رینر وارنر فاسبیندر، خوشگذرانی که سر سازگاری نداشت
فاسبیندر کارگردانی که هنگام مرگش در سال 1982 سی و هفت سال داشت، امروزه بسیار مورد توجه قرار گرفته است. آیا فاسبیندر فراموش شده است؟ آیا کسی میخواهد او را فراموش کند؟ آیا آلمان هنوز هم سر ناسازگاری با فاسبیندر و شهرت جهانی او دارد؟
مونیخ، میدان ریچنباخ، سال ۲۰۰۲
در بیستمین سالِ مرگ فاسبیندر درسال ۲۰۰۲ ، قرار بود میدان ریچنباخ[۱] در مونیخ به نام او نامگذاری شود. از آنجا که این پروژه باعث ایجاد اعتراض از سمت نمایندگان یهودیان شد، شورای شهر مونیخ این پروژه را ملغی کرد. دوسال بعد، در نوامبر ۲۰۰۴، در یک محله کوچکِ در حال توسعه کنار ایستگاه قطار، میدانی منتهی به خیابانهای لیلی پالمر[۲] و اریکا مان[۳] به نام فاسبیندر نامگذاری شد. هرچند که بریجیت میرا[۴] و لوئیس اولریش[۵] نامهای مناسبتری برای خیابانهای منشعب از میدان فاسبیندر بودند، اما قابل توجه است که بالاخره چنین افتخاری برای مونیخ در شصتمین سالِ تولد فرزندِ گرانمایهاش رقم خورد. آیا فاسبیندر فراموش شده است؟ آیا کسی میخواهد او را فراموش کند؟ آیا آلمان هنوز هم سر ناسازگاری با فاسبیندر و شهرت جهانی او دارد؟
زندگی فاسبیندر
فاسبیندر کارگردانی که هنگام مرگش در سال ۱۹۸۲ سی و هفت سال داشت، امروزه بسیار مورد توجه قرار گرفته است. او در زمان مرگش روی چندین پروژه کار میکرد و هنگامی از دنیا رفت که هم سن و سال ونسان ونگوگ بود، علاوه بر این یکی از فیلمهایش را هم به او تقدیم کرده است. از سال ۱۹۹۰ بازخوانیهای متعددی در نیویورک، لندن، پاریس و توکیو بر روی این فیلمساز انجام شده است. اغلب فاسبیندر با پیر پائولو پازولینی و یوکیو میشیما مقایسه میشود. گویی که همه آنها فرزندان ناسازگارِ رژیمهای فاشیستی سابقند که همجنسگرایی خود را همچون اعتراضی سیاسی، الهامی شاعرانه و اعترافاتی شخصی تجربه کردهاند. تا مدتها زندگی فاسبیندر بر کارهایش سایه انداخته بود. رسواییهای اخلاقی، خودکشی و شایعاتی در مورد روابط شخصیاش دلایل کافی به دست کسانی میداد که دوستش نداشتند و نمیخواستند با هنر فیلمسازی او مواجه شوند. در دهه گذشته تغییراتِ زیادی در نگاه به همه این مسایل رخ داد که البته صرفا به خاطر بنیاد فاسبیندر و نمایندهاش یعنی جولین لورنز[۶] نبود. لورنز تا مدتها به عنوان تدوینگر و همراه فاسبیندر، به ویژه بعد از مرگ مادرش، زمام فعالیتهای او را در دست داشت و بیش از آن محافظ آثار او بود.
سوالات پیچیده در مورد حقوق فیلمهایش و همه موارد مربوط به اقتباسهای تاتری و تلویزیونی از آنها برعهده او بود. با وجود انرژی بیپایان ژولین لورنز، درگیری با این امور عزمی راسخ و لذتی شایان توجه نیاز داشت. فیلمهای فاسبیندر هنوز هم به ندرت در تلویزیون آلمان و همینطور سینماهای آن نشان داده میشوند. فاسبیندر گویی سرنوشت مشابهی با کارگردانان مولف هم عصرش داشت. و نه صرفا با آنها: چون امروزه جداول پخش فیلمهای سینمایی بسیار فشردهاند و گالریهای هنری آنقدر کوچکند که نمیتوانند خللی در سینماهای حال حاضر اروپا، که برای مخاطبان فیلم پخش میکنند، ایجاد کنند. جولین لورنز از نمایشگاههای موزهها و نسخههایِ دیجیتالی فیلمهای فاسبیندر به صورت دیویدی برای پخش آثار او استفاده میکند، او یکسری اطلاعات مستند به همراه یک طراحی جذاب به این دیویدیها اضافه کرده تا به فیلمها ارزشی دوچندان دهد و به پرورش کتابها و نشریههای پژوهشی درباره سینمای او کمک میکند. بله! فاسبیندر هنوز زنده است.
