یک روز به دیر میماس بازخواهم گشت
سهی بشاره، فعال لبنانی است که در سال ۱۹۸۸ و در سن ۲۱سالگی اقدام به ترور ژنرال آنتوان لحد، فرمانده میلیشیای لبنانی وابسته به اسرائیل کرد. او بلافاصله دستگیر و به زندان بدنام خیام فرستاده شد. بشاره در سال ۱۹۹۸ با یک کمپین قدرتمند لبنانی، اروپایی آزاد شد و دو سال بعد اتوبیوگرافی خود با نام مقاومت را منتشر کرد. این نوشته ترجمه بخشهایی از کتاب مقاومت برگرفته از وبلاگ «هنا بیروت» است.
دیر میماس، در جنوب لبنان، روستای ما بود – روستایی ساده با صد خانه که پشت بامهایشان حکم تراس را داشتند، پنج کلیسا، در دامنه تپه و احاطه شده با درختهای زیتون. در تمام دوره کودکی همه تعطیلاتم را در این روستا گذراندم.
اولین بار «خیام» را از بالای تپه در همین روستا دیدم، چند کیلومتر بیشتر با روستا فاصله نداشت. پادگانی نظامی مثل هر مقر دیگری؛ بجا مانده از دوران استعمار. آن روز هرگز تصور نمیکردم پانزده سال بعد این اردوگاه چه معنایی برایم خواهد داشت.
هر قدر این روستای ما از بیروت دور بود، تنها چند مایل با مرز اسرائیل فاصله داشت؛ مسافتی کوتاه در جاده خروجی روستا تو را به ایستگاه مرزی میرساند. زمانهای که من در آن بزرگ میشدم روزگار سختی برای دنیای عرب بود؛ شکست سال ۱۹۶۷ و اشغال کرانه باختری، نوار غزه، صحرای سینا و بلندیهای جولان، اعراب را غافلگیر و ناامید کرده بود.
و اگر بخواهیم در تاریخ کمی به عقب برویم، نقطه شروع مسئلهای به نام اسرائیل زیاد از روستای ما دور نبود؛ جایی که اولین استعمارگر یهودی با حمایت ادموند روتسچایلد اولین زمین را از چنگ اعراب درآورد. من البته در آن زمان چیزی از این داستانها نمیدانستم ولی بارها از مادربزرگم شنیده بودم که چطور در زمان بهوجود آمدن دولت اسرائیل، روستاییان یک به یک زمینهایشان را از دست میدادند. او بارها و بارها داستانهای تعرض سربازان اسرائیلی به شهروندان لبنانی در اولین جنگ اعراب و اسرائیل را برای ما تعریف کرده بود.
بارها از مادربزرگم شنیده بودم که چطور در زمان بهوجود آمدن دولت اسرائیل، روستاییان یک به یک زمینهایشان را از دست میدادند. او بارها و بارها داستانهای تعرض سربازان اسرائیلی به شهروندان لبنانی در اولین جنگ اعراب و اسرائیل را برای ما تعریف کرده بود.
بعدها وقتی در ۱۹۷۸ ارتش اسرائیل جنوب لبنان را اشغال کرد، وجود دولتی به نام اسرائیل به حقیقتی مسلم برای مردمانی که در دیر میماس باقی مانده بودند تبدیل شد. بسیاری از آنها مجبور شدند برای کار به اسرائیل بروند؛ به جبهه دشمن. آنجا دستمزد بهتری به آنها میدادند اما زندگیشان به شدت دچار تحول شد. هر روز آفتابنزده از خواب برمیخاستند، ساعتها راه میرفتند، ساعتها پشت صفهای بازرسی مرزی اسرائیل تحقیر میشدند تا به محل کارشان برسند و با سرعتی طاقتفرسا کار کنند و عرق بریزند. در راه بازگشت دوباره در صفهای طولانی بازرسی معطل شوند تا سربازهای اسرائیلی با قوانین دیوانهکننده امنیتیشان آنها را تفتیش کنند و اجازه خروج را دستشان بدهند.
