کوچه عروسکهای بابل
در بابل کوچهای به نام کوچه عروسکها پدید آمده. روی دیوار یکی از خانههای این کوچه بنبست، عروسکهایی دستساز آویخته شده که خشایار فیروزی آنها را به قول خودش از «خنزرپنزهایی» که به دستش میرسد میسازد.
خشایار زمانی ورزشکار حرفهای بوده است؛ فوتبالیست و کاپیتان تیم امید نساجی مازندران اما از جایی به بعد مسیرش عوض میشود. هرچند هنوز مربی ورزش بچههاست ولی به کارهای متفاوتی نیز مشغول است.
کوچه عروسکهای بابل این روزها کم کم در شهر معروفتر میشود. آدمها میتوانند از دیوار کوچه، عروسکها را بردارند و ببرند. یا حتی روی آن عروسکهای جدید بگذارند. عروسکهایی که خشایار ساخته هر کدام قصه مخصوص به خودشان را دارند. این قصهها فقط قصه سازندهشان نیست. قصه آدمهایی است که از آنها استفاده میکنند، آدمهایی که از آن کوچه گذشتهاند و همچنین قصه شهری که دیوارهایش عروسک دارد.
قصه خشایار و عروسکهای کوچهاش را در ادامه بخوانید.
داستان از کجا شروع شد؟
داستان از اینجا شروع شد که من با دو تا از دوستام رفتم تهران و به ما پیشنهاد شد که به موزه عروسکهای ملل سر بزنیم. خیلی طول کشید که موزه را پیدا کنیم و وقتی رسیدیم موزه عروسکها بسته بود. در زدیم و یک خانمی آمد پایین و گفت موزه بسته است. گفتیم از بابل آمدیم و از راه دور آمدیم. اجازه دادند که موزه را ببینیم. آقای مسعود ناصری، مسئول موزه، از عروسکهای موزه برایمان گفتند. عروسکهای تمام دنیا آنجا بود. از بین همه عروسکها، دو عروسک آنجا بودند که وقتی دیدمشان ته دلم خالی شد.این دو عروسک، خیلی هم کوچک بودند. یکی از کشور ونزوئلا بود که آقای ناصری میگفت محافظ روح و جسم آدم است. آن یکی هم از کشور گواتمالا بود که میگفتند این عروسک، عروسک غم و غصه است. در گواتمالا این عروسک را زیر بالشهایشان میگذاشتند و تا صبح تمام غم و غصههاشون میرفت.
از آنجا به بعد من تصمیم گرفتم که عروسک بسازم. اصلا نمیدانستم چی میخواهم بسازم. عروسکهایی که آنجا دیده بودم، با عروسکهایی که شروع کردم به ساختن، کمی فرق داشت. این بود که من شروع کردم به عروسک ساختن. ۱۰ تا ۲۰ تا ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا ۴۰۰ تا عروسک ساختم. طی هفتهشت ماه، حدود ۳۰۰- ۴۰۰ عروسک ساختم. الان تعدادشان از دستم در رفته. اما نه اینکه شبانهروز وقت عجیبی بگذارم عروسک بسازم. وقتهایی که بیکار بودم و زمانهایی که حس داشتم. حس ساختن داشتم. با خنزرپنزرهایی که به من میرساندند یا خودم در کوچه خیابان پیدا میکردم میساختم. عروسکها ظرف ۱۰ دقیقه، یک ربع، نهایتا ۲۰ دقیقه ساخته میشود. زیاد به کمال فکر نمیکنم. به اینکه ابروها بخواهند شبیه هم باشند، چشمها شبیه هم باشند. خنزرپنزرهای دور و اطرافم را فقط میچسپونم. این عروسکها خیلی به من کمک میکنند. رابط بین من و آدمها شدند.