بیش از دراکولا، قلب سینمای نوین آلمان؟
یکی از اظهار نظرهای مورد علاقه فاسبیندر این بود: «وقتی بمیرم وقت هست که بخوابم.» او با اعتقاد به همین جمله توانست هم طرفداران و هم مخالفانش را در کنار هم مدیریت کند، یعنی همه کسانی که میگفتند چطور ممکن است چهل فیلم بلند در مدت چهارده سال ساخته شود. تازه این وقتی است که دو سریال تلویزیونی «هشت ساعت یک روز نیست[۷]» و «برلین آلکساندر پلاتز[۸]» و نمایشنامههای «کاتزماخر[۹]»، «اشکهای تلخ پترا ونکانت[۱۰]»، «خون روی قلاده گربه[۱۱]» و «قطرهای در دریا[۱۲]» و به صحنه بردن تآترهایی در مونیخ، فرانکفورت و برمن و نوشتن مقالاتی روی داگلاس سیرک، کلود شابرول، ورنر اسکوتر و مایکل کورتیز و تعداد زیادی مصاحبه و نقشهایی که فاسبیندر در فیلمهای باقی کارگردانان بازی میکرد را در نظر نگیریم.
در مراسم خاکسپاریاش در سال ۱۹۸۲ ولفرام شوته (منتقد آلمانی) از او به عنوان قلب موج نوی آلمان یاد کرد، قلبی که از تپش افتاد. در طول دهههای گذشته گویی فاسبیندر همچنان در جسمش حضور داشت، ولی به عنوان یک هیولا. برای او شمایل نوسفراتویی یا دراکولایی مناسب بود: چون او نامیرا باقی ماند، بدون هیچجانشینی. هر بار که به او بازگشتی میشد چه به وسیله همکاران قبلی، دستیاران و یا حتی کسانی که میخواستند وفادار به او باقی بمانند و به عنوان یک کارگردان دنبالهرواش باشند، همگی فلج میشدند و خونشان مکیده میشد. فاسبیندر «تخریبگر تشخص» بود، «فاسبیندر و قربانیان مشتاقش».
در طول دهههای گذشته گویی فاسبیندر همچنان در جسمش حضور داشت، ولی به عنوان یک هیولا. برای او شمایل نوسفراتویی یا دراکولایی مناسب بود: چون او نامیرا باقی ماند، بدون هیچجانشینی.
ژان لوک گدار در مورد او گفته: «شاید این حرف درست باشد که همه فیلمهای او بدند اما به هر حال فاسبیندر بزرگترین کارگردانِ آلمان است. او وقتی در آلمان فیلم میساخت که آلمان نیازمند سینمایی بود تا تاریخ خودش را دوباره کندوکاو کند. تنها کسی که میتواند قابل مقایسه با او باشد روسلینی است چون حتی موج نوی فرانسه هم موفق نشد از تاریخ فرانسه بعد از جنگ چیزی بسازد که فاسبیندر از تاریخ آلمان ساخت.»
کارگردانهای زیادی، نه صرفا خودآگاه، سعی کردند برای اولین بار خودشان را در مواجهه با فاسبیندر بیابند، به ویژه در مخالفت با او. او در آلمان جایگاه ویژهای نداشت. اما میتوان گفت که اروپای فونتریر وارث به حق فیلمهای فاسبیندر است و احمقهای او با نشان دادنِ وحشت شادخوارنهِ هر چیز بههنجار، همان نسل سوم اوست. در فرانسه گاسپر نوئه و فرانسوا اوزون کسانیاند که میتوان آنها را تابع قواعد سینمایی فاسبیندر دانست: یکی به خاطر تمرکز روی بیانِ کمیک احساسات و دیگری به خاطر نمایشِ بخش تاریک همان عواطف، با تصویر کردن قربانیانی که معصوم نیستند و طرد شدگانی که به اندازه دیگران بدذاتند.
