skip to Main Content
ساعت شلوغی‌مرگ
جامعه

يك شب تا صبح در بيمارستان لقمان حکیم تهران

ساعت شلوغی‌مرگ

گزارش یک شب تا صبح در بیمارستان لقمان تهران در میان مسموم‌شدگان و آن‌هایی که تصمیم گرفتند به زندگی‌خود پایان دهند.

ساعت ٩ صبح روز یکشنبه ٢٢ مهر ١٣٩۴ یک پارچه سیاه به دیوار ساختمان ما نصب کردند. «با نهایت تاسف و تاثر، درگذشت جوان ناکام، علیرضا را به خانواده محترم ایشان تسلیت می‌گوییم…» پسر همسایه، با قرص برنج خودکشی کرده بود. مادرش ۶ ماه بعد برای مدیر ساختمان تعریف می‌کرد: «به پای دکتر افتاده بودم. التماسش می‌کردم بچه‌مو نجات بده…. دکتر دستای منو گرفته بود و فقط می‌گفت، مادرجان متاسفم… مادر جان منو ببخش… .»

عقربه ساعت که خودش را کشید روی ٨، چشم‌هایم را بستم. از ٨ شب تا ٨ صبح، ٣٣ نفر را آوردند اورژانس مسمومین بیمارستان لقمان. ٢۶ نفرشان با قرص و سم خودکشی کرده بودند…

ساعت ٢٠ و ٣٠ دقیقه / زن ٣۵ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ۴۵ قرص خواب‌آور

مرد، دستش را زیر بغل مجتبی عصا کرده بود و تن بیجان پسر ٢٧ ساله را دنبال قدم‌هایش می‌کشید تا تخت وسط سالن اورژانس.

– چی خورده؟

-‌ قرص…

«پدر و مادر که نداشتم. فقط یک خواهر و برادر مدرسه‌ای دارم که خرجشون هم با منه. نمی‌دونستم اون دنیا چی در انتظارمه. توی این دنیا هیچی ندیدم. همیشه سخت بوده. از ١٢ سالگی کار کردم. همیشه کارگری کردم. این دنیا آنقدر برام بد بود که باید میرفتم. خوشحال بودم که می‌رم پیش پدر و مادرم. اصلا با خوشحالی هم همه بسته رو خوردم…»

مجتبی را پهن کردند روی تخت. پرستار، ضربان قلب و سطح اکسیژن و فشار خون را اندازه گرفت و پیراهن مجتبی را با قیچی پاره کرد. زخم جوش خورده کهنه گوشت آورده، از مرکز قفسه سینه تا پایین ناف خط انداخته بود. پشت و روی ساعد چپ، پر از رد نو و کهنه چاقو و تیغ‌کشی بود. روی بازوی راست، جمله‌ای در وصف معشوق خالکوبی شده بود. از پشت گردن تا روی سیبک گلو، افقی بریده شده بود و زخم تازه، خون پس می‌داد. پزشک اورژانس با دست، ممتد روی سینه پسر میزند و شانه‌اش را تکان میدهد.

-‌ آقا… آقا…. چی خوردی؟ متادون مصرف میکرده ؟

مجتبی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. چشم‌ها بسته، دهان باز مانده، قفسه سینه با سرعت بالا و پایین می‌رود.

-‌ آقا… آقا… (رو می‌کند به مرد) بگو عکس بگیرن اگه چیزی اونجا هست بفرستن.

پزشک شانه‌های مجتبی را تکان داد.

-‌ آقا… آقا… چی خوردی؟

مرد با گوشی تلفنش صحبت می‌کرد. دست‌ها و لباسش روغنی و سیاه است مثل دست و لباس مجتبی. نگاهش می‌ترسد. ترس به زبان می‌رسد.

-‌ الان برادرش میاد.

«برادر» ٨ بسته خالی ترامادول گذاشت روی پیشخوان اورژانس. مجتبی ٨٠ قرص ترامادول خورده بود. «سر شب نشست به مشروب خوردن. من کارگر اینام. تازه باهاشون آشنا شدم. داداشش اوستای منه. باهاش دعوا کرد و گفت پاشو کار کن. مجتبی هم بطری رو پرت کرد. شیشه گرفت دستش که رگش رو بزنه، نذاشتم. گردنش رو با شیشه زد. رفت از تعمیرگاه بیرون. رفتم دنبالش، گفت می‌خوام تلفن بزنم. ٢٠ دقیقه بعد افتاده بود پشت تعمیرگاه. از صبح هی می‌گفت می‌خوام خودمو امشب خلاص کنم. داداشش رو صدا زدم. گفت بذار بمیره…» پرستار، برادر مجتبی را فرستاد برای تشکیل پرونده. قفسه سینه مجتبی وسط آن تنفس‌های عجولانه، به اندازه کف دست بالا کشیده شد و هوا را انگار با تمام سلول‌هایش بلعید. پزشک، ماسک اکسیژن را به صورت مجتبی وصل کرد. هیکل مجتبی به لرزش افتاد. تخت می‌لرزید. تشنج ترامادول شروع شده بود. پزشک میگوید یک آمپول ضد تشنج تزریق کنند و مجتبی را به بخش مراقبت‌های ویژه بفرستند. پرستار، تخت را کشید به سمت انتهای اورژانس. هیکل مجتبی دوباره به لرزش افتاد. ضربان قلب هم رفت. پرستار، تخت را به سمت اتاق احیا هل داد و پزشک، درِ اتاق را روی نگاه‌های کنجکاو بست. آخرین تصویر؛ مجتبی دچار ایست قلبی تنفسی شده، ماسک اکسیژن به صورت دارد و پزشک اورژانس با فشار سریع و ممتد دو دست بر قفسه سینه مجتبی تلاش می‌کند مرگ را شکست دهد.