—
چقدر تاریخ تولد کسی بر وقایع زندگیاش تاثیر دارد؟ بهعنوان یک متولد ۱۵ ژوئن ۱۹۶۷ میتوانم این سوال را بپرسم. تولد من دقیقا با روز شکست دنیای عرب همزمان بود. در آن روز ارتش کشورهای مصر، اردن و سوریه در جنگ با اسرائیل شکست خوردند. در قاهره، جمال عبدالناصر، سیاستمدار محبوب، اعلام استعفا کرد و کشور شکستخوردهاش را در شوک باقی گذاشت.
من آخرین فرزند خانواده بودم و شاید برای پدر و مادرم نشانهای از امید که مرا «سهی» یا ستاره نام نهادند. از میان سیاستمداران لبنان، پدرم محبوبترین آنها برای من بود؛ یک کمونیست سندیکالیست.
دیر میماس، روستای ما در جنوب لبنان، به سنگر عقاید چپ معروف بود، حداقل تا پیش از اشغال روستا توسط اسرائیل در ۱۹۷۸. آموزش در این روستا نقش مهمی داشت، همه اهالی به تحصیل اهمیت فراوان میدادند و نمرههای دانشآموزان معمولا از روستاهای همجوار بهتر بود. با اینکه پدرم بعد از درگیری با یک سرباز مجبور شد مدرسه را رها کند، اما علاقهاش به کتاب و یادگیری همیشه با او ماند. او به جلسات بحث حزب کمونیست، که بهویژه در اواخر دهه ۱۹۵۰ بسیار جدی و منظم برگزار میشدند، بسیار علاقمند بود و حتی فکر میکنم از نظریه حزب درباره ارجحیت حقوق شهروندی بر طائفه (سکت) مذهبی حمایت میکرد.
پدرم در جوانی از دیر میماس به بیروت آمد و چاپخانهای بنام «الحدث» (اخبار) تاسیس کرد. اما ما تا پیش از شروع جنگ داخلی هر سال تعطیلات تابستان را در دیر میماس میگذراندیم.
مادرم با شخصیت قرص و محکمش، رئیس خانه بود. شاد و مهربان بود و همیشه داستان تعریف میکرد و جوک میگفت. هیچوقت ندیدم از سختیهای جنگ، قطع شدن آب و برق یا بمبارانهای ترسناک شکایت کند. بر خلاف پدرم، هیچ علاقهای به سیاست نداشت. میدانم که در آخرین انتخابات قبل از جنگ، سال ۱۹۷۲، به احزاب چپ رای داده بود اما این کار را بیشتر برای خوشایند پدرم کرده بود تا عقاید خودش.
مادرم سعی میکرد بچههایش را از بحثهای سیاسی پدرم با برادرانش دور نگه دارد. اما حداقل درباره برادرم و من زیاد موفق نبود. پیش از جنگ برادر چهارده سالهام از سوی مدیر مدرسهاش، که فالانژ بود، بخاطر عقاید «بیش از حد چپگرایانهاش» توبیخ شد. انگار چپ بودن در خونمان بود. به غیر از پدرم، عمویم نایف نیز عضو حزب کمونیست بود و با پدرم در چاپخانه کار میکرد.
فضای خانه عمویم کاملا با خانه ما تفاوت داشت. همه اعضای خانواده عمویم درگیر سیاست بودند؛ همسرش، نوال، در اتحادیه زنان حزب [کمونیست] فعالیت میکرد. من دنیای سیاست را در اواخر دهه هفتاد میلادی و در این خانواده تجربه کردم. خانه عمویم محل برگزاری جلسات و بحث و گفتگوها بود. عموی دیگرم، داوود و همسرش جمیله، هر دو از اعضای میلیشیای حزب هم میآمدند. در وضعیت نابسامان جنگی نایف کمونیست و نوال فمینیست به من کمک کردند تا نظرات، ایدهآلها و مفهوم تعهد سیاسی را کشف کنم. و به همین دلیل همیشه از آنها ممنونم.