فاسبیندر، ماشین تولید
در بحث در مورد فرانتس کافکا، ژیل دلوز و فیلیکس گاتاری مدلِ «(ادبیات خرد) ادبیات اقلیت» را به عنوان راهی برای فرار از خوانش عمیقا روانکاوانه از کارهای هنری بدون سرکوب کردن زندگی مولف مطرح میکنند. آنچه آنها مورد بررسی قرار میدهند این است که چطور یک هنرمند در میان موقعیتهای گوناگون عمل میکند، درمیان چند قومیتی بودن و پدر سالاری یهودی؛ در میان خودنگاری و زندگی عاشقانهاش؛ اینکه چطور میتواند «توازنی» خلق کند که قدرتش را هم از مسیرهای کورِ زندگی و هم از ادبیات مسلط بگیرد. جوهر و خلاقیت از جستجویِ عبث برای یک شکل بودن ایجاد نمیشوند، ولی تخطی از مرزها، تواناییِ ایستادگی در مقابل تنش را میدهد، همینطور توانِ مانور دادن و پیداکردن موقعیت خود در میان زبان، مذهب و جنسیت، عشق و خیانت، بروکراسی و جستجوی موقعیت یک فرد به عنوان یک خارجی. آن هم بدون مسدود کردن انرژیهایی که در حرکت عناصر نامتجانس و سواستفاده از قدرت و بیعدالتی نهفته است.
قطعا امکان به کارگیری این مدل به صورت جز به جز برای سینمای فاسبیندر نیست. اما اگر هدف روشن شدن رازهایِ این ماشین تولیدِ مرموز باشد، چند شباهت قابل ارایه است. این کارگردان آلمانی خود را در محل تلاقی سه زبانِ سینمایی تولیدگر اما غیرممکن یافت- هالیوود، UFA و سینمای مولف محور اروپا- بر همین اساس او سبکِ خودش را پرورش داد. تمام طغیانهای زندگی شخصی و کاریش به صورت غلط فقط به عنوان دو جنسگرایی خوانش شد اما همواره ترکیبی از زنانگی و مردانگی در شخصیتش هویدا بود، به علاوه تمِ همیشگیِ استثمار که لغتِ کدگذاری شده فاسبیندر برای رابطه دو پهلو و وارونه بین اقلیت و ساختار قدرت، قربانیان و قدرتمندان بود. این که چطور این پیچیدگیها خود را در فاسبیندر نشان میدهند بسیار مهم است. به عنوان مثال هم زیستی فیلمسازی او با زندگی واقعیاش فقط وقتی معنی میدهند که به عنوان اجزایِ یک شبکه فهمیده شوند: مثلا استفاده استراتژیک و دونژوانمآبانه از همجنسگراییاش، استفاده بیرویه در مصرف الکل، قرص و مواد مخدر، خانه به دوش بودنش در کنار ماهیت خانهدار بودن بورژوایی او و باقی چیزها. علاوه بر این واضح است که فاسبیندر قدرت زیادی داشت تا راهش را برای ساختن فیلم باز کند و با تلویزیون دست و پنجه نرم کند تا آثارش در صنعت فیلم آلمان باقی بمانند. آثاری چون (Despair(1977) ازدواج ماریا براون (۱۹۷۸) و لیلی مارلین (۱۹۸۰).
ین کارگردان آلمانی خود را در محل تلاقی سه زبانِ سینمایی تولیدگر اما غیرممکن یافت- هالیوود، UFA و سینمای مولف محور اروپا- بر همین اساس او سبکِ خودش را پرورش داد.
از نگاه بیرونی فاسبیندر یک ماشین مواد مخدر، پول و سکس بود. ولی از دید اطرافیانش (یعنی همکارانش) او ماشینی بود که ماهرانه و سادیستی با قدرت بازی میکرد. ولی از نگاه دیگری – که امیدوارم نگاه زمانه ما باشد- همه این کژفهمیها مربوط به یگانه بودنِ ماشین تولیدِ اوست که بیشتر به صورت ماشینی دچار اختلال شناخته میشد، مختل، خراب و نتیجه پشتکار، جاهطلبی و هر چیزی که به راحتی میتوان نام نبوغ را بر آن گذاشت.
