جولان رنج در «پیرخوشاب»
اسم خانههای پیرخوشابیها را نمیتوان «کپر» گذاشت، بیشتر، سنگهای روی هم سوار شدهای هستند که سقفشان از شاخههای درخت خرما درست شده، کفاش، اما با زیلوهای زبر آفتاب خوردهای پوشیده شده که به زحمت میتوان با پاپوش تحملشان کرد.
«صنم» را در همین جاده از دست داده. وقتی نیمه شب، داغی تب صورتش، دست مادرش را سوزانده، همان شبی که از سوز سرمای کوهستان، دستپاچه، بچه را پیچیده لالوی یک پتوی وصله شده و بعد هم با موتور مرتضی، خودشان را رساندهاند به اول جاده، همان وقتی که بعد از سه ساعت رسیدهاند به یک مامای محلی در «چاه ابراهیم» و بعد هم ناامید، مسیرشان را پی یک دکتر قابل به سمت «زه کلوت» کج کردهاند، اما وقتی به درمانگاه رسیده، هرچه لای پتو را باز و بسته کردهاند، خبری از بچه نبوده است. خودش میگوید، «هی پیچیدم، هی پیچیدم، نه یکبار، نه دوبار که چندین بار، بعد هم سر پتو را روی هم چفت کردم تا بچه سرما نخورد، یک دستم روی بدنش بود و دست دیگرم هم پشت کمر مرتضی، از سوز سرما خودم را محکم چسبانده بودم به ترک موتور، نفهمیدم، نگو بچه افتاده وسط راه. همان وقت برگشتم، آنقدر سریع که نفهمیدم مرتضی کجاست. سر و صورتم از سرما، یخ زده بود، وجب به وجب کوه را گشتم، دستم رمق کندن نداشت، پایم لای سنگها تاول زده بود، یک جا نشستم روی همین سنگها، نحسی سرما را ریختم توی سرم، یک سنگ تیز برداشتم، میخواستم خودم را راحت کنم، فقط جیغ میکشیدم جیغ، مرتضی دستم را گرفت، یک سیلی محکم زد توی صورتم، همان وقت فهمیدم او هم آمده، میگفت زن ناشکری نکن، خدا قهرش میگیرد، من اما مثل دیوانهها میخندیدم، با صدای بلند، نعوذبالله، درهم میگفتم……ای واااااای، صنمم، ماند لای همین سنگها، وسط همین جاده…. میگفتند خوراک گرگ و کفتار شده، محلیها هم که آمدند، نه جنازهای پیدا شد، نه استخوانی، نه…..»
ته دنیا، برای خیلیها ته دنیا نیست، شاید غبار پس گرفتهای باشد از غم روزگاری که حداقل یک روزش بد باشد، روز دیگرش، بد نیست. حتی درد از دست دادن بعضی چیزها که توان تحملش، کمر خیلیها را خم کرده، بعد از چند ماه و چند سال، دوباره همان کمر خمیده را صاف میکند، شبیه همه از دست دادههایی که حالا نسخه چگونه «سرپا ماندن» را برای دیگران تجویز میکنند….