‌ ساعت ٢١ و ٣٠ / مرد ٢٧ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٨٠ قرص ترامادول

میله آهنی روغن نخورده، با صدای خشکی کشیده شد و نگهبان، قفل درِ بخش بستری مسمومیت‌های مردان را باز کرد. اینجا تمام درها و پنجره‌ها، حفاظ آهنی دارند. تمام وسایلی که در اختیار بیماران قرار می‌گیرد غیر آهنی است… . بخش بستری مسمومیت‌های مردان سه اتاق عمومی دارد با یک اتاق دو تخته. در اتاق دو تخته، مچ پای راست یک زندانی را با پابند به میله تخت بسته بودند. زندانی، ترامادول خورده بود و دچار تشنج شده بود. در دو اتاق اصلی بخش، تقریبا تمام تخت‌ها پر بود. پرستار از ورودی اتاق به تخت‌ها اشاره کرد: «اون ۶ تا، مسمومیت با سرب تریاک دارن. اون یکی رو هم توی ترمینال با آبمیوه مسموم کرده بودن. بقیه، خودشون…» دستش را افقی روی گردن می‌کشد. در این ساختمان، در جوار این تخت‌ها و برای گوش این آدم‌ها، بعضی کلمات به اندازه یک بسته ۵٠ تایی قرص، محرک دوباره است. «خودکشی» از این کلمه‌هاست… … ابراهیم روی تخت کنارِ در خوابیده بود. ١٠٠ قرص خواب‌آور خورده بود.کلمات، بیمفهوم، غیر قابل شنیدن، بدون اراده از لای لب‌هایش بیرون میافتند. ابراهیم ٢٧ سالش بود… … بخش مراقبت‌های ویژه، در طبقه همکف ساختمان بستری مسمومیت‌هاست. این بخش به روی همه بسته است جز پرستار و پزشک و بیمارانی که بر اثر شدت مسمومیت باید اینجا نگهداری شوند. آنهایی که بعد از اقدامات اورژانس به این بخش منتقل می‌شوند، تقریبا به پایان خط رسیده‌اند و اگر نگهداری در بخش مراقبت‌های ویژه بی‌فایده باشد، می‌روند بخش بستری. مثل آن زنی که آنقدر قرص خورد برای خودکشی که اقدامات احیا هم افاغه نکرد و زن، دو ماه است در آخرین اتاق بخش بستری زنان، زمینگیر شده با کلیه و مغز و کبد از کار افتاده و پایین‌ترین سطح هوشیاری. ساعت ٩ شب او را بردند اتاق عمل تا راهی برای تغذیه از روده باز کنند. زن ۴٠ ساله، دیگر نه می‌بیند، نه می‌شنود، نه حس می‌کند، نه حرف می‌زند. زنی که خانواده‌اش هم او را نمی‌خواهند و پرستار می‌گفت خواهرش وقتی دو ماه پیش برای اولین و آخرین بار آمد بیمارستان، گفت: «من نمی‌برمش. هر کاری می‌خوایین باهاش بکنین. نگهش دارین همین جا بمیره.»

ساعتی گذشته از غروب، حیاط بیمارستان هنوز پر همهمه است. موذن‌زاده اذان میگوید. آمبولانس‌ها میآیند و میروند، پزشکان و پرستارانی که نوبت کارشان تمام یا شروع شده، به یکدیگر درود و بدرود میدهند، همراهان بیماران بخش‌های داخلی که خیال‌شان راحت است مریض‌شان با نامی خوش در بیمارستان پذیرش و بستری و مرخص می‌شود، از بوفه بیمارستان، چای و قهوه می‌گیرند که بتوانند بیداری اجباری تا زمان جواب‌دهی آزمایشگاه و رادیولوژی و سیتی اسکن را تاب بیاورند. روی دورترین نیمکت نزدیک به خروجی غربی و متروک بیمارستان، جلوی اورژانس داخلی، دو زن نشسته‌اند. هر دو میانسال؛ یکی، کمی جوانتر، یکی، کمی مسن‌تر. مادر و فرزندند. کنار پایشان روی زمین، چندین کیسه کوچک و بزرگ است و روی سکوی سرتاسری مجاور باغچه شمشاد‌کاری شده هم لیوان‌های یک‌‌بار مصرف و بطری آب و جعبه دستمال کاغذی گذاشته‌اند. پسرِ زن جوان‌تر، نوه زن مسن‌تر، بر اثر مسمومیت با الکل صنعتی در بخش مراقبت‌های ویژه است. در کما و با کبد از کار افتاده از ٢١ روز قبل. مادر و مادربزرگ از همان شب اول که پسر ٢٣ ساله را به اورژانس رساندند، زندگیشان را آوردند در حیاط بیمارستان. همین جا می‌نشینند، دعا می‌خوانند، راه می‌روند، گریه می‌کنند، غذا می‌خورند، می‌خوابند و… . زندگی می‌کنند…… ادبیات اورژانس مسمومین در چند جمله تکراری خلاصه می‌شود. «چی خورده… . کی خورده… چقدر خورده…؟» اورژانس هنوز خلوت است. پرستار و رزیدنت‌های اورژانس به خلوتی موقت و اول شب عادت کرده‌اند. مرگ ساعت دارد….