ماشینِ تولیدِ فاسبیندر از یک سو میتوانست آپاراتوسِ تاثیر گذارِ «خانوادهای متفاوت» باشد و از سوی دیگر آپاراتوسِ سینماییِ دنیایی تصنعی که به وسیله تصاویر، نقل قولها، توپوگرافی صدا و نگاه های خیره ساخته شدهاند. شخصیتها خود را فدای همین هزارتوها و طنین اندازیشان میکردند، و این برخلاف پیش زمینه داستانهای عاشقانه بین مردان، بین زنان، و بین مردان و زنان بود. به ویژه زنانِ روسپی، آوازخوانانِ دوره گرد، اغواگران یا کسانی که به سادگی در تجارتِ نشان دادن خود شرکت میکردند- در میان مثالهای متنوع از قانون و اجتماع هدایت میشدند و در هر دو جهتِ مرزهای رستگاری و ستم سفر میکردند. در ملودرام و در یاس فاسبیندر، در روابط تراژیک و کمیکِ کاراکترها و در زوج های غیر ممکنی مثل علی و امی در فیلم (علی: ترس روح را میخورد، ۱۹۷۳) فرانس و هانی در فیلم (،Jailbait1972) پترا و کارِن در فیلم (اشک های تلخ پترات ون کانت، ۱۹۷۲) اروین و سیتز در فیلم (سالی با ۱۳ ماه، ۱۹۷۸) ماریا و هرمان در فیلم (ازدواج ماریا براون ۱۹۷۸) فرانس و رین هولد در سریال (آلکساندرپلاتز ۱۹۷۹-۸۰) که هم خود را خلق کرده و هم از دست میدهند، و در نهایت به دست هم به نابود میشوند.
«استودیوی تک نفره» فاسبیندر معمولا تعادل بین سیستمِ خانواده و سینما را نگه میداشت. او ستارگانِ زنِ سینما را تغییر شکل داد: از هانا شیگولا[۱۳]، اینگرید کاون[۱۴] و مارگیت کارستنسن[۱۵] گرفته تا باربارا سوکا[۱۶] و تبدیل الیزابت تریسِنار[۱۷] و روزل زک[۱۸] به «ستاره». در مقابل مردها از لحاظ عاطفی، اقتصادی و جنسی وابسته به فاسبیندر بودند، و ظاهرا با ایجاد رقابت بین آنها، یا رشوه دادن از طریقِ ترکیبِ حساب شدهای از زبانبازی و دست و دلبازی، آنها را استثمار میکرد. چنین جزییات بیوگرافیکی برای قیود تلویحیای که چنین ماشین تولیدی را کنار هم نگه میدارد، مهم است. به این دلیل که احساساتِ متناقض، بهترین سوختِ این ماشینِ تولید بودند و عمیقترین اضطرابها بهترین سیستم مکانیکی برای حرکت موتورش.
خانواده متفاوتِ فاسبیندر، با همه متعلقاتش، همزمان هم کهنه و وابسته به نیاکان و هم پیشا و پسا ادیپیست: این خانواده پیوسته هویت و ارزشِ فردیاش را هم ایجاد و هم نابود میکند، و فرای فرمهای معمولِ اجتماعی خودش را به خطر میاندازد. فاسبیندر در تمامِ مراحلِ زندگیِ کوتاهش از تمام ازدست رفته های کودکیش استفاده کرد و با چشم پوشی از داشتن یک خانواده متمرکز توانست به یک برتری از طریق خلق و تجربه فرمهایِ جدیدِ رابطه دست یابد: خانواده متفاوتِ فاسبیندر یا سینمایِ او به مثابه لابراتواری برای آزمایشِ “«اپیتالیسم نوین» بود. اما علاوه بر این با وجود همه احتمالات و شکافها، آنتاگونیستهایش هم چیزی بیش از کمونیستهای آنارشیستی بودند که از «قدرت دوگانه» عواطف و ساخت روابط الهام میگرفتند، مثل فیلم (از فاحشه مقدس بترس). به هر حال خطِ هماهنگی وجود داشت که از سویی به سوی دیگر کشیده میشد، از خانواده چوپانانِ باواریایی تا کمونهای هیپی، از گروههایِ «توطئهگر» تا باندهای هجنسگرا. به نظر میرسد که فاسبیندر همانطور که الههای برای به تصویر کشیدن خانوادههای غیر برژوا بود، آشکارا تصویرگرِ سبکِ زندگیِ برژواها هم بود، همینطور تصویرگرِ شیوه خاصِ روابط اجتماعی آنها در پروسه تولید.
