آنها در برخورد با برشی از زمان که میتوانیم از آن به «لحظه» نام ببریم، برخوردی مطابق شأن لحظه میکنند و آن لحظه را تنها «دمی» به حساب میآورند و سپس بنابر مقتضیات «زیستن در لحظه» آن لحظه را فراموش میکنند تا لحظه غنیمت شمرده شود و سراغ دمی دیگر میروند. زندگی از این نگاه مجموعهای از لحظاتی میشود که طی آن هیچ لحظهای با لحظه دیگر پیوستگی ندارد. با این همه در «لحظه زیستن» یا در «حال بودن» اصطلاح است، حرف است و در بهترین حالت یک توصیه است. برای آنکه بیاهمیتبودن جهان و بیوفاییاش تاکید شود و در عین حال گفته شود که تنها در لحظه زیستن است که تحمل «بار هستی» را ممکنتر میکند؛ چرا که در عالم واقعیت نمیتوان در «حال» بود یا به اصطلاح در «لحظه» زیست مگر آنکه آدمی به آلزایمر دچار شده باشد که در این صورت زندگی در هالهای از ابهام، بهت و منگی و درنهایت بیکنشی سپری میشود، اما با همه این اوصاف در پس کلیشه «در لحظه زندگی کردن» در عین حال حقیقتی وجود دارد، زیرا باوجود آنکه ظاهرا نمیتوان در «لحظه» زندگی کرد، اما فیالواقع میتوان در لحظه زندگی کرد و اساسا سبکی از «زیستن در لحظه» وجود دارد.
استاندال تلاش میکند با تغییر هویت چشمانداز جدیدی بیافریند و چهره دیگری بشود. برگزیدن نام استاندال نیز همین توجیه را دارد؛ استاندال نام شهر کوچک پروسی بود که به خاطر کارناوالهایش جاودانه شده بود. اما این نام بیش از هر چیز کارناوال را برای استاندال تداعی میکرد. «کارناوال جشن حقیقی، جشن شدن، تغییر و احیاء… است.»اما برای زیستن در لحظه باید تصوری که از «لحظه» داریم را در اشلی گستردهتر، یعنی در مقیاسی همچون یک چشمانداز در نظرگیریم. آنگاه به مدد فراموشی و تنها به مدد فراموشی میتوانیم آن چشمانداز را تغییر داده و لحظهای را جایگزین لحظه دیگر کرد. در این صورت فراموشی خود کنشی میشود که قدرت تغییر چشماندازها را دارد. با این حال هر چشمانداز و هر لحظه «آن» خود را دارد و همینطور جاذبه و مرکز ثقل خود را. بعضی از تغییر چشماندازها با تغییر هویتها پیوند میخورد، درباره استاندال اینگونه است. او تلاش میکند با تغییر هویت چشمانداز جدیدی بیافریند و چهره دیگری بشود. برگزیدن نام استاندال نیز همین توجیه را دارد – استاندال (Stendhal) نام شهر کوچک پروسی بود که به خاطر کارناوالهایش جاودانه شده بود- اما این نام بیش از هر چیز کارناوال را برای استاندال تداعی میکرد. «کارناوال جشن حقیقی، جشن شدن، تغییر و احیاء… است.»٢ حتی وقتی استاندال نام سرخ و سیاه را برمیگزیند، آن رنگها که شیفتهشان بود رنگهای افراط و تفریط بودند. رنگهای مرزهای خطرناک در حدفاصل بودن و شدن. تغییر هویت از یک منظر نوعی بازی است، نوعی جعل است، نوعی ریسک است، خود را به خطر افکندن است، اما این خود را بهخطرافکندن در عین حال لذت بازی را برای آدمی به همراه میآورد و روح را از ملال رهایی میبخشد. درست همانگونه که ماتیلد در سرخ و سیاه میگوید: «خویشتن را بهمخاطرهافکندن روح را علو میدهد و از ملال مصون میدارد.»٣ رهایی از ملال همان چیزی است که استاندال در تمام زندگیاش به دنبال آن بود. استاندال نیز به بازی اهمیت میدهد، او از جمله نویسندگانی است که میداند چه میگوید، بیان او با سبک زندگیاش هماهنگ است. او در یادداشتی که بر حاشیه رمان ناتمامش لوسین لوون مینویسد، میگوید: «تا هنگامی که به محتوا میاندیشم، نمیتوانم در گفتوگوها سنجیده بگویم یا بذلهگویی کنم.»۴
تغییر هویت از یک منظر نوعی بازی است، نوعی جعل است، نوعی ریسک است، خود را به خطر افکندن است، اما این خود را بهخطرافکندن در عین حال لذت بازی را برای آدمی به همراه میآورد و روح را از ملال رهایی میبخشد. درست همانگونه که ماتیلد در سرخ و سیاه میگوید: «خویشتن را بهمخاطرهافکندن روح را علو میدهد و از ملال مصون میدارد.»به محتوا نیندیشیدن و در سطح متوقف ماندن، یا به تعبیر نیچه «همچون آن یونانیان دلپذیر در سطح متوقفماندن» میتواند واجد رگههایی از هیچانگاری یا نیهیلیسم باشد. در این شرایط استاندال تلاش میکند با «کنش فراموشی» سرشار از نیهیلیسمی شاد شود. تغییر هویت استاندال در همین رابطه معنا مییابد. او میگریزد و هویت خود را آشکار نمیکند. در گریختن نوعی لذت و شادمانی وجود دارد که از آن سرشتهای ویژه است. استاندال، دیگر گذشته، لحظات گذشته را مزمزه نمیکند و در کامیابیها و ناکامیابیها به آن لحظهها وفادار نمیماند، بلکه از آنها درمیگذرد تا ملال زندگی را کمتر کند. در این سبک از زیستن آنچه فدای «سختنگرفتن به زندگی» میشود، همانا وفاداری به رنجها و حتی شادیهای گذشته و به طور کلی التزام به «دیگری»* است. استاندال در کنش زیباییشناسایی خود که کنشی فردی است، میخواهد با کاستن از ملال، شادیها را بازیابد، او میخواهد کسی باشد که در لحظه زندگی میکند!
* «دیگری» مساله اساسی اخلاق است و مساله وفاداری به گذشته و بازیابی آن نیز در هر حال صفتی اخلاقی به شمار میآید که بیتردید با فراموشی و تغییر چشماندازها در تقابل قرار میگیرد.
پینوشتها:
١- استاندال میشاییل زایدل، عبدالله توکل، ص١۶
٢- داستایفسکی پس از باختین مَلکُم وی. جونز، امید نیکفرجام، ص١٢٠
٣- سرخ و سیاه، استاندال، مهدی سحابی
۴- تفسیری بر سرخ و سیاه استاندال، کریستین کلن و پل لیدسکی، محمدتقی غیاثی، ص