گفتوگویی با کاوه میرعباسی به مناسبت انتشار رمان سین مثل سودابه
سنت بومی ادبیات پلیسی نداریم
کاوه میرعباسی در وهله اول مترجمی است چیرهدست؛او که آشنایی خود با ادبیات آمریکای لاتین را به خواندن متن فرانسوی «آقای رئیسجمهور» میگل آنخل آستوریاس ارجاع میدهد، بعدها به آمریکای لاتین و زبان اسپانیولی سوق داده میشود؛ حاصل تلاش دو دهه زیستن در ترجمه، ترجمان بیش از 40 عنوان کتاب از زبانهای فرانسوی، انگلیسی و اسپانیایی است که بیشترین آنها سهم انسان آمریکای لاتین و زبان اسپانیایی است. اما جدای از ترجمه، میرعباسی داستاننویس چیرهدستی نیز است؛ گویای این حرف هم رمان «سین مثل سودابه» است که در بطن خود، از انتخاب اسم گرفته تا چرخشهای داستانی و ورود شخصیتهای فراوان به داستان، همه و همه گویای قلمی توانا از نویسندهای تواناست. ادبیات پلیسی دروازه ورود خوانندگان جدیدی است که میخواهند تمرین کلمه و تفکر در خلوت و سکوت کنند. «سین مثل سودابه» به شدت کشش داستانی دارد، رهایت نمیکند و نمیتوانی کتاب را زمین بگذاری. به جرات میتوان گفت که ما در ادبیاتمان ادبیات پلیسی بهمعنای واقعی کلمه نداریم. برای همین باید به کاوه میرعباسی تبریک گفت که توانسته نیازهای خواننده امروزی را پاسخ گوید. رمان «سین مثل سودابه» کتاب اول از سری هفتگانهای است که میرعباسی در ادامه منتشر خواهد کرد. این رمان به تازگی از سوی نشر «افق» منتشر شده است.
چند باری دیدهام که شما از کتابفروشی نشر ثالث کتاب میخرید. آیا این تکرار فضا را دوست دارید و اگر اسمش را عادت بگذاریم این عادت به چه چیزی برمیگردد؟ این سوال را از این باب پرسیدم که بعدا پل بزنم به رمان سین مثل سودابه.
عادت من پیادهروی روزانه است (به دلیل علاقه شخصی به پیاده روی و توصیه پزشک – با توجه به سن و سالم – حداقل روزی یک تا دو ساعت پیادهروی میکنم و چون در مطهری منزل دارم، ناگزیر یکی از چند مسیری که به ترتیب از آنها میگذرم کریمخان است و هنگام گردش در کریمخان هیچوقت از سر زدن به کتابفروشی های ثالث و چشمه غافل نمیشوم. یعنی همان قدر به چشمه سر میزنم که به ثالث؛ وگرنه به تکرار وضع نه فقط علاقه خاصی ندارم؛ بلکه برعکس برایم ملالآور است و به اجبار به آن تن در میدهم. حداقل هفتهای یکبار گذرم به کتابفروشی چشمه و ثالث و همین طور شهرکتاب مرکزی میافتد. یکنواختی همواره از بدترین دشمنانم در زندگی بودهاند.