تاریخنگاریِ جمهوری فدرال آلمان
گرچه دوربینِ فاسبیندر تقریبا هرگز استودیو را ترک نکرد، اما فضاهای داخلیِ کلاستروفوبیک جایی برای جهانِ بیرون میساخت. اتاق و آشپزخانه مستقیما به فضای سیاسی-اجتماعی جمهوریِ فدرال آلمانِ بعد از جنگ مربوط میشد. تصویر ولفرام شوته از بالزاکِ متعلق به آلمان غربی، مرکزیت کارهایِ فاسبیندر را تصویر میکند. بسیار هوشمندانه بود که او در کارهایِ فاسبیندر یک تاریخنویسی پرشور و ریز بین از جهوری فدرال آلمان تشخیص داد، کسی که خودش را زیر نظر میگیرد تا بفهمد که در کجایِ تاریخ کشورش جا گرفته است؟ و چرا یک آلمانی است؟ هیچ شکی نیست که دیکتاتوری نازیها نقش مرکزی در همه این مسایل بازی میکند.
اما فاسبیندر از این هم فراتر رفت، و این تاریخنگاری با سقوط پروس در افیبریست[۱۹] (۱۹۷۳) آغاز شد؛ ادامهاش هیاهوی جمهوری وایمار بود در سریال برلین آلکساندرپلاتس[۲۰]، و رشد سوسیالیسم در فیلم نا امیدی[۲۱]، و جنگِ هیتلر در فیلم لیلی مارلین[۲۲] و سالهای ویرانی بعد از جنگ در فیلم ازدواج ماریا براون[۲۳]، معجزه اقتصادی در لولا[۲۴]( ۱۹۸۱)، آخرین سال های ۱۹۵۰ در فیلمِ اشتیاق ورونیکا فوس(۱۹۸۱)[۲۵]، اوایل ۱۹۶۰ در فیلمِ تاجر چهار فصل[۲۶]( ۱۹۷۱)، ورود کارگران خارجی در علی: ترس روح را میخورد[۲۷] (۱۹۷۳)، “پاییز داغِ ۱۹۷۷” در فیلمِ آلمان در پاییز[۲۸] ((۱۹۷۸ ، پایان کار گروه RAF در فیلمِ نسل سوم[۲۹] (۱۹۷۹). این تاریخ نگاری سبکِ ادگار ریتز هیمت[۳۰] را دنبال نمیکند. بلکه بیشتر تلاش کرده تا لحظات بحرانی و نقاط چرخشِ تاریخِ آلمان را تصویر کند، که معمولا محدود می شده به امید ها و آرزوهای محجور و حتی در حالِ سقوط خرده برژواها، ضد قهرمانها و شخصیتهای مردم گریزِ حاشیه اجتماع و در جنگ با خود.
اگر در شروع تاریخ نگاریِ برژواها در کمدی انسانیِ بالزاک[۳۱] با پول، قدرت و اشتیاقِ در حال افزایش نسبت به حرص و طمع مواجه بودیم، فیلمهای فاسبیندر شکست را مستند میکنند، با انتهایی نه چندان صاف و پوست کنده، در این زمانه: چیزهای مورد علاقه، فروش اخلاقیاتِ برژوایی است، بازارِ آزادِ ارزشهای انسانی، و نوعی شایسته سالاری که به بازار سیاهِ عواطف تبدیل شده است. هر انسانی سعی می کند ارزش مبادلهای بیشتری بدست آورد یا عشقش را با پیشنهادِ خریدِ بالاتری بیان کند، ولی همه در نهایت در نیرنگند. فروشنده، خریدارِ کالاهای دزدی، پا اندازها، واسطهها و کارچاقکنها همه قهرمانهای رقت آورِ دنیای حال حاضرند، ولی خیلی سادهانگارانه خواهد بود اگر به آنها فقط به عنوان آینه کج و معوجی از ایدهآلیسم شکست خورده نگاه کنیم که صرفا تصاویری از تنقر و تعفن از خود خلق می کند. قهرمانان فاسبیندر بسیار شورشیتر از اینند و بسیار واقعیتر.