ساعت ٢٢ و ۵٠/ زن ١۶ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٢٠ قرص خواب‌آور

دست چپ پسر را با نوار پارچه‌ای به میله حفاظ تخت بسته بودند. پسر، روانداز سفید را مثل کفن دور جثه نحیفش پیچیده بود. فقط ساعد دست چپ بیرون از ملحفه بود؛ متورم از جای خودزنی‌های تازه و سوختگی کهنه آتش سیگار. پسر ١٨ ساله ١٠ قرص ترامادول خورده بود… پرستاران بخش‌های بستری یاد گرفته‌اند که فقط وظایف‌شان را انجام دهند. یاد گرفته‌اند که حتی همدردی آشکار نداشته باشند. بیماران بخش‌های بستری مسمومیت‌های مردان و زنان، در طول مدت بستری در بخش، جز خودشان، هیچ شنونده‌ای ندارند. پرستاران این‌طور توجیه شده‌اند که فردی که خودکشی کرده، حتما نیاز به مداخلات روانپزشکی داشته و هر پرسش و واکنش نابجا یا غیر معمول، می‌تواند او را به رفتارهای پرخاشگرانه و تخریبی غیر قابل کنترل وادارد. عصر آن روز، پرستار باردار بخش بستری مسمومیت زنان از یکی از بیماران کتک خورد. دو هفته قبل یکی از بیماران با حمله به پرستار، دو انگشت دست پرستار را شکست. «بدترین چیزی که توی این بخش دیدیم مرگ مریضایی بود که قرص برنج خورده بودن. ما می‌دونیم پایان قرص برنج چیه. ولی خودشون نمی‌دونستن. بیدار بودن، به هوش بودن، ٢٢ ساله و ٢٠ ساله بودن، بعد، کم‌کم سطح هوشیاری افت می‌کرد. هر وقت آوردنشون، از همون لحظه اول به گریه افتادیم تا موقعی که جنازه‌شون رو بردن بیرون… …»

‌ ساعت ٢٣ و ٣٠ / مرد ٢۶ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ۶١ قرص خواب‌آور

کنار پله‌های ساختمان بستری داخلی، چند نفر از همراهان یک بیمار روی زمین نشسته‌اند و روی کیک‌های کوچکی که از بوفه بیمارستان خریده‌اند، شمع روشن کرده‌اند و دست می‌زنند و سوت و هورا می‌کشند و «تولدت مبارک» می‌خوانند. نگهبان بیمارستان می‌آید سراغ‌شان و نهیب می‌زند که «جمع کنین». یک ماشین سفید از ورودی مجموعه می‌پیچد داخل و جلوی اورژانس سنکوپ می‌کند. دو مرد جوان، تن نیمه‌جان پسری را از صندلی عقب ماشین بیرون می‌کشند و می‌برند داخل اورژانس. راننده؛ مردی میانسال، دست‌هایش را روی فرمان اتومبیل دایره می‌کند و سر را به دست‌ها تکیه می‌دهد. یکی از همان جمعی که مراسم تولد برپا کرده بودند، از جا برخاسته و با قدم‌های آرام و پر سوال به اورژانس نزدیک می‌شود…آدم‌هایی که کارشان به اورژانس مسمومین می‌رسد، همراهان کسانی که خودکشی کرده‌اند، نفس‌ها، تند، قدم‌ها، شتابزده و نگاه‌ها هراسان است. کلمات را از دهان پزشک و پرستار می‌قاپند. «برو پرونده تشکیل بده… برو یه قوطی آبمیوه بگیر… این شارکل رو بهش بده تا آخر بخوره…» غیر از آنهایی که با ترامادول خودکشی کرده‌اند و غیر از ماسک اکسیژن، هیچ تجویز دارویی برایشان مجاز نیست، بقیه، تا به تخت اورژانس می‌رسند باید یک شیشه محتوی ٢۵٠ سیسی محلول سیاهرنگ شارکُل (زغال فعال شده) سر بکشند تا هرچه سریع‌تر دارویی که خورده‌اند در معده بی‌اثر شود. پرستار به همه توصیه می‌کند: «دماغتو با دست بگیر که بوشو نفهمی. یه جا سر بکش که مزه شو نفهمی.» همه هم باید بعد از شارکل یک لیتر آبمیوه بخورند. تداخل این دو مایع باعث استفراغ و بالا آوردن محتویات معده در سطل‌های بزرگ آبی رنگ کنار هر تخت اورژانس و البته مانع از مرگ می‌شود به شرط آنکه حداکثر تا ٣ ساعت بعد از خوردن دارو به اورژانس رسیده باشند. تمام کسانی که از اورژانس مسمومیت‌ها مرخص می‌شوند، یک ویژگی مشترک دارند. لب‌هایشان سیاه است.