ته دنیا، اما برای من بعد از یک سفر دو روزه به جنوب کرمان، معنی میشود، در نقطهای به نام «پیرخوشاب» جایی در ۷۵ کیلومتری جنوب «زه کلوت» در جنوب کرمان که تا رسیدن به این نقطه، جانتان هزاران بار به لبتان میرسد. یک جاده صعبالعبور کوهستانی که ورودیاش، ۷۵ کیلومتر نوشته شده، اما خروجیاش با خود خداست… هرچه میروی، هرچه چشم میاندازی، هرچه مسیر تیرهای چراغ برق را پی میگیری، بازهم خبری از انتهایش نیست…تنها حسناش به شب بیداری رانندههاست، جاده کسی را اسیر خواب آلودگی نمیکند، آنقدر پاپیچت میشود، آنقدر بالا و پایینت میکند، آنقدر سرت را به سقف میکوبد که خیال یک خواب سخت هم به سرت نمیزند… اما کدام راننده؟ کدام جاده؟ کدام پیر خوشاب؟
رانندهای که مرتب میگوید: «ما که با این ماشین آمدهایم (پیکاپ)، خدا به داد پیر خوشابیها برسد.» راننده راست میگوید حرفش حق است، وقتی مسیر ۷۵ کیلومتری را بعد از ۵ ساعت سخت طی میکنیم،
ساعتها که چشم میاندازی جز ابتدای راه و جز چند وانت سفید درب و داغان از شهر آمده، چیز دیگری جز تکرار تصویر «کویر سنگفرش شده»، عایدت نمیشود. فقط سنگ میبینی و سنگ و نه حتی جانور جانداری که آمدنش، نظم این تکرار را برهم بزند…کمی که جلوتر میرویم، سروکله چند نخل سرپا و چند درخت بنه و کهور برای لحظهای هم که شده، حال و هوایمان را عوض میکند… اما باز هم این تصویر صخرههای سر سخت کوهستان است که تا انتها همسفر راهمان میشود…. آنجا که در سربالاییهای طاقتفرسای پر پیچ راه، اشهدمان را به رانندهای میسپاریم که چندین بار، حول و حوش این حوالی به هوای سرکشی آمده است، رانندهای که مرتب میگوید: «ما که با این ماشین آمدهایم (پیکاپ)، خدا به داد پیر خوشابیها برسد.» راننده راست میگوید حرفش حق است، وقتی مسیر ۷۵ کیلومتری را بعد از ۵ ساعت سخت طی میکنیم، وقتی بدون قطرهای آب به هوای پیدا کردن یک سرویس بهداشتی، تمام راه را قدم به قدم، میگردیم، وقتی از درد کمر و گردن، حتی نای پیاده شدن از ماشین را نداریم، وقتی که از زور تکانهای شدید بین راه، نمیتوانیم روی پایمان بایستیم، نه، باز هم نمیتوانیم قصه «زهرا» را باور کنیم…..»
مادر شدهای؟
نه.
«پس نمیتوانی درد زایمان را بفهمی؟ وقتی شکمت سفت میشود، بچه خودش را ول میکند، محکم لگد میزند، از زور درد، پاهایت فلج میشود، هی خدا خدا میکنی، زودتر راحت شوی، ولی درد، ول کن نیست، هی به دلت میپیچد، یکباره نفست میگیرد، آه میکشی، داد میزنی، اما همه تماشاگرند، نگاهت میکنند، زنها فقط به قصد دلداری دورت جمع میشوند. بچه ولی بیخیال آمدن نمیشود، هی چنگ میزند، هی عذابت میدهد…فهمیدی؟»
نه.