رابطه فاسبیندر با امروز: آلمانیها به عنوان قربانی؟
در فیلمهای اولیه فاسبیندر که عمدتا گانگستری بودند ایده استثمار بین استثمارگر و استثمار شونده قطبی شده بود و شخصیتها اغلب خود را به صورت شکستِ کاپیتالیسم نشان میدادند. در کارهای بعدیاش، فاسبیندر چالشهای دیگری را مطرح کرد. در ابتدا زنانی را تصویر میکرد که با حضور آرام و کم حرفشان بسیار شیوا، منتقد سیستم و نماینده وجدان بدِ یک اجتماعِ پدر سالار بودند. بعدتر قربانیانش همجنسگرایانی بودند که بسیار بیرحمانه و کلبی مسلکمابانه توسط باقی همجنسگرایان استثمار میشدند، همانطور که در «فاکس و دوستانش[۳۲]»(۱۹۷۴) و «سالی با ۱۳ ماه» دیده میشود، یا آنهایی که قربانیِ بازیهای قدرت و امیال کور میشدند مثل فیلم «اشکهای تلخ پترا ون کانت». در نهایت روابط قدرت بین اکثریت، اقلیت و قدرت حاکمه به شکلی نشان داده میشد که گویی قاتل و قربانی هر دو با هم محدود میشدند به خصومتِ بیشتر. این مورد، همانطور که قبلا به آن اشاره شد محدودیتی مضاعف میشد: (همانطور که در نسل سوم، برلین الکساندرپلاتس و Querelle ، ۱۹۸۲دیده میشود) خارج از این محدودیت، کاراکترها نمیتوانستند بشکنند و حتی شاید، نمیخواستند که بشکنند. این شیوه فاسبیندر بود برای به روز ماندن و تشریح سیاستِ همانندسازی دهه هفتاد. آزادی زنان، جنبش همجنسگرایان و “تروریسم”: فاسبیندر همگام با همه اینها پیش میرفت اما به همان نسبت به شیوهای تراژیک- کمیک به همه آنها میتاخت و اغلب به شکلی که برای همه احزاب ناخوشایند بود: چپها به عنوان یک آنارشیست نگاهش میکردند، گروههای یهود و سازمانهای سریِ فاشیستی به عنوان یک ضد یهود، همجنسگرایان او را هوموفوب میخواندند و فمنیستها اظهارنظرهای او مبنی بر اینکه زنان صرفا میخواهند «بهتر» استثمار شوند را سراسر تنفر از زن میدانستند.
بدیل شدن به یک قربانی تنها به معنی آگاهی از بیعدالتی و روابطِ قدرتی که باعث رنجِ یک انسان میشود نیست. یک قربانی مسئولیت دارد. تنها در ملودرام است که قربانی، رنجش را برای پرهیزگاری و ارزشهای اخلاقی به حراج میگذارد.
آیا سوءتفاهمی وجود داشت؟ یا فاسبیندر به چیز کاملا متفاوتی، که مفهوم جدیدی از قربانی بودن بود اشاره میکرد؟ اگرچه امروزه قدرت به هیچوجه با قربانیان باقی نمانده، ولی به نظر میرسد که همه میخواهند قربانی باشند، چون این دقیقا جاییست که بیش از هر جای دیگر تاثر دیگران را بر میانگیزد و دقیقا همینجاست که فاسبیندر بسیار آوانگارد میشود و مشابه دیگران از اینکه بیشترین خواهش را از هر فردی دارد شرمنده نیست: بله! برای او کافی نیست که یک قربانی باشی، یا حس قربانی بودن داشته باشی؛ اول از همه یک فرد باید «تبدیل به یک قربانی» شود.