عروسکها انقدر تعدادشان در خانه ما زیاد شده بود که من نمیدانستم چی کارشان کنم. در و دیوار خانه ما همهاش عروسک بود. تعدادی از آنها رفتن خانه دوستان و بچهها. تعدادی هم فروخته شد. تعدادی هم رفت خانههای مردم. تا اینکه به اینجا رسید که عروسکها آمدند روی دیوار بیرون خانه ما.دو نمایشگاه هم در بابل گذاشتیم. یک نمایشگاه در گالری خیام و یکی در گنجینه بابل که بازخوردهای خوبی گرفتم. اما عروسکها انقدر تعدادشان در خانه ما زیاد شده بود که من نمیدانستم چی کارشان کنم. در و دیوار خانه ما همهاش عروسک بود. تعدادی از آنها رفتن خانه دوستان و بچهها. تعدادی هم فروخته شد. تعدادی هم رفت دیگه. رفت خانههای مردم. تا اینکه به اینجا رسید که عروسکها آمدند روی دیوار بیرون خانه ما. الان همه دیوار بیرون خانه پر عروسک است. در کوچه ما که مردم و همسایهها رفت و آمد میکنند دیوار را میبینند. از جاهای دیگر میآیند میبینند. از تهران و جاهای مختلف دیدند. بچههای محل میآیند میبینند. وقتی میبینند چه موادی در انها بکار گرفته شده، از چه چیزهایی درست شده، خیلی برایشان عجیب است.
قرار است یک کوچه عروسکهای دیگر هم راه بیفتد. وقتی آمدند دیوار را دیدند، بازخوردها را دیدند و آدمها حس خوبی گرفتند، به من پیشنهاد شد که یک کوچه عروسکهای دیگر هم راه بیفتد. و این شد که تا الان پابرجاست.
من از شش سالگی تا الان که ۲۶ سالهام فقط ورزش کرده بودم. آن رهاییای که من در عروسک ساختن حس کردم، در ورزش نداشتم. من بازیکن نساجی مازندران بودم. نساجی قائمشهر. در لیگ برتر ایران بازی کردم. در رده سنی امیدها با تیم نساجی، قهرمان لیگ برتر ایران شدیم. ورزش را به صورت قهرمانی و رقابتی بازی کردم. ولی آن آزادی را نداشتم. در عروسک ساختن پیدا کردم. همینطوری همه مواد را به هم میچسبونم و یکدفعه با هم یک عروسک میشوند. حس خیلی خوبی دارم.
قرار است یک کوچه عروسکهای دیگر هم راه بیفتد. وقتی آمدند دیوار را دیدند، بازخوردها را دیدند و آدمها حس خوبی گرفتند، به من پیشنهاد شد که یک کوچه عروسکهای دیگر هم راه بیفتد.عروسکهایم را که نگاه میکنم، یک زمانی یک عروسک به من دارد میخندد. یک زمانی عروسکی بغض دارد. یک زمانی عروسک شیطتنتهای من را نشون میدهد. یک زمان عروسک، شادی من است. یک زمان عصبانیت من. یک موقعی من عصبانی بودم، به یک جعبه مشت زدم. آن جعبه تبدیل شد به عروسک. شکستگی آن جعبه دهن عروسک شد. الان این عروسک به دیوارمان است. عروسکهایم، داستانهای مختلفت دارند. هر کدام یک داستانی دارند. بعد آنکه ساخته شد، یکدفعه میبینم اصلا داستانش این است.
الان نزدیک یک سال میشود که من همینجوری عروسک میسازم. زیاد وقت صرف نمیکردم که مثلا بگویم یک عروسکم ده روز طول میکشید. عروسکها ده دقیقه طول میکشیدند. این عروسکها..
نشان دادند که آدمها همه کاری میتوانند بکنند.
آره. آره. آدم میتواند هنرمند باشد. ورزشکار باشد. خلافکار باشد. ادم میتواند همه کاری بکند. متوجه شدم که هزار تجربه دیگر هم باید بکنم. با این عروسکها متوجه شدم که من در فقط در یک بعد فعال نیستم. خشایاری که از ۶ سالگی تا ۲۶ سالگی ورزش میکرد. متوجه شدم که هر کاری دوست دارم میتوانم بکنم. پس من فقط یک آدم هنرمند نیستم. یک آدم ورزشکار نیستم. مثلا معلم ایکس نیستم. من هرتجربه و هرکاری میتوانم بکنم. عروسکها این را به من یاد دادند.
وقتی که عروسکها را به دیوار میچسباندم، صبح جمعه بود، یک سری را پنجشنبه شب زده بودم. یک سری را هم جمعه صبح آویزان میکردم. همسایهها که همیشه من را با تیپ اسپورت و هیکل ورزشی دیده بودند و به عنوان ورزشکار میشناختند، به من میگفتند: کارهای مامان است؟ من میگفتم: نه کار من است. آنها هم باورشان نمیشد. کارگرهای ساختمان روبهرو که کار میکردند به زبان محلی میگفتند: اینها که ونه کار نیه. که یعنی کارِ این نیست. اصلا باورشان نمیشد که آدمی مثل من عروسک بسازد.