ما بچههای خانواده بشاره هر کدام راه خودمان را در زندگی پی گرفتیم:
برادر بزرگم، عدنان، نوجوان بود که لبنان درگیر جنگ داخلی شد. پدر و مادرم نمیخواستند او نزدیک گروه و دستههای درگیر جنگ شود، بنابراین در سال ۱۹۷۸ او را برای تحصیل به شوروی فرستادند. سطح درآمد متوسط آنها جاهایی مثل فرانسه و آمریکا را غیر ممکن میکرد. شوروی هم ازرانتر بود و هم با عقاید برادر نوجوانم بیشتر همخوانی داشت. او به خارکوف رفت، در رشته مهندسی برق مشغول تحصیل شد، بعدها با زنی یونانی/قبرسی آشنا شد، با او ازدواج کرد و بعد از پایان تحصیلاتش به قبرس رفت. عدنان چند سال بعد برای کار به لبنان برگشت. وقتی دو نفر از دوستانش در یک بمبگذاری کشته شدند، تصمیم گرفت برای همیشه به قبرس برود و رفت. من البته اینها را بعد از آزادی از خیام فهمیدم.
خواهرم، حنان، دختر متفاوتی بود. دانش آموز نمونه، ورزشکار جدی اما توداری که بر خلاف من و برادرم به سیاست علاقهای نداشت. حنان در دانشگاه ادبیات عرب خواند و در سالهای جنگ عاشق پسر یکی از همسایههایمان شد. پییر پسر عجیب غریب و گوشهگیری بود که به همین دلیل نمیتوانست جایی در دل پدر و مادرم باز کند. اما شبها که همه خواب بودند، احساسش را از بالکن خانهشان به بالکن خانه ما برای خواهرم فاش میکرد. آنها بالاخره بعد از ماهها رابطهشان را آشکار کرده و با هم ازدواج کردند. البته آن موقع دیگر من در خیام بودم.
من آخرین فرزند خانواده بودم و شاید برای پدر و مادرم نشانهای از امید که مرا «سهی» یا ستاره نام نهادند. از میان سیاستمداران لبنان، پدرم محبوبترین آنها برای من بود؛ یک کمونیست سندیکالیست.
برادر دیگرم، عمر، سرزنده و عاشق زندگی بود. درس را بعد از دبیرستان رها کرد و ترجیح داد کار کند. او هم مثل پدرم سراغ حرفه چاپ رفت و خیلی زود در چاپ و روتوش عکس حرفهای شد. اما جنگ زندگی او را هم متحول کرد. سال ۱۹۸۳ در یکی از ترسناکترین بمبارانهای بیروت عمر به همراه مادرم در طبقه دوم آپارتمان، در خانه همسایهمان پناه گرفته بودند که بمب به نزدیک خانه اصابت میکند و مادرم به شدت زخمی شده و سه ماه در بیمارستان بستری میشود. از آن روز برادرم به چیزی غیر از ترک لبنان فکر نکرد تا بالاخره بعد از دو سال در ۱۹۸۵ موفق شد به آلمان پناهنده شود. چهار سال بعد او در صف اول تماشاچیان فرو پاشیدن دیوار برلین بود. این اخبار هم البته بعدها به من رسید، وقتی از خیام بیرون آمدم.
جنگ
۱۳ آوریل ۱۹۷۵ به عنوان تاریخ شروع جنگ داخلی لبنان ثبت شده است. ما در آپارتمانی در محلهای به نام گالری سمعان، منطقه شیاح در شرق بیروت زندگی میکردیم. آتش راکتها آسمان را روشن میکرد. با اینکه قدغن بود اما من سرم را به شیشه پنجره میچسباندم تا بارقههای آتش را که به سمت قصر ریاست جمهوری، کمی دورتر از محلهمان، پرتاب میشدند ببینم. همه چیز مثل یک نمایش هیجانانگیز بود. موقع بمباران با همسایهها در یک پناهگاه میخوابیدیم، همه تنگ هم، در اتاقی شلوغ و این وضعیت مرا به هیجان میآورد. بزرگترها اما نگران بودند و ترس را میشد در چشمانشان دید. مدام به ما بچهها میگفتند نگران نباشید، در حالی که خودشان ترسانتر از همه ما بودند و برای حفظ روحیه به یکدیگر امید میدادند که فردا همه چیز بهتر میشود؛ فردا همه چیز تمام میشود و به روال عادی برمیگردیم. حتی تصورش را هم نمیکردند که ترس این شبها و روزها نزدیک به پانزده سال طول بکشد.