ساعت ٢٣ و ٣٠ / زن ٣٣ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٢٠ قرص فشار خون و خواب‌آور

آدم‌هایی که کارشان به اورژانس مسمومین می‌رسد، همراهان کسانی که خودکشی کرده‌اند، نفس‌ها، تند، قدم‌ها، شتابزده و نگاه‌ها هراسان است. کلمات را از دهان پزشک و پرستار می‌قاپند. «برو پرونده تشکیل بده… برو یه قوطی آبمیوه بگیر… این شارکل رو بهش بده تا آخر بخوره…»

بهمن در کما بود.خانواده‌اش، خواهرش و برادر و پدرش، پشت درِ آهنی بخش، روی ردیف سوم پله‌های منتهی به طبقه دوم ساختمان نشسته بودند و چشم‌هایشان قرمز بود از گریه و لب‌هایشان می‌لرزید از ترس. ترس از مرگ بهمن. امروز صبح که رسیدند خانه، بهمن را کفِ اتاق، بیهوش پیدا کرده بودند که کف از دهانش سرازیر بود. پزشک اورژانس گفت بهمن در آن چند ساعت تنهایی و بعد از خوردن و کشیدن چند قسم مخدر و محرک، پنج بار تشنج کرده. بهمن، بیهوش به اورژانس رسید. بخش هم او را بیهوش تحویل گرفت اما در بخش دو بار دچار ایست قلبی شد. به سینه‌اش پدهای مونیتورینگ قلب وصل شده و یک لوله ضخیم از حفره دهانیاش رد کرده‌اند برای پمپاژ اکسیژن به داخل ریه. فاصله هر دم و بازدم بهمن ١۵ ثانیه طول می‌کشد. با هر بازدم، شکم بهمن مثل یک توپ، باد می‌شد و توپ، هم‌زمان با بالا رفتن غیرعادی قفسه سینه، با لرزش پی در پی خالی می‌شد. چشم‌های بهمن نیمه باز بود. برشی از سیاهی مردمک را می‌شد از لای پلک‌ها دید. سطح هوشیاری بهمن از ۵ بالاتر نمی‌رفت و ضربان قلب از ١٢٠ پایین‌تر نمی‌آمد. از گوشه چشم چپ بهمن تا پایین گوش، یک رد خیس می‌درخشید. اشک بود یا ترشحات چشم؟ پرستار هیچ امیدی نداشت که بهمن دوباره بتواند طلوع آفتاب را ببیند. بهمن ۴٣ ساله بود… … . پزشکان اورژانس مسمومین که باید تمام اورژانس‌ها را تجربه کنند، اصلا دل‌شان نمی‌خواهد بازگشت دوباره‌ای به این بخش داشته باشند؛ بدترین بخش با بدترین مراجعات. حتی وظیفه‌شناسی پرستاران اورژانس هم کمک نمی‌کند که پزشکان اورژانس مسمومین، بخواهند در این بخش ماندگار شوند. مواجه شدن هرساعته، هر روزه و هرشبه با آدم‌هایی که «می‌خواهند» بمیرند، بدترین و تلخ‌ترین تجربه رزیدنت‌های جوانی است که سال‌های طولانی زندگی را پیش‌رو دارند. «این اورژانس خیلی فرساینده است. این همه اوردوز دارو و همه به قصد خودکشی. مشکلاتشون رو اگر گوش بدی، همه با رفتن پیش یک روانشناس و با یک هزینه کم می‌تونست حل بشه. ما اینجا دختر ١۵ ساله و ١٣ساله داشتیم که با قصد خودکشی دارو خورده بود اونم به دلایل خیلی احمقانه. پدر و مادرش با هم دعوا کرده بودن و این رفته بود قرص خورده بود. مادرش براش مانتو نخریده بود و این رفته بود قرص خورده بود. موارد تکراری خیلی ناراحت‌کننده است. امروز میاد، ١٠ تا قرص خورده، هفته بعد هم میاد، تعداد قرص رو کرده ٣٠ تا، هفته بعد هم میاد با ۵٠ تا قرص… و دیگه نمیاد چون دیگه تموم شده…»

‌ساعت ٢۴ و ۵۵ دقیقه/ زن ٢٠ ساله/ علت مراجعه: خودکشی با ١٠ قرص خواب‌آور و ٩ قرص فشار خون