تبدیل شدن به یک قربانی تنها به معنی آگاهی از بیعدالتی و روابطِ قدرتی که باعث رنجِ یک انسان میشود نیست. یک قربانی مسئولیت دارد. تنها در ملودرام است که قربانی، رنجش را برای پرهیزگاری و ارزشهای اخلاقی به حراج میگذارد. قربانیِ ملودرام باید مدام از طریق تکرار در محکِ آزمایش قرار گیرد و به خاطر همین است که قهرمانان ملودرام به غلط به عنوان مازوخیست شناخته میشوند. آنها مدام اشتباهاتشان را در روابطی نامشروع ولی باارزش تکرار میکنند. در سینمای فاسبیندر اما مسئله بیش از این است: قربانیها کسانیاند که کاملا از نظم سمبلیک خارج شدند و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، چیزی برای مبادله یا فروش ندارد، به جز بدنِ خود. ژولیا کریستوا این را (abject bodies) مینامد. و جورج آگامبن از عنوان (homo sacer) استفاده میکند.
او در برلین آلکساندرپلاتز میگوید: «ما آگاهیم به آنچه میدانیم و باید هزینهاش را هم پرداخت کنیم». فاسبیندر به تاریخ نه به عنوان یکِ تاریخ نگار، بلکه به عنوانِ یک مسافرِ زمان نزدیک میشود و مشابه هر مسافرِ زمانی، اجازه پیدا میکند تا بدون دست زدن به گذشته «به آینده برگردد»، با تصویر کردن خودش و تقسیم مسئولیتش در قبال چیزی که رخ داده و امکان عوض شدن ندارد. به بیان دیگر، تاریخ نباید با ترک کردن گذشته به عنوان چیزی که گذشته است ساخته شود و برای همین است که فیلم های فاسبیندر به چیزِ کاملا متفاوتی اشاره میکنند که در ایدهای واحد میگنجند: هر فرد برای رهایی خودش باید بتواند عاشق دیگری شود و دیگری نباید ایثار کند. برای همین است که فیلم های فاسبیندر به یک پرسش پاسخ میدهند: چطور در تاریخ کشورم قرار می گیرم و چرا یک آلمانیم؟ یک بار دیگر این آلمانی بودن به معنی آلمانی «شدن» است. آلکساندر کلوگه نوشته: «آلمان، هرچقدر که بیشتر به آن نگاه کنید، بیشتر از شما دور میشود» این واقعیت فیلمهای کلوگه است ولی واقعیت فیلمهای فاسبیندر نیست. وقتی گرترود استاین اعتراض کرد که چرا تصویری که پیکاسو از او کشیده شبیهاش نیست، پیکاسو جواب داد: «نه! ولی بعدا به این شکل در خواهی آمد» در مورد آلمان هم میتوان همین را گفت: آلمان بیشتر و بیشتر شبیه تصویری که فاسبیندر از او خلق کرده میشود.
[۱] Reichenbach Square
[۲] Lili Palmer Street
[۳] Erika Mann Street
[۴] Brigitte Miraیکی از بازیگران فیلم های فاسبیندر:
[۵] Luise Ulrichبازیگر اتریشی:
[۶] Juliane Lorenz
[۷] Eight Hours Are Not a Day
[۸] Berlin Alexanderplatz
[۹] Katzelmacher
[۱۰] The Bitter Tears of Petra von Kant
[۱۱] Blut am Halsband der Katze
[۱۲] Tropfen auf dem heissen Stein
[۱۳] Hanna Schygulla
[۱۴] Ingrid Caven: اینگرید کاون بازیگر که از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۲ همسر فاسبیندر بود
[۱۵] Margit Carstensen
[۱۶] Barbara Sukowa
[۱۷] Elisabeth Trissenaar
[۱۸] Rosel Zech
[۱۹] Effi Briest
[۲۰] Berlin Alexanderplatz
[۲۱] Despair
[۲۲] Lili Marleen
[۲۳] The Marriage of Maria Braun
[۲۴] Lola
[۲۵] Die Sehnsucht der Veronika Voss
[۲۶] The Merchant of Four Seasons
[۲۷] Ali: Fear Eats the Soul
[۲۸] Germany in the autumn
[۲۹] The Third Generation
[۳۰] Edgar Reitz’s Heimat
[۳۱] Comédie Humaine
[۳۲] Fox and His Friends