چند هفتهای از شروع جنگ گذشت و آتش خشونتها گستردهتر شد. یکی از اولین خاطراتم از آن روزها به ماه ژوئن همان سال برمیگردد؛ آخر سال تحصیلی. کارنامههایمان را تازه داده بودند که باز یک درگیری تازه شروع شد و جشن فارغ التحصیلی نصفه نیمه رها شد. ما از مدرسه به سمت خانه دویدیم. صدای غرشی آسمان را شکافت؛ هواپیماها. دوستم به هواپیماها اشاره کرد؛ انقدر نزدیک بودند که به راحتی میتوانستیم ببینیمشان. داشتند چیزهایی با شکلهای عجیب و غریب روی شهر میریختند. بلافاصله یاد هشدارهای مادرم افتادم که میگفت هیچوقت به اسباببازیهایی که در خیابانها و خرابههای اطراف پیدا میکنم دست نزنم. رادیو خبر داده بود که اسرائیلیها در جنوب در اشیاء مختلف بمب جاساز میکنند و در گوشه و کنار پخش میکنند.
در حالی که رو به بقیه فریاد میزدم که به چیزی دست نزنند میدویدم سمت خانه. ناگهان یک جسد باد کرده جلوی پایم سبز شد، نمیدانم مرده بود یا مجروح.
امروز حتی نمیتوانم صد در صد مطمئن باشم که این صحنه را واقعا به چشم دیدم یا صحنهایست پیچیده شده با صدها تصویر مشابه که از تلویزیون پخش میشد و این یکی در خاطرات کودکیام روشنتر از بقیه باقی مانده.
از آن سال، روال همیشه مدرسه با ریتم ناموزون جنگ هماهنگ شد. اوایل که کلاسها به دلیل درگیریهای بیرون تعطیل میشد نمیفهمیدیم چه خبر شده؛ چرا معلم ناگهان کلاس را تعطیل کرد؟ چرا پدر و مادرها وسط روز به مدرسه آمدهاند؟ چرا میخواهند به خانه برگردیم؟ برای این سوالات پاسخ منطقی نداشتیم. دیگر از تنها به خانه برگشتن خبری نبود. اغلب والدین دنبال بچهها میآمدند. ترس هر روزه من این بود که کسی دنبالم نیاید و وسط کشت و کشتار تنها بمانم. تا سالها، هیچ سال تحصیلیای در زمانی که باید به پایان نرسید. کارنامهها را وسط سال میدادند و ترم تمام میشد.
سال ۱۹۷۷ ما به آپارتمان جدیدی نقل مکان کردیم. من هنوز به مدرسه قدیم در محله مار میخائیل میرفتم که نزدیک به خط مقدم جنگ بود. چون خانهمان از مدرسه دور شده بود مادرم تصمیم گرفت یک تاکسی کرایه کند که مرا به مدرسه ببرد. یک مرسدس بنز بزرگ طوسی رنگ که رانندهاش مردی حدودا چهل ساله و خیلی کم حرف بود.
جنگ اثرات جانبی خود را نیز به زندگی ما وارد کرد؛ صدای خشخش رادیویی که نفرت و خشونت را بین مردم پخش میکرد. هر دسته و گروه درگیر در جنگ، یک شبکه رادیویی برای خود داشت. ما به تدریج یاد میگرفتیم که چطور از حرفهایشان رمزگشایی کنیم و جان کلام را بفهمیم.