کمی بعد از نیمه شب، مادربزرگ روی سطح فلزی یکی از نیمکت‌های حیاط خوابیده و مادر، روی زمین آسفالت. هر کدام، یک زیرانداز و روانداز نه چندان ضخیم دارند با بالش‌هایی کوچک. خواب مادربزرگ سنگین است. مادر با هر صدای ناآشنایی نیم‌خیز میشود و اطراف را نگاه میکند. بعد از ٢١ روز زندگی در حیاط بیمارستان، به صدای دستگاه‌های غول‌پیکر تهویه و روشن و خاموش شدن موتور آمبولانس‌ها و نجوا و فریاد آدم‌ها عادت کرده. روبه‌رو، ساختمان بستری داخلی است. چراغ بعضی اتاق‌ها روشن است و انعکاس رنگ و نور روی دیوار بعضی اتاق‌ها در طبقات بالاتر، یعنی بیمار و همراهش مشغول تماشای تلویزیونند…

اورژانس شلوغ شده. ماموران ١١۵ مردی را به اورژانس رسانده‌اند با مسمومیت ماری جوانا. تخت کناری، مادر و پدری، پسر ١٧ساله‌شان را بستری کرده‌اند. پسر با الکل دست ساز مسموم شده. مادر، با چشم‌های نگران، اطراف را، آمد و رفت آدم‌ها را نگاه میکند و در نهایت، با چادرش، پرده استتار اطراف پسرش میسازد. زنی روی یکی از صندلیها نشسته و کلافه از سوال‌های پزشک اورژانس،  صورتش را به سمت دیوار برگردانده و تکرار میکند که نمیداند چه قرصی خورده … نمیداند… یک زندانی مسموم با متادون هم به جمع بیماران اورژانس اضافه شده و مامور مراقب، دست زندانی را به پایه تخت دستبند زده است. راننده ماشینی که جلوی در اورژانس وارفت، پدرِ پسر ٢٠ساله‌ای است که با ٣٠ قرص ترامادول خودکشی کرده. نمونه خون پسر را فرستاده‌اند آزمایشگاه و پدر، روی نیمکت سالن اورژانس نشسته و سرش را بین دست‌هایش گرفته. «واقعا نمیدونم چرا. سه روز قبل خدمتش تموم شد برگشت خونه. حالش خوب بود. یعنی… من فکر میکردم که حالش خوبه. امشب برادرش گفت که پریشب هم ١١ تا ترامادول خورده بوده. امشب دیگه چرا؟»

ساعت ١ و ١۵ دقیقه بامداد/ زن ٢٣ ساله/ علت مراجعه: خودکشی با ٢٠ قرص ترامادول

حبیب امروز تا ظهر کار کرد و دیوار سالن آن ساختمان نیمه‌کاره را دوغاب و گچ زد و ساعت ١٢ رفت برای نهار، قهوه‌خانه خیابان پشت ساختمان، آبگوشت خورد و رفت عطاری نزدیک قهوه‌خانه و با ٨ هزار تومان یک بسته مرگ‌موش خرید. از بقالی هم یک قوطی آبمیوه خرید و چند قدمی که از بقالی دور شد و چشم‌های عابران را پایید تا مطمئن شود کسی نگاهش نمی‌کند، بسته مرگ موش را در دو ضرب، کفِ دستش خالی کرد و گندم‌های سیاه را ریخت توی دهانش و قورت داد و پشت سرش آبمیوه را سر کشید. روی گوشی تلفن همراهش هم برای شوهر خواهرش نوشت: «مرگ موش خوردم. خداحافظ»… حبیب ٢٢ ساله را ساعت ٣ بعد از ظهر، بیهوش، با دست و پایی که هنوز از گرد گچ سفید بود، رساندند اورژانس… . «پدر و مادر که نداشتم. فقط یک خواهر و برادر مدرسه‌ای دارم که خرجشون هم با منه. نمی‌دونستم اون دنیا چی در انتظارمه. توی این دنیا هیچی ندیدم. همیشه سخت بوده. از ١٢ سالگی کار کردم. همیشه کارگری کردم. این دنیا آنقدر برام بد بود که باید میرفتم. خوشحال بودم که می‌رم پیش پدر و مادرم. اصلا با خوشحالی هم همه بسته رو خوردم…» حبیب گفت که، با قاطعیت گفت که دوباره دست به خودکشی نمی‌زند. حسام که ۴٠ قرص خواب‌آور خورده بود، با نگاه خیره به دیوار سفید بخش، با زمزمه‌ای آهسته فقط گفت چند ماه به زندگی فرصت می‌دهد و اگر دوباره به پوچی رسید… ایرج با چشم‌های گودافتاده و لب‌های کبود از پسرنگ سیاه شارکل، من را نگاه کرد و گوشه لبش را به نشانه تحقیر بالا داد و گفت: «آخه تو از زندگی من چی می‌دونی؟» همین جمله را از الهام در بخش بستری مسمومیت‌های زنان شنیدم. الهام ٢١ ساله روی تخت وسط یکی از اتاق‌های عمومی بخش بستری زنان نشسته بود. موهای کوتاه پسرانه، ابروهای پرپشت، دندان‌های یک دست، مهمان آشنای بخش مسمومیت‌های زنان بعد از ٢ بار بستری در طول ٢٠  روز گذشته… . این‌بار، الهام را ساعت ١٠ صبح به اورژانس رساندند. دوست خیابان خوابش پیدایش کرده بود؛ بیهوش، کف دستشویی زنانه پارک لاله. این‌بار، الهام ٢۵ قرص متادون خورده بود. «دوست داشتم بمیرم… همین… قصد دیگه‌ای نداشتم. دفعه اولم اشتباه کردم که اونقدر کم خوردم. ۵ تا قرص… کار خودشونو سخت کردن چون من از اینجا بالاخره میرم بیرون و این‌بار دیگه کسی پیدام نمیکنه…. من بالاخره خودمو می‌کشم.» این کلمه‌ها با بغض و لرزش صدا رنگ می‌گرفت و با اشک جاری می‌شد. دختری که می‌خواست دنیای خودش باشد، بد بودن را به نهایت تجربه کرد و تنهایی را به نهایت درک کرد و خواست که در ٢١ سالگی تمام شود. مهدیه، از دو تخت آن طرفتر، حرف‌های الهام را می‌شنود و عینکش را برمی‌دارد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. خراش‌های پهن و باریک روی مچ و ساعد مهدیه، خون خشکیده روی خراش‌ها، اثر خودزنی‌های دیشب است.