«حالا فکر کن، مجبور باشی، پیاده راه بیفتی روی سنگلاخ توی سرما، با دمپایی که بهزور جلوی پایت را گرفته، مردت چه کند؟ هی به خودش میپیچد، رگ غیرتش بیرون میزند. دربه در دنبال موتور، یکی- دو نفر اینجا بیشتر ندارند که، بعد تو میمانی با شکمی برآمده و دست مردی که به ناچار روی سنگها، کشان کشان حملت میکند. بعد کیسه آبت که پاره شد، آب که روی دامنت را گرفت، با همان لباسهای خیس و دردی که حالا عمقش به استخوانت رسیده، میمانی وسط بیابان، تا یک نفر با موتورش سر میرسد، بعد تو را کشان کشان ترک موتور، میبرند روستای «چاه ابراهیم»، همان جا که لااقل یک مامای محلی به دادت میرسد، اما خدا میداند که تا زن نباشی نمیفهمی سر پا ماندن تا آنجا یعنی چه، نمیفهمی وقتی بچهات لای بدنت، غلت میزند، وجودت پر از خون و کثافت شده و نیمه هوشیار، خودت را به زور، زنده نگه داشتهای، یعنی چه، نمیفهمی وقتی بچههای قد و نیم قدت با پای برهنه تا نصفه راه، پشت سرت میدوند، چه زجری دارد؟ نمیدانی، وقتی که میدانی شاید امیدی به بازگشتت نباشد، چهها که در سرت نمیگذرد؟»
۲۰ ساله است، شناسنامهاش هم همین را میگوید، اما به چشمانش که خیره میشوی، رد زنی ۵۰-۴۰ ساله را میبینی و صورتی که از زور باد و خاک، پر از تاولهای قرمز شده… صورتش آنقدر پف دارد که برآمدگی روی گونههایش، نمیگذارد، چشمهای فرو رفته سرمه کشیدهاش، نمایان شود، یک روسری سفید گلدار پوشیده، با لباسهای محلی زنان بلوچ…. زن دوم است، ۱۴ ساله که بوده به عقد «صادق» درآمده، چند ماه نگذشته، اما از برجستگی شکمش فهمیده، چیزی در وجودش وول وول میخورد، بعد که وقت زایمانش رسیده، تازه فهمیده، درد یعنی چه، حالا اما چهارمی را حامله است، با همان جثه ریز خمیده که یک دستش روی کمرش مانده و دست دیگرش، خمیر نان چانه میکند….
«بعد از زایمان دومم، دردهای کمرم بیشتر شد، همه زنهای اینجا از این دردها دارند، چیز عجیبی نیست که، هر کدام ۷-۸ شکم زاییدهاند، میدانند وقت زایمان، باید از جهنم جاده رد شوند، اصلاً میدانند که زن بودن یعنی همین، خودمان دیگر عادت کردهایم، ولی ترسمان از بیشوهری است. میترسیم مردمان ترکمان کند، نه اینکه مردمان نجیب نباشد، نه، خودمان رویمان نمیشود.»
چرا؟
«شوهر خواهرم همین چند وقت پیش از بوی گند، جای خوابش را عوض کرد، آدم بدی نبود، دروغ چرا، خواهرم، آنقدر ترشح داشت که به سختی مینشست، اولها اینطور نبود که، کم کم، لگناش سیاه شد، بعد از ۵ زایمان. کمرش له شده بود، بچهاش را بهزور زیر بغل میزد، بیچاره نای راه رفتن نداشت، یک روز ترک موتورش کردند و بردندش «زه کلوت»، دکتر گفته بود رحمش چرک کرده، میگفت باید یک جای بهداشتی بسازیم، باید دستشویی برویم، نه پشت این همه سنگلاخ، مردها باز کارشان را میکنند و میروند، اما ما زنها، از ترس نیش عقرب، شبها، کلاهمان هم که بیفتد، برنمیداریم. خیلی شبها، از زور دل درد تا صبح توی کپر گریه کردهام. آب هم که میبینی، شور شور است با یک شیر آب، حتی برای خوردن هم نمیماند، چه برسد به حمام و این کارها، شده وقتهایی که یک ماه هم، یک قطره آب به بدنمان نخورده، دکتر ولی گفته بدنمان باید تمیز شود، با چه؟ با این سنگ؟، بچه را با همین سنگها تمیز میکنیم، ولی همیشه نمیشود که، پای بچه زخم میشود….»