یک روز بعدازظهر من و چهار دانشآموز دیگر در این تاکسی از مدرسه به سمت خانه میرفتیم. در میانه راه، در ورودی اردوگاه صبرا، وسط یک درگیری مسلحانه گیر افتادیم. گرد و خاک هوا را پر کرده بود و فضای خیابان به شدت متشنج بود. ناگهان یک بمب دستی در مقابلمان و یکی دیگر درست پشت سرمان منفجر شد. همه در ماشین جیغ میکشیدند. در خیابان مردم فریادکشان به این سو و آن سو میدویدند و رانندهها دستشان را روی بوق ماشینها گذاشته بودند و سعی میکردند راهی برای فرار پیدا کنند. تاکسی ما موفق شد از وسط راههای خاکی و آوار ساختمانهای فروریخته راهی به بیرون پیدا کند. خوششانس بودیم که توانستیم سالم به خانه برسیم. به خانوادهام چیزی درباره این روز نگفتم. هیچوقت از اتفاقات ترسناک بیرون در خانه حرفی نمیزدم.
جنگ به سرعت قوانینش را به زندگی روزمره ما تحمیل کرد و ما برای هر قانون، رسم و رسوم مشخصی تعیین میکردیم. اول اینکه، هر کس مسئول مراقبت از خودش بود. در هر اتاق باید جای مناسبی برای پناهگرفتن پیدا میکردیم، جایی که حداقل از دو طرف دیوار داشته باشد تا از راکتها در امان باشیم. خیلی زود در ذخیره غذا و مواد مورد نیازمان ماهر شدیم. بعدتر مدلها، کالیبرها و شیوه کار سلاحها رو یاد گرفتیم. به خوبی میتوانستیم تشخیص دهیم که صدای تیراندازی، راکت است یا اسحله خودکار.
جنگ اثرات جانبی خود را نیز به زندگی ما وارد کرد؛ صدای خشخش رادیویی که نفرت و خشونت را بین مردم پخش میکرد. هر دسته و گروه درگیر در جنگ، یک شبکه رادیویی برای خود داشت. ما به تدریج یاد میگرفتیم که چطور از حرفهایشان رمزگشایی کنیم و جان کلام را بفهمیم. قطعی آب و برق هم به یک رکن اصلی زندگیمان تبدیل شد. یاد گرفتیم چطور بدون آنها زندگی کنیم. هر چه جنگ طولانیتر میشد، ما هم در تکنیکهای استفاده از آب و برق مهارت بیشتری پیدا میکردیم. برای روشنایی، در طول سالها و بر حسب آنچه از طرف دلالان به ما اجبار میشد، از شمع به چراغ نفتی و بعد چراغ گازی رسیدیم. پیدا کردن آب شرب اما مشکل جدی ما بود. فشار آب معمولا بسیار کم بود و به طبقات بالای ساختمانها نمیرسید. سر و صدای پمپها و لولههای آب به یکی از صداهای ماندگار در گوشمان تبدیل شده بود. هر چه از جنگ میگذشت تانکرهایی که آب میآوردند بزرگتر و بزرگتر میشد.
جنگ علاوه بر مرگ، بیعدالتی و نابرابری را هم به من میآموخت. میدیدم که چطور ثروتمندان موتورهای برق و پمپهای آب قویتری دارند در حالیکه فقرا مجبور بودند برق را از سیمهای برق عمومی خیابان بدزدند. سیمهای برق که از اینطرف و آنطرف به هم وصل شده بودند، مانند تار عنکبوتی غولپیکر خیابانهای بیروت را احاطه کرده بود.
جنگ همچنین واژههای خاص خود را وارد زندگی ما میکرد. چند هفته پس از شروع جنگ کلماتی مانند «تکتیر انداز»، «آواره» و «پناهجو» را یاد گرفتیم – پناهجو ابتدا به امثال ما گفته میشد که خانههایمان را در محلهای از بیروت از دست داده بودیم. بعدها وقتی جنوب لبنان توسط ارتش اسرائیل اشغال شد، انبوهی از پناهجویان از جنوب به بیروت آمدند. آنها در خانههای خالی که صاحبانشان از جنگ گریخته بودند ساکن میشدند، بیپول و بیامید. این پناهجوها کم کم شروع به کشف شهر و زندگی شهری میکردند؛ زندگی در آپارتمانهایی که تا آن روز ندیده بودند. ما هم البته وقتی خانهمان را از دست دادیم به همین سرنوشت دچار شدیم، اما پدرم هرگز حاضر نشد حتی برای چند روز در این خانههای خالی ساکن شویم. پیش از اشغال جنوب، در ماههای آغازین جنگ، برای مدتی به دیر میماس پناه بردیم. بسیاری از مردم شهرها در آغاز جنگ به روستاها و نزد خانوادههای درجه یک و دوشان رفتند.