چون احتمالا فکر میکنند که عروسکسازی کار زنانهای است.
آره. چون کار ظریفیست.
داستان چند تا از عروسکهایت را میتوانی بگویی؟
یک کفش در کوچهامون پیدا کردم. یک لنگه کفش بود. یک تکه چوب هم سر کوچه پیدا کرده بودم که شبیه دو تا پا بود. من اصلا یادم نمیآید دقیقا چه کار کردم. این دو پا رفت در آن لنگه کفش. صورت آن عروسک که ساخته شد به نظر خیلی عروسک خشن و تندی میآید. این عروسک حالا شده آدمهایی که جفت پاهایشان را در یک کفش میکنند. لجبازی دارند. اصلا نمیخواهند حرفی بشنوند. نمیخواهند راه حلی پیدا کنند. فقط حرف حرف خودشان است.
یا یک عروسک بود که تا چند وقت پیش اینجا بود. الان نیست. فکر میکنم با نبودنش به چیزی که میخواست رسید. عروسکی است که خیلی طناب و بند به تنش وصل بود. اتفاقی، یک عروسک دیگر رویش افتاد و تمام بندهایش پاره شد. این عروسک برای من، شاید خود من بود یا بعضی آدمها وقتی این او را میدیدند به قید و بندهایی که داریم فکر میکردند که نمیگذارند یک کاری را انجام دهیم. نمیگذارند جایی بریم. نمیگذارند حرفی را بزنیم. خیلی مانع است. آن عروسک الان تمام قید و بندهایش پاره شده. با خراب شدن عروسک احساس میکنم او به آنچه که میخواست رسید. یا مثلا عروسکی دارم که لبش دارد میرود. مثل آدمهایی که زیاد حرف میزنند. فقط هی حرف میزنند.
من خیلی وقتها میروم لب دریا. یک چوب پیدا کردم. چوب خیلی بزرگ. عروسکی باهاش ساختم که شبیه کله یک آدم است. جای دست من روی سرش است. عروسکی است که دست به سر شده. یکی از اولین عروسکهایم با ته سیگار است. عروسکی است که شیطنتهای من است. خودم میدانم خلافها کدامها هستند. این عروسکی است که شیطنتهای من است. عروسک زیاد دارم. هر کدام داستان دارند. خیلی از عروسکها هم آدمها که میآیند میبینند خودشان را در عروسک میبینند. یعنی یک سری عروسکهایم که آدمها از من گرفتند عروسکهایی بودند که آدمها گفتند خشایار این منم. و گرفتند و رفت خانهاشان.
گفتی پیش آمده که آدمها از تو عروسکی را بخواهند و تو میگذاری عروسک را ببرند. الان که روی دیوار کوچهاند هم آدمها عروسکها را میبرند؟
آره. من هیچ وابستگی به این عروسکها ندارم. دوستشان دارم. در لحظه دوستشان دارم. هفته پیش، یک عروسک بزرگ را بردند. عروسکی هم بود که خیلی باهاش ارتباط برقرار میکردند. عروسک رفت. امیدوارم جای خوبی رفته باشه. دیگر رفت. خیلی از عروسکهای روی دیوار را هم بردهاند. عروسک عجیب غریبی بود که یک دفعه گردنش دراز میشد. آن عروسک هم رفت. وقتی این اتفاق افتاد صحنهای که آمد جلوی چشمم این بود که کسی که برای شهرداری کار میکند و زبالههای کوچه ما را جمع میکند عروسک را برده برای بچهاش. به چیز دیگری فکر نمیکنم. خیلی وقتها هم هست که عروسکها روی دیوار همینجوری هستند و رهگذران لذت میبرند. برکتی که عروسکها آوردند این بود که من بینشان کتابخانه زدم. با دو جعبه بینشان کتابخانه درست کردم. نه کاری میکنم. نه آموزشی میدهم. مردم خودشان میآیند کتابها را میبرند خانههایشان و بعد از چند روز میآورند. بچهها کتاب میبرند. کتابهای داستان اضافه شده که کم نشده. من فکر میکنم برکت عروسکها انقدر زیاد است که نگرانی ندارم. جای خوب میروند.