زن راست میگوید، در «پیر خوشاب» نه خبری از «سرویس بهداشتی» است و نه حتی دور چینی از سنگ که نشانت دهد، اینجا «حمام» است، تنها دارایی هر خانواده، یک آفتابه پلاستیکی زوار در رفته است که پشت کپرهایشان، لای سنگها، چفت وبست شده، اما میهمان عزیز کردهشان که بیاید، اهالی، آفتابه را با جیره آبشان پر میکنند و بعد هم برای دست شوری، تقدیم میهمان،
اما زنها به وقت استحمام، دور هم، یک گوشه دنج، پشت یک کپر پیدا میکنند، یکی ملحفه میگیرد و آن یکی، با تکه پارچههای کوچک نمناک، تنش را پاک میکند، نوبت به نوبت، کارشان که تمام شد، رختشان را در آبی که از چند روز مانده، لای ظرفهای نشسته آب میکشند، بعد هم با دستانی که از سختی سنگ و خاک، به زمختی ساقههای نخل درآمده، روی کپرها پهن میکنند،
«صادق» که حالا نصفه و نیمه حرفهای «زهرا» را شنیده، مرا به زبان محلی به داخل کپر دعوت میکند. پذیراییشان تنها یک چای فلاسکی چند روز مانده است در استکانهای شیشهای کبره بسته، مرد به خیال خودش، استکان را چند بار آب کشیده،: «دلم برای زهرا میسوزد، زن نیستم، اما طاقت جان کندنش را ندارم.»
این حرفها و این مرد، میپرسم: «دلت تازه میسوزد ۶ سال و ۴ بچه،؟»
«چه کنیم وسیله پیشگیری از بارداری نداریم که، از که بگیریم. خودمان هم دلمان نمیخواهد، فک کردی دوست دارم این بچهها، توی این خل و خاک، بزرگ شوند.شبها از ترس همین بچهها، به سختی، پهلو به پهلو میشویم، راحت نیست که ۵ نفر زیر یک پتو، لالوی هم…»
دکتر به خواهرم گفته بود رحمش چرک کرده، میگفت باید یک جای بهداشتی بسازیم، باید دستشویی برویم، نه پشت این همه سنگلاخ، مردها باز کارشان را میکنند و میروند، اما ما زنها، از ترس نیش عقرب، شبها، کلاهمان هم که بیفتد، برنمیداریم. خیلی شبها، از زور دل درد تا صبح توی کپر گریه کردهام.
اسم خانههای پیرخوشابیها را نمیتوان «کپر» گذاشت، بیشتر، سنگهای روی هم سوار شدهای هستند که سقفشان از شاخههای درخت خرما درست شده، کفاش، اما با زیلوهای زبر آفتاب خوردهای پوشیده شده که به زحمت میتوان با پاپوش تحملشان کرد، هر خانواده، دو خانه دارد، یکی برای زمستانها و دیگری برای تابستانها، یکی از سنگ است و دیگری از پارچههای ضخیم چند لایه…. حالا، درهای خانههای زمستانی، بسته است، اهالی میگویند، زمستانهای اینجا، پر از برف است. اما برفی که سوز سرمای باد، ننشسته، سنگش میکند، نه میشود، پارو کرد و نه میشود قدم از قدم برداشت، یک تکه یخبندان به پهنای «پیرخوشاب» که اهالی را جز بهزور زنده ماندن، بیرون نمیفرستد. یعنی زمستانها به ندرت کسی از کپر بیرون میآید، نه اینکه نخواهد، نمیشود، ورودی چادر را بالا نزده، سوز سرما بیچارهات میکند، برای همین مردها از حالا بهدنبال شاخه و خار و تیغ میروند و گوشه کپرها انبار میکنند. وای به روزی که یک نفر، سرما بخورد، مرگش حتمی است، مثل پسر ۴ ساله «مجید»، یک سردرد ساده، روانه قبرستانش کرده، بیچاره پدر چند سال پیش هم نیش عقرب، زن اولش را گرفت، از آن وقت به بعد، دورتادور جای خوابشان را سنگ چین میکنند تا عقربهایی که بزرگیشان به اندازه یک کف دست است، راه تنشان را پیدا نکنند،
«نیمه شب، تب سختی کرد، سرش داغ داغ بود، کاری بلد نبودیم که، نه قرصی داشتیم، نه دارویی، هی برف میآوردیم، میگذاشتیم روی سر بچه. نگذاشته، آب میشد. همان وقت جاده کیپ تا کیپ پر از برف و سنگ بود، تا صبح، خواب به چشمم نیامد، یکدفعه دیدم تنش بیحس است، هی تکانش دادم، فریاد زدم، با همین دستها، سرش را گذاشتم لای برفها، دلم میخواست چشم باز کند، ولی خشک شده بود خشک خشک، از بیچارگی بچه را گذاشتم بیرون، داخل آن یکی کپر، روی برف…. جسدش چند ساعت نگذشته، یخ زده بود، چه میشد کرد، صبر کردم، برف کهبند آمد، با زور یک جا را کندیم، چند روز درگیر کندن بودیم، به خاک نمیرسیدیم، تا بالاخره یک جا زمین پایین رفت….»