شما هفت رمان پلیسی با محور نام سودابه در دست نگارش دارید. برخلاف رمانهای پلیسی که کارآگاه شخصیت اول است اما به نظر میآید که در رمانهای پلیسی شما سودابه با شخصیتی به نظر منفی رل اصلی را بازی میکند. چرا سودابه؟ آیا این اسم تداعیگر سودابه در شاهنامه است؟
در رمان های جنایی- معمایی معمولاً کاوشگر (خواه مامور پلیس باشد یا کارآگاه خصوصی حرفهای یا آماتور) شخصیت اصلی داستان است.در رمانهای متکی بر تعلیق روایی، پرسوناژ اصلی داستان میتواند قاتل باشد، به عنوان مثال میتوانم از پنج رمانی نام ببرم که پاتریشیا هایاسمیت نوشته و پرسوناژ اصلیشان – تام ریپلی – قاتل است. در هفتگانه سودابه، برخلاف آمد عادت، شخصیت اصلی رمان ها قربانی ( یا دقیقتر بگویم «مقتول») است سودابه پرسوناژ منفی داستان نیست بلکه در شش رمان اول همواره مقتول خواهد بود (رمان هفتم حسابش از بقیه جداست) و هربار به دست یکی دیگر از پرسوناژهای ثابت داستان – کاووس ، افراسیاب، رستم، فرنگیس، سیاوش – به قتل خواهد رسید و هیچکدام از این پرسوناژها دو بار مرتکب قتل سودابه نمیشوند؛ شاید بگویید، با این حساب وقتی به رمان پنجم برسیم،با توجه به اینکه چهار مظنون حذف شدهاند، قاتل پیشاپیش مشخص خواهد بود؛ ولی به شما اطمینان میدهم که چنین نخواهد شد. سودابه (همان طور که اشاره کردید) از ماجرای سودابه و سیاوش شاهنامه الهام گرفته شده و همین طور اسامی سایر پرسوناژها و نسبتشان با یکدیگر و با سودابه؛ و مضمون عشق او به سیاوش در رمانهای بعدی هم حضور خواهد داشت و نسبت پرسوناژها هم به همین شکل محفوظ میماند (سودابه همواره همسر کاووس و نامادری سیاوش است؛ سیاوش همیشه همسر یا نامزد فرنگیس است و داماد فعلی (یا آتی) افراسیاب و الی آخر. کاوشگر داستان هم همواره فردوس قاسمی خواهد بود ولی هربار با ویژگیهای یکی از کارآگاهان مشهور ادبیات پلیسی). در این میان یگانه استثنا رستم است که در هر رمان جایگاهی متفاوت مییابد.
برگردیم به رمان سین مثل سودابه. اصرار زیادی بر همخوانی سینمایی چندین فیلم و سریال خارجی داشتهاید. چرا فکر کردید که این اشارات گویای همآوری داستان است؟
لازم است توضیح بدهم که هدف اصلی من از این هفتگانه، ایجاد نوعی دیالوگ با ادبیات پلیسی است و اگرچه اشارات سینمایی در رمان زیاد است ولی پیوندش با ادبیات ( مشخصاٌ ادبیات پلیسی و مشخصتر از آن رمان های ریموند چندلر) به مراتب بیشتر است. نقطه آغاز داستان برگرفته از رمان «بدرود عزیز دلم» ( متاسفانه این رمان چندلر به فارسی ترجمه نشده) است و رستم رمان شباهتی فراوان به موس مالوی دارد (چه از نظر درشتی جثه و چه از نظر کمهوشی) که از فیلیپ مارلو می خواهد نامزد سابقش را که هفت سال از او بیخبر بوده پیدا کند. رمان «بانوی دریاچه» (با ترجمه خودم در مجموعه «رمانهای سیاه» طرح نو منتشر شده) دومین اثری است که موتور رمان میشود و کاووس کیانیان، مانند آقای کینگسلی در رمان «بانوی دریاچه» که از فیلیپ مارلو می خواهد همسرش را پیدا کند، از فردوس قاسمی درخواست میکند به جستجوی همسر گریزپایش برود. از اینجا به بعد ، ارتباط با رمان های چندلر قطع میشود و کارآگاه داستان وارد روایتی میشود برگرفته از حکایت سیاوش و سودابه در شاهنامه. تشخیص کاربرد مثبت یا منفی اشارههای سینمایی را به نظر و پسند خواننده وامیگذارم .
از اینکه در فصلهای داستان شخصیتها را وارد میکردید لذت بردم. هر فصل یک شخصیت. همه هم انگار آماده بودند تا بند را آب بدهند. منتظر تلنگری بودند. اما این شخصیتها همه انگار یکی درآمدهاند. چرا با این فرم خوب پرداخت داستانی تن به چند صدایی ندادید؟
در مورد اینکه همه شخصیتها آماده بودند که بند را آب بدهند با شما موافق نیستم؛ فقط شخصیتهای فرعی که با ماجرای اصلی ارتباطی ندارند و فقط از برخی جنبههایش و گذشته پرسوناژهای اصلی باخبرند، دانستههایشان را بی دریغ در طبق اخلاص میریزند (یا به قول شما آمادهاند بند را آب بدهند) چون به خودشان ربطی ندارد و به هیچ درگیرشان نمیکند و دردسری برایشان به وجود نمیآورد، وگرنه درمورد پرسوناژهای اصلی ابداً شاهد چنین کنشی نیستیم بلکه با رفتاری کاملاً متفاوت مواجهیم، یعنی همگیشان ( و اغلب بیشتر از یکبار و حتی در چند نوبت) دروغ تحویل فردوس قاسمی میدهند – حتی آقای کیانیان هم که فردوس قاسمی را اجیر کرده به صورت قطره چکانی به او اطلاعات میدهد. در این ارتباط یادآور میشوم رفتار فرنگیس و گرسیوز را که یکی از سر درماندگی و دیگری در اثر تهدید فردوس قاسمی (و پس از فریبکاری اولیهاش) «ناگزیر» به اعتراف میشود. خود کیانیان هم در پایان و به اجبار کل حقیقت را به کارآگاه میگوید. تکلیف افراسیاب هم که روشن است. متوجه منظورتان از چند صدایی نمیشوم: روایت به اول شخص است و از زبان پرسوناژی بیان میشود که تمام ماجرا را میداند ولی دانستههایش را یکباره رو نمیکند برای آنکه تعلیق را حفظ کند.