-‌ گوشی داری؟

وقتی آمدم طبقه دوم ساختمان بستری مسمومیت‌ها، یک پسر جوان با موهای آشفته و پیراهنی که آستینش پاره شده بود روی پله‌ها نشسته بود. زن و مردی دورتر از پسر ایستاده بودند و مرد رو به پسر تهدید می‌کرد: «اگه نمونه، اگه بمیره، از بالای همین ساختمون پرتت می‌کنم مادرت به عزات بشینه پدر…» پسر، دوست مهدیه بود. زن و مرد، مادر و پدر مهدیه. مهدیه ١۵ ساله ساعت ٣ بعدازظهر با پسر رفت مهمانی. ساعت ٣٠/٣ با پسر دعوایش شده. ساعت ۴ رفت توی دستشویی ٨ قرص ترامادول خورد.

-‌ این دفعه دوم بود. دفعه اول ۴ ماه قبل بود. از مدرسه اخراج شده بودم. از ترس بابام… ۵ تا ترامادول خوردم…

‌ساعت ١ و ۵٠ دقیقه بامداد/ زن ٣٨ ساله/ علت مراجعه: خودکشی با ۵٠ قرص خواب‌آور

اونایی که قرص برنج می‌خورن، بدترین خاطره ما هستن. مریض با پای خودش میاد اورژانس و میگه من قرص برنج خوردم. هیچ علامتی هم نداره. فکر می‌کنه زنده می‌مونه. بعد از دو، سه ساعت، علائم خودشو نشون میده. گاز قرص که توی معده آزاد میشه، اکسیژن خون‌رو می‌گیره و ارگان‌های بدن دونه دونه فاسد می‌شه و از کار میافته. و اینا در حالت هشیاری شاهد از کار افتادن ارگان‌های بدنشون هستن.

هیچ اجباری برای بستری مراجعان اورژانس مسمومین نیست. تمام مراجعات اوردوز و خودکشی ثبت می‌شود، تمام مسمومین ترامادول فقط به دلیل احتمال تشنج به بخش بستری می‌روند و موارد فوت بر اثر خودکشی هم برای کالبدشکافی به پزشکی قانونی منتقل می‌شود. مثل جسد آن زن و دو کودکش که دو ماه قبل به اورژانس آورده بودند و برای انتقام از شوهر صیغه‌ای، خودش و دو فرزندش را با قرص برنج مسموم کرده بود… در نخستین ساعات بامداد، پزشک اورژانس مشغول نوشتن گزارش پذیرش‌هاست. چند دقیقه قبل، رفته بود به حیاط و نفس‌های عمیق می‌کشید. «اونایی که قرص برنج می‌خورن، بدترین خاطره ما هستن. مریض با پای خودش میاد اورژانس و میگه من قرص برنج خوردم. هیچ علامتی هم نداره. فکر می‌کنه زنده می‌مونه. بعد از دو، سه ساعت، علائم خودشو نشون میده. گاز قرص که توی معده آزاد میشه، اکسیژن خون‌رو می‌گیره و ارگان‌های بدن دونه دونه فاسد می‌شه و از کار میافته. و اینا در حالت هشیاری شاهد از کار افتادن ارگان‌های بدنشون هستن. اول معده، بعد قلب و کلیه و کبد و آنقدر درد زیاد میشه که مغز دیگه قادر به پاسخگویی به درد نیست و اون موقع است که به تدریج دچار کاهش سطح هوشیاری میشن و به التماس میفتن که کمک کنیم زنده بمونن. همه کار براشون انجام می‌دیم. شست‌و‌شوی معده، احیا، اما می‌دونیم که بیفایده است.»سکوت شب حیاط بیمارستان را پر کرده. خیابان مجاور بیمارستان هم به خواب رفته و در فقدان نور و صدا و حرکت در این فرعی جنوبی، انگار زندگی متوقف شده. پشت ساختمان مسمومیت‌ها، فضای مسقفی برای برانکاردها و ویلچرها ساخته‌اند. روی چند برانکارد، چند مرد از همراهان بیماران بستری خوابیده‌اند. دو مرد، روی نیمکت‌های جلوی اورژانس داخلی نشسته‌اند و سیگار می‌کشند و حرف می‌زنند. دنیای همراهان بیماران بخش‌های داخلی با همراهان مراجعات بخش مسمومیت‌ها، دو دنیا از دو جنس متفاوت است؛ یکی، پر از امید و لبخند، آن یکی، پر از اشک و ترس. «مریض من مشکل معده داشت… مال منم ناراحتی تنفسی داره… ان‌شاءالله خدا شفا بده… مریضای این‌طرف با اون‌طرف خیلی فرق دارن. همیشه فرق داشتن… … ما بچه بودیم میومدیم اینجا. اون وقتا بیمارستان بزرگی نبود ولی الان خیلی بزرگ شده… . البته ما هم معطلی داریم. سه بار آزمایش خون نوشتن، هر بار جوابش دو ساعت طول می‌کشه. آدم خسته میشه. از ساعت ۴ بعدازظهر اینجام…… ولی این‌طرف لااقل دلت قرصه که مریضت حالش خوب میشه…… شما خانم، بیمار مسمومیت داشتی؟»