راه ورودیمان به روستا از سه قبرستان میگذرد، زمینهای سنگلاخی ۴۰-۳۰ متری که دورتادورش را با همان سنگهای کوهستان به ارتفاع یک متر دیوارکشی کردهاند… اول فکر میکردم، هر قبرستان متعلق به خانواده یا جنسیتی خاص است، اما قصه «مجید» را که شنیدم، فهمیدم اینجا، زمین، هم دلش از سنگ شده، به همین راحتیها، به کسی راه نمیدهد،
«عزیزمان که از دست میرود، شاخههای نخل را روی هم میگذاریم و بعد هم با یک تکه پارچه تمیز و کمی آب، غسلش میدهیم، مرده بدون غسل و کفن که نمیشود، مثلاً شیعهایم. بعد هم شروع میکنیم به کندن، مرده که سبک باشد، زمین زودتر کنده میشود، اما بعضی وقتها، باید تا چند روز بیل بزنیم تا بلکه یک نقطه، سوراخ شود، اگر هوا خوب باشد که مرده را زیر همان سایبان بیرون نگه میداریم، اما داغی تابستان، مجبورمان کرده چند روز پیش عزیزانمان، داخل کپر، اشک بریزیم، خدا میداند که در آن روزها بر ما چه گذشته،»
«مجید» این اواخر، خودش دو بار درد دل کندن را چشیده، اصلاً دو بار تا ته دنیا رفته و برگشته است، برای همین، حرف مرگ که وسط میآید، چینهای پیشانیاش، پر چینتر میشود و ناخواسته رد حرف را میبرد سمت «غلامعباس».
«مردهها که رفتهاند، فکری به حال زندهها کنید، همهشان یا سل دارند یا ریههایشان از کار افتاده، عمرشان به ۴۰سال نرسیده به اندازه ۸۰ سالهها درد میکشند، کپرها که پنجره ندارد، زمستانها آنقدر دود جمع میشود که نمیشود کنار دستیات را پس بزنی، از ترس سرما، دود میخوریم، اما بیرون نمیرویم. میتوانی بفهمی در یک جای تنگ پر از دود، نفس کشیدن یعنی چه، سرفه پشت سرفه، درد پشت درد…،.»
چراغ نفتی….؟
سؤالم تمام نشده، میپرد وسط حرفم :«ما تا به حال رنگ نفت را هم ندیدهایم. نفت برای از ما بهتران است، اینجا فقط میشود، نان پخت، داخل همین کپر… چند روز به چند روز یک کیسه آرد میخریم، میکند ۵۰ هزار تومن… پولاش از یارانههاست، بعد بسته به عهد و عیالت، نانش میکنی، اینجا قوت اصلی نان است، عیالوار که باشی، ۳-۴ روزه تمام میشود، بگویید زندانیهای سیاسی را بیاورند اینجا، زندان از این بهتر؟، لااقل زندان یک بهداری دارد، ما اینجا محکوم به مرگیم….»