دو سال پس از بازگشت ما از دیر میماس در ۱۹۷۸ اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد تا سازمان آزادیبخش فلسطین (PLO) را از مرز عقب براند. هلیکوپترها برگههایی روی دهکده ما و سایر روستاهای مرزی ریختند که به ساکنان هشدار میداد ده را ترک کنند. اولتیماتوم دادند که فردا ساعت ۴ صبح بمباران را شروع میکنند. اکثر ساکنان، خانههایشان را ترک کردند و در کوه پناه گرفتند؛ مسیحی و مسلمان در کنار هم. از آن روز دیر میماس رسما روستایی اشغال شده به حساب میآمد.
اما در بیروت ما هنوز در میانه جنگ داخلی بزرگ میشدیم. در آتشبسهای موقتی و شکننده، نفسی تازه میکردیم اما واقعیت زندگی روزانهمان جنگ بود و جنگ. هر چه بزرگتر میشدم، جنگ را از جنبههای مختلف تجربه میکردم.
در شانزده هفده سالگی به اتحادیه دموکراتیک جوانان پیوستم. جمعیتی که هلال احمر و صلیب سرخ برای خدماترسانی به مجروحان یا بیخانمانهایی که در خیابان میخوابیدند سازماندهی کرده بود. در این اتحادیه تراژدی پایانناپذیر جنگ را از نزدیک تجربه میکردم. گاه در درمانگاههای مناطق تحت کنترل حزب [کمونیست] کمک میکردم. لباسها را میشستم یا مجروحانی که زخمهای سطحی داشتند را درمان میکردم. با اینکه جوانانی مثل من نمیتوانستند خود را کمونیست بنامند، اما شبهنظامیان حزب ما را از خودشان میدانستند.
در ۱۹۸۴ مرتبا به یکی از درمانگاههای دور از منطقهمان که در باشگاه سابق «جوانان پیشرو»، بنام نادی الرواد، بر پا شده بود میرفتم. گلولهها بر فراز خط بیروت غربی/شرقی پرواز میکردند. برای عبور از این خط، هر گروه یک داوطلب بنام «دونده» داشت، این رفیق در فاصله کوتاه بین گلولهها باید پیراهن خود را در هوا تکان میداد تا شبهنظامیان را متوجه عبور ما کند. در این فاصله کوتاه آمبولانسها باید به سرعت از این منطقه خطرناک بگذرند و ما سرنشینان آمبولانس هم باید سرمان را بین دستهایمان میگرفتیم و به پاهایمان میچسباندیم.
در نادی الرواد من وظایف روزانهام را انجام میدادم؛ شستشو و تمیزکاری و کمک به مجروحان. یک بار یک شبه نظامی برایم تعریف کرد که چطور از رادیو برای برقراری تماس بین سنگرهای مختلف استفاده میکردند. همه چیز به شکل عدد کدگذاری شده بود، حرف زدن معمول به کل قدغن بود. در همان روز بمبی در نزدیکی نادی الرواد منفجر شد. آن شبه نظامی کشته شد و کل درمانگاه در یک چشم به زدن خالی. تلفن مخصوص درمانگاه زنگ میخورد. من بیاختیار گوشی را برداشتم. مسئول منطقه میخواست از اوضاع تحت کنترلش مطلع شود. من با هیجان شروع به تعریف داستان با همه جزئیات کردم. جناب مسئول آن طرف خط ناگهان شروع به داد و فریاد کرد. مسئول من به اتاق آمد، گوشی را گرفت و مانع ادامه این فاجعه شد! بعدها مسئول من را به دلیل اینکه اجازه داده بود من، بر خلاف دیسیپلین، تلفن را جواب دهم توبیخ کردند.