‌ساعت ٢ بامداد/ مرد ٢٠ ساله/ علت مراجعه: خودکشی با ٣٠ قرص ترامادول

پزشکان و پرستاران اورژانس مسمومین در چند ساعت فاصله نیمه شب تا طلوع آفتاب، فرصت استراحت ندارند. اوج مراجعات در همین ساعات است. آدم‌ها، عصر و غروب تصمیم می‌گیرند برای داستان زندگیشان نقطه پایان بگذارند. در خوش‌بینانه‌ترین شرایط، داروهایی که برای خودکشی استفاده می‌شود، ٢ الی ٣ ساعت فرصت پشیمانی می‌دهد. آنهایی هم که دچار مسمومیت غیرعمد با الکل و مخدرها و محرک‌ها شده‌اند، کمی مانده به نیمه‌شب یادشان افتاده بود که باید خوش بگذرانند. اما باز هم برگ برنده اشغال تخت اورژانس دست آنهایی است که از زندگی بریده‌اند. پزشکان اورژانس از حجم کار خسته نیستند. از این خسته‌اند که آدم‌ها حتی زحمت این را به خودشان نمی‌دهند که برای دردشان دنبال درمان بروند و میخواهند یک سره و بی‌زحمت، آن را بی‌درمان کنند. «یک عده‌شون فقط می‌خوان توجه جلب کنن. کسی که ۵ تا قرص خورده و به همه خبر داده و ٢٠ دقیقه بعد هم رسیده اورژانس که قصد خودکشی نداشته. ولی خوب دردش، بی‌توجهی بوده. ولی یک تعدادی شون واقعا می‌خوان خودکشی کنن. ما می‌فهمیم که این آدم از اینجا بره بیرون یک چیز دیگه می‌خوره و برمی‌گرده. اینا انگار از یک جایی به بعد، دیگه سر نخ زندگی از دستشون در رفته و شاید حتی می‌تونستن وضع‌رو تغییر بدن اما عین آدمی که می‌بینه داره توی باتلاق فرو میره، کمک نخواستن تا همه‌چیز یک سره بشه. کاش به جای اون همه انتگرال و دیفرانسیل که توی زندگی به هیچ دردمون هم نخورد، بهمون یاد می‌دادن که چطور با مشکلات مواجه بشیم و یاد میدادن که هیچ مشکلی، آخر بدبختی نیست.» نگاه مادر بزرگ آن پسر ٢٠ ساله‌ای که نصف بطری سم علف خورده بود و خانواده‌اش از جاده ساوه تا چهارراه لشکر، سه بیمارستان را زیر پا گذاشتند که بچه‌شان زنده بماند، چرخید به سمت زن ٣۵ ساله‌ای که ١٠٠ قرص خواب‌آور و یک بسته ترامادول و نصف بطری سم خورده بود و پسر ١٨ ساله‌اش که مادر را به اورژانس رسانده بود و مبهوت این بود که سهم او از محبت مادرِ گرفتار در هزارتوی بحران‌های عاطفی، چند گِرم است، حالا زیر بغل مادر را گرفته بود که او را به دستشویی ببرد. «مامان، مگه دستشویی نمیخوای بری؟ دارم می‌برمت دستشویی… مامان، خودتو ننداز روی من. نمی‌تونم راه برم… راه برو… وسط راهرو که نمی‌تونی بشینی…. خیلی خوب…. من نگاه نمی‌کنم… … بشین…» کمی مانده به اذان صبح، پزشک اورژانس به بخش بستری مسمومیت مردان می‌رود تا یکی از بیماران مسموم با الکل صنعتی که دچار نابینایی شده را به دیالیز بفرستد. پرستاران و پزشکان اورژانس در حال محاسبه ساعت شیفت‌‌شان هستند. «یه شیفت هم باید برای خانم خبرنگار ثبت کنیم…» چای و نسکافه و شوخی‌های کم‌رنگ کمک می‌کند که شیفت‌های ۴٠ ساعته و ۴٨ ساعته، کمی، فقط کمی آسان‌تر سپری شود… بیمار مسموم با ماری جوانا، بیدار شده و پیراهنش را مرتب میکند. پرستار، کیف پول و کفش‌های مرد را برایش می‌آورد.