کارآگاهتان کلیشهای بود از خودپسندی و حرف کشیدنهای کلیشهای. آیا کلیشهای بودن از ملزومات داستان پلیسی است و آیا نمیشود کمی آشناییزدایی کرد؟
اتهام کلیشهای بودن کارآگاه را قبول ندارم. برای خلق فردوس قاسمی در این رمان عامدانه از فیلیپ مارلو الگوبرداری کردهام و جابجا هم در متن به این نکته اشاره میکنم– حالا اگر در ادبیات یا سینمای پلیسی کارآگاهان زیادی شبیه مارلو آفریده شدهاند (البته من به عنوان خواننده جدی ادبیات پلیس از وجودشان اطلاع ندارم شاید شما بهتر بدانید) تقصیر من نیست. فقط برای روشن شدن موضوع یک سوال میپرسم: چه شباهتی است بین فردوس قاسمی در رمان «سین مثل سودابه» با هرکول پوآرو یا کمیسر مگره ؟… از حالا میتوانم به شما اطلاع بدهم که فردوس قاسمی در رمان دوم هفتگانه سودابه یعنی «ستارهها سیاهند سودابه» دقیقاً شبیه هرکول پوآرو خواهد بود و در رمان سوم، «سودابه میان سایهها» ، شبیه کمیسر مگره و همین طور الی آخر…
اوج کار یکی شدن نازنین و سودابه است. بزنگاه داستان همانجاست که میفهمیم سودابه با نازنین یکی است. چگونه به این چیدمان داستانی رسیدید؟
خواهش میکنم جواب این سوال را نخواهید. چون رمان را لو میدهد و باعث میشود برای خوانندهای که هنوز رمان را نخوانده جذابیتش از بین برود.
چرا در ایران فیلمها و سریالهای پلیسی جذابتر است؟ نکتهاش کمخوانی ایرانیها نیست؟ به نوعی جلو زدن سینما از داستان.
چند علت دارد: ما سنت بومی ادبیات پلیسی نداریم و آثار بسیار بسیار ناچیزی از گنجینه پربار ادبیات پلیسی به فارسی برگردانده شده و اکثر نویسندگان ما نیز (فارغ از اینکه برای ادبیات پلیسی قدر و منزلتی قائل باشند یا نه) به دلیل عدم تسلط کافی به یک زبان بینالمللی (به فرض اینکه مایل به پیگیری این ژانر باشند) از امکان دسترسی به آثار متنوع پلیسی محرومند، حال آنکه سینماگران ما با چنین محدودیتی مواجه نیستند و میتوانند جدیدترین و ارزندهترین فیلمهای پلیسی را ببینند و از تحولات این ژانر در عرصه سینما آگاه باشند.
از داستانهای پلیسی غالبا سریالهای موفقی ساخته شده است. سین مثل سودابه از نظر من به شدت متکی به تصویر بود. پلان به پلان جلو میرفتیم. انگار نوعی فیلم را روی کاغذ پیاده کرده بودیم. به نظر شما این شخصیتها جلوی دوربین همین قدر جذاب خواهند بود؟
من باوجود اینکه دانش آموخته کارگردانی سینما هستم ولی چون تجربه عملی ندارم، ترجیح میدهم قضاوت در این مورد را به اهل فن واگذارم. اگر کارگردانی با دانش سینمایی کافی و آشنایی با ژانر پلیسی راغب به اقتباس از این اثر شد، آن وقت میشود گفت که لابد چنین جذابیتی دارد.
در داستانهای پلیسی اصل بر جزیینگری همراه با کشف است. در سودابه اما همه چیز اصل بر غافلگیری بود. همه شخصیتها لودهنده بخشی از ماجرا بودند. در حالی که باید همه دست به مخفی کاری می زدند.