گوشت، میوه، سبزی،؟…
«چه،،، ماهی یکبار، دو ماهی یکبار…..چه میدانم آخرین دفعه کی بوده، دل ما به همین نان راضی است، همین یک کیسه هم به سختی تا اینجا میرسد. بچههای کمیته امداد بعضی وقتها ماکارونی، عدس و این چیزها میآورند، ولی ما نمیخواهیم، همان یک کیسه آرد بسمان است،، بعضیها بدبختترند، نه شناسنامه دارند، نه یارانه، کمیته هم که شناسنامه میخواهد،،»
اسم خانههای پیرخوشابیها را نمیتوان «کپر» گذاشت، بیشتر، سنگهای روی هم سوار شدهای هستند که سقفشان از شاخههای درخت خرما درست شده، کفاش، اما با زیلوهای زبر آفتاب خوردهای پوشیده شده که به زحمت میتوان با پاپوش تحملشان کرد،
پیر خوشاب ۶۷ خانوار دارد، اما فقط ۱۵ خانواده عضو کمیتهاند، میپرسید چرا؟ میگویند: «میدانیم همه در حد مددجو هستند، اما شرایط اجازه نمیدهد، زیر پوشش باشند،» یعنی مردها جواناند، توانایی دارند، زور بازو دارند…» پس چرا بیکارند؟ چرا تنها کارشان چرخه زدن دورتادور بیابان است،؟ چرا بهترینشان با یک متر و ۸۰ قد و ۷۰ کیلوگرم وزن، باید ۱۲ ساعت روز، فقط سنگ جمع کند،؟ صفر میگوید: «نه اهل افغانام، نه پاکستانی، نه به زور خودم را اینجا جا دادهام، من یک ایرانیام…،،»
می دانسته میآییم، صورتش را بهدست خواهرش سپرده، با یک منقاش کج و معوج، ابروهای مشکی تیرهاش را اصلاح کرده و با یک سرمه قدیمی دست ساز، دورتادور چشمانش را سایه انداخته، «سمیه» دستم را میگیرد و میبرد سمت تنها ساختمان آجری «پیر خوشاب»، همان که بالای قبرستان، چهره روستا را بزک کرده، بچههای کمیته میگویند با کمک یک خیر، این مدرسه را ساختهاند، اما جز چند نفر، کسی «اینجا» سواد خواندن و نوشتن ندارد، جوابش ساده است. هر سرباز معلمی که آمده، دو روز نمانده، به بهانهای رفته و برنگشته است، حالا همین ساختمان هم لای سنگها خاک میخورد،
مسیر «پیر خوشاب» از «چاه ابراهیم» میگذرد، همان روستای تقریباً آبادی که این روزها برای اهالی «پیر خوشاب» به یک حسرت همیشگی تبدیل شده، لااقل درمانگاه که ندارد، یک «خانه بهداشت» دارد، نه مردم حداقل یک در میان به جای کپر، در خانههای آجری ۴۰-۳۰ متری ساکنند که روزگاری به اسم «مسکن مهر»، قالبشان کردهاند…… اما برای پیر خوشابیها، همه این چیزهای ساده، به یک عقده بزرگ تبدیل شده، حسرت نه، عقده، عقدهای که مجبورشان کرده، بساطشان را روی کولشان بگذارند و با همان چند دست اسباب و اثاثیه درب و داغان، مسیر «پیر خوشاب» را تا «چاه ابراهیم» پیاده گز کنند، اما پایشان نرسیده، به اجبار بازگشتهاند، اینجا «زمین»، ارزش اش کمتر از خار بیابان است، اما «آب»….