جنگ علاوه بر مرگ، بیعدالتی و نابرابری را هم به من میآموخت. میدیدم که چطور ثروتمندان موتورهای برق و پمپهای آب قویتری دارند در حالیکه فقرا مجبور بودند برق را از سیمهای برق عمومی خیابان بدزدند.
درگیری تازهای بین گروههای لبنانی مرا بار دیگر به وسط معرکه این جنگ فاجعهآمیز انداخت. این بار درگیری بین حزب [کمونیست] و گروه امل، جنبشی متعلق به مسلمانان شیعه، در گرفته بود. من مسئول دارورسانی به یک پست کمکهای اولیه بودم. هر چه درگیری شدت میگرفت، تعداد جوانان داوطلب عضو اتحادیه که برای کمک میآمدند کمتر میشد. من و دوستم تنها داوطلبانی بودیم که در طول درگیری برای کمک به مجروحانی که زخمهای سطحی داشتند در پست ماندیم. سه روز و سه شب شیفت بودیم و اصلا نخوابیده بودیم. پانزده مجروح تحت مراقبت ما بودند و شبهنظامیان امل مدام به درمانگاه میآمدند و دنبال دشمنانشان میگشتند و به محض پیدا کردن یکی در جا به او شلیک میکردند.
در این پست من و دوستم مسئول پخت و پز و تمیزکاری نیز بودیم. تنش و فشار عصبی ما را بیدار نگه میداشت. بعد از هفتاد و دو ساعت نفسگیر، حزب کنترل منطقه را از دست داد و دستور تخلیه منطقه صادر شد.
در خلال فعالیت داوطلبانهام برای اتحادیه، یک بار مرا به همراه یکی از رهبران حزب سوسیالیست که به شدت مجروح شده بود به بیمارستان آمریکاییها [در غرب بیروت] فرستادند. همراه مجروح سوار آمبولانس شدیم و پشت سر ما یک ماشین پر از محافظان مسلح این رهبر حرکت میکرد. قانونی وجود داشت که وقتی آمبولانس فرد مهمی را حمل میکند، علاوه بر آژیر آمبولانس، محافظان هم باید با کلاشینکفهایشان شروع به تیراندازی کنند. صدای آژیر به همراه صدای شلیک گلولهها فضای ترسناکی ساخته بود. من به همراه یک پرستار و راننده، سرنشینان آمبولانسی بودیم که به سرعت باد حرکت میکرد. راننده راه را خوب بلد بود اما به نظرم هیجان و تنش قدرت تصمیمگیریاش را مختل کرده بود چون در نزدیکی یکی از ایست بازرسیهای امل، جایی که قرار بود آن را دور بزند، به اشتباه مستقیم به سمت بازرسی رفت. ناگهان چند شبهنظامی جلوی ماشین را گرفتند و دقیقا در لحظهای که انگشت یکی از آنها روی ماشه بازوکای B7 میرفت، راننده پایش را روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. خوششانس بودیم که گلوله در فضای خالی پشت سرمان منفجر شد.
اما در میانه جنگی که رو به دیوانگی میرفت، شانس چقدر میتواند کمک کننده باشد؟ در ۱۹۸۱، یک ترور در نزدیکی دانشگاه عربی بیروت جان مروان، پسر عمویم را گرفت. از بین آن همه انفجار که در گوشه و کنار پایتخت طاعونزده اتفاق میافتاد، این حمله یکی از مرگبارترینهایشان بود. مروان پسر عمویم داوود، در شوروی درس میخواند و فقط برای مدتی کوتاه به بیروت آمده بود تا خانوادهاش را ببیند. آن روز، روز تولدش بود و میرفت تا با دوستانش جشن کوچکی در یک رستوران بگیرد. تازه به رستوران رسیده بود که انفجار ناگهان همه چیز را با خاک یکسان کرد. برای خانوادهام، امید آن روز به پایان رسید و مرگ مروان غم پایان ناپذیری در قلب همه ما به جای گذاشت.