-‌ کسی از خانواده‌ات هست بهشون خبر بدیم؟

-‌ (مرد سرش را با ترس تکان می‌دهد) نه اصلا… شلوارم که کثیف نیست؟ آیینه نداری؟

-‌ آخه کی تو رو ۴ صبح نگاه می‌کنه؟

‌ ساعت ۴ و ٣٠ دقیقه بامداد/ مرد ٢٠ ساله/ علت مراجعه: خودکشی با سم

کافی است در چارچوب ورودی اورژانس بایستی تا آواز گنجشک‌های تازه بیدار شده را بشنوی. نسیم خنک صبح، پوست را میگزد. سیاهی مطلق، چند دقیقه‌ای است که پر باز کرده و آسمان بیمارستان پرده پرده رنگ می‌بازد. دیشب تا امروز صبح هیچ کسی نمرد. حداقل اینجا. کادر اورژانس از پشت دیوارهای شهر خبر نداشتند…… ساعت از ٧ گذشته بود که برادر، تن خواهر را کشاند تا تخت اورژانس. مادر ٨٠ ساله ساعت ١ بامداد فوت کرد، زن، ۴٩ ساله، مادر دو فرزند، ساعت ٣ بامداد با ١٠٠ قرص نیتروگلیسیرین ماترک مادر خودکشی کرد. رفت توی دستشویی و تمام قرص‌های مادر را خورد. برادر برای پزشک اورژانس توضیح می‌دهد که یک شست‌و‌شوی معده مختصر در درمانگاه نزدیک خانه انجام شده اما پزشک درمانگاه تاکید داشته که کار اصلی را لقمان انجام می‌دهد.

-‌ بیدارش کنین… خانم… خانم چشمتو باز کن…

زن را روی تخت مینشانند. زن قادر به حفظ تعادلش نیست. بدنش به چپ و راست سنگینی میکند. با صدای بلند و گرفته ناله میکند «نمی‌تونم بشینم… سرم گیج میره… نمی‌تونم نفس بکشم… دارم خفه می‌شم…»

-‌ خانم نفس عمیق بکش… منو نگاه کن… نفس عمیق بکش…

پزشک اورژانس ماسک اکسیژن را به دهان زن وصل می‌کند. «ساعت یک مادرم توی خونه تموم کرد. این از کانادا اومد. به خاطر مادرمون. گفت اگه طوریم شد، به بچه‌ها و شوهرم چیزی نگین. خیلی به مادرم وابسته بود. سال ۶۵ هم که پدرم فوت کرد، اون بار هم رگش رو زد. رفته بود توی حموم رگ دو تا دستش رو با تیغ زده بود. لباساش سیاه بود، چیزی معلوم نبود. یک وقت دیدیم یه چیزی روی زمین دنبالش کشیده میشه. نگاه کردیم دیدیم خونه. گرفتیمش، از حال رفت و افتاد، رسوندیمش بیمارستان…» پزشک اورژانس، گزارش ١٢ ساعته را نوشت و شیفتش تمام شد. از ساعت ٨ شب تا ٨ صبح اورژانس مسمومین ٣٣ مراجعه داشته؛ ٣ مسمومیت غیرعمد با الکل، ۴ مسمومیت غیر عمد با مخدر و محرک‌ها، ٢۶ مسمومیت با قصد خودکشی… . عقربه ساعت از ٨ رد شده… جمعه‌های خیابان کمالی مثل باقی خیابان‌های شهر است… راسته پیراهن‌دوزی‌ها تعطیلند. نجاری نبش خیابان، برش‌های چوب و نئوپان را جابه‌جا می‌کند. نئون سردر عسل فروشی، هنوز هم پرش دارد. میوه‌فروشی بالای بیمارستان کرکره‌ها را بالا کشیده… انگور سرحالی دارد. «آقا یک کیلو بده…»

تا خیابان کارگر کمتر از ١٠ دقیقه باید پیاده رفت… «مستقیم….»

همچنین بخوانید:  والدین عامل ۸۶درصد کودک‌آزاری‌هایند
This Post Has 2 Comments
  1. همه ی متن به کنار این جمله هم به کنار:
    نئون سردر عسل فروشی، هنوز هم پرش دارد.
    عالی بود…
    با تشکر

  2. دست‌مریزاد خانم سام‌گیس؛ موقع خواندن متن نفسم به سختی بالا می‌آمد. انگار این شب را در آن بخش زندگی کرده باشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