امان از بیآبی، یک کاسهاش به اندازه، چندین گرم طلا میارزد. اینجا همین چند ده نخل و یک چاه آب نمیگذارد، کسی عرصه را برای دیگری بازتر کند. دور تا دور زمینشان را چسبیدهاند تا مبادا، غریبه که نه، دوست و آشنایی به هوای آبادی، کمی نزدیکتر شود، اصلاً درد پیرخوشابیها از همین نقطه آغاز میشود، نقطهای که برای ما «فقر مطلق» است…. «کریم شهسواری» ریش سفید پیرخوشاب است، مردی که درهمه این سالها، هر چه در چنته داشته را رو کرده تا اهالی را از این نقطه، فراری دهد.: «۳ سال پیش، ۲۰ خانوار را برداشتم و به سمت زه کلوت رفتیم، نزدیکیهای پلیس راه، هرکس هرچه داشت فروخت تا از این جهنم دره فرار کند. روی هم ۵۰ میلیون جمع کردیم تا یک موتور چاه بخریم. قبل از کوچ قرار بود به ما زمین بدهند، ولی حالا فهمیدیم همان یک حلقه چاه هم به نام اداره اتباع است. سند هم داشتند. از آن وقت تا حالا هر روز درگیریم، چند بار با اسلحه به جانمان افتادند، هر روز یک تهدید، میگویند با تریلی از روی کپرهایتان رد میشویم. شما بگویید ما واجبتریم یا اتباعی که دیگر اثری از هیچ کدامشان در آنجا نیست، ما گدا نیستیم که یک زمانی برای خودمان کسی بودیم، دامپروری میکردیم. تا الان دهها نامه و مستند جمع کردهایم، همه جا رفتهایم، ولی حرفمان به گوش کسی نمیرود، همهاش قول میدهند، وعده میدهند، کی عملی میشود؟ خدا میداند،»
از روستا بیرون نیامده، اهالی یکبار دیگر دورهمان میکنند، به هرچه دستشان میآید، متوسل میشوند، از التماس و خواهش گرفته تا گریه و زاری، حرفشان اما یکی است: «به هرچه میپرستید ما را از اینجا ببرید، ببرید یک جا که زمین باشد و یک حلقه چاه، دیگر هیچ چیز نمیخواهیم….» بچههای کمیته امداد میگویند، چند ماه پیش یک نامه به استاندار نوشتهاند تا تکلیف جابه جاییشان روشن شود، از اینجا که بروند، برای همهشان هم شغل دست و پا میکنند، هم وام قرضالحسنه، ولی اینجا نمیشود، یعنی بیفایده است، ولی ظاهراً همان نامه هم در پروسه اداری گیر کرده است، ساعت به نزدیکیهای ۲ نرسیده، بساطمان را جمع میکنیم تا به «زه کلوت» برگردیم، میدانیم کارمان به شب بکشد، برگشتمان سختتر میشود، اصلاً رانندگی در جاده سنگلاخی با دو سر دره، کار هر کسی نیست، اما با اهالی که چشم در چشم میشویم، دل کندنمان سخت میشود، از لحظهای که پایمان به پیرخوشاب رسیده، کسی از دور وبرمان جُم نخورده است، به خیالشان، رئیس جمهوری، کسی هستیم، چنان بهحضورت دلبستهاند، چنان به چشمهایت زل زدهاند، چنان محو حرفها و حرکاتت شدهاند که دلت نمیآید رهایشان کنی، دلت میخواهد همین حالا، بساطشان را روی کولت بگذاری و از آن شعب قحطی، نجاتشان دهی، اما….
در میانه راه هنوز به «کنج کسور» نرسیده، هرازچند کیلومتر، یک راکب موتورسوار که به رسم بلوچها، دستمالی را دور تا دور سرش محکم پیچانده، برایت دست تکان میدهد، اول به خیالمان سلام میدهد، چون اینجا دیدن یک خودرو، به اندازه دیدن یک جت در خیابانهای تهران، تعجببرانگیز است اما بعدتر میفهمیم که دارو میخواهند. هر قرص و دوایی که باشد. به خیالشان هر که سوار ماشین است، از علم پزشکی سر در میآورد، مرد، پاچه شلوارش را میدهد بالا، میگوید چند وقت پیش از تپه افتاده، حالا پایش سیاه شده است، دوا میخواهد، من یک ژلوفن از کیفم در میآورم، میگوید، دیگر نداری؟ هرچهداری بده، دعایت میکنم….
با سلام.
برای کمک به این دوستان با چه شماره ای میتونم تماس بگیرم.
ممنون میشم راهنمایی بفرمایید.