درمورد مخفی کاری فکر میکنم در جواب به یکی از سئوالات قبل، پاسختان را دادهام و کم و بیش ثابت کردهام که چنین تلاشی از جانب پرسوناژهای اصلی صورت میگیرد. اما در مورد این گزاره که «در داستان های پلیسی اصل بر جزیینگری» است ، باید عرض کنم که طی بیش از ۱۵۰ سال که از پدیداری این ژانر میگذارد آنقدر رشد کرده و تحول داشته و تنوع پیدا کرده که ۱۰۰ درصد بلکه حتی ۱۰۱ درصد از این گونه احکام جزمی مصون باشد و چنــــــــین وصلههایی به آن نچسبد. ادبیات پلیسی سالهاست که این نوع تنگنظریها را پشت سر گذاشته و از اسارتشان رهایی یافته (خوشبختانه!) ….
رماننویسی بخشی از لذتش در الهام آنی و حتی تعیین تکلیف پایان داستان هنگام نوشتن است. رمان پلیسی اما باید همه چیز را از قبل فیشبرداری کرد. این سبک لذت هنری را در حد بازی چیدمان نشانهها پایین نمیآورد؟
رمان پلیسی ارزنده قطعاً از حد پازل و معمای صرف فراتر میرود و به قول ریموند چندلر رمان جنایی- معمایی خوب و موفق رمانی است که ارزش دوبار خواندن را داشته باشد به عبارت دیگر، در وهله اول متنی ادبی باشد و بعد روایتی معمایی. نمونههایش هم در تاریخچه ادبیات پلیسی فراوان است و میتوان از هزاران اثر معمایی – جنایی نام برد که از جذابیتهای ادبی نیز بقدر کفایت بهره بردهاند.
چقدر میتوان به داستان پلیسی به چشم اثر روشنفکرانه نگاه کرد؟
قطعاً روایت پلیسی در وهله اول باید جذاب باشد و بشود برای تفنن آن را خواند، اما این امر مانع از آن نمیشود که مضامین روشنفکرانه در آن گنجانده شود. همه چیز برمیگردد به انتخاب و توان نویسنده.
ژانر جنایی و پلیسی بین داستاننویسان میهنی چندان توجهی به آن نمیشود. «فیل در تاریکی» قاسم هاشمینژاد از نمونههای موفق ادبیات پلیسی در ایران است. شما موارد دیگری سراغ دارید؟ و چه چیزی شما را به این نوع ادبیات سوق میدهد. آیا ترجمههایتان ممکن است در این امر دخیل باشند؟
کاملاً با نظرتان موافقم که اکثر نویسندگان ما ژانر پلیسی را ادبیات دست دوم قلمداد میکنند و اگر هم سراغش بروند با رودربایستی این کار را میکنند – یعنی با اجتناب از قواعد و مقصود این گونه ادبی که در وهله اول هدفش سرگرم کردن و لذت بخشیدن به خواننده است یعنی برمیگردد به همان انگیزه و علت اولیه (حتی میشود گفت بدوی) که باعث میشود انسان بخواهد قصه بشنود – و تا حد امکان می کوشند از ایجاد کشش و راه دادن عوامل سرگرم کننده و جذاب به روایت بپرهیزند. شخـــصاً رمان «فیل در تاریکی» را دوست دارم اما آن را«تریلر»(پلیسی- حادثه ای)میدانم و نه معمایی- جنایی. در حال حاضر ، حساب «تریلر» از رمان پلیسی (بهمعنای رمان معمایی یا حتی رمان های غیرمعمایی ولی متکی بر تعلیق روایی) جدا شده و ژانری کم و بیش مستقل به شمار میآید. اما علاقه و توجه من به ادبیات پلیسی برمیگردد به ۳۵ سال پیش هنگامی که میخواستم تز دکترایم را درباره «تعلیق در سینما و ادبیات» با محوریت اقتباسهای سینمایی از آثار پاتریشیا هایاسمیت بنویسم و ناگزیر شدم به شکلی نظاممند و جدی تمامی آثار شاخص تاریخچه ادبیات پلیسی را از ابتدا تا دهه ۱۹۸۰ بخوانم. شرایط اجازه نداد تز دکترایم را به پایان برسانم ولی علاقه به ادبیات پلیسی برایم ماند؛ترجمههایم از آثار پلیسی هم معلول همین علاقه است.