آیا چالش سطل یخ ربطی به نابرابری ساختاری دارد؟
نویسنده: مت تامپسون | عجیب است که چطور جامعهی سرمایهداری دنیا را به گونهای خلق نموده که کارهای خیریه باید با استفاده از کمپینهای تبلیغاتی انجام شوند. و عجیبتر است که چطور این نوع از کمک شکلی تا این اندازه عمومیت یافته و در زرورق نارسیستیک دنیای رسانهای پیچیده شده است. منظورم این است که من هربار کمکی به جایی میکنم یا داوطلبانه برای سازمانی کار میکنم، چیزی در مورد آن روی اینترنت نمینویسم. اما به نظر میرسد که دیگر کافی نیست که شما کاری خوب انجام دهید، بلکه باید در مورد اینکه چطور کار خوبی انجام میدهید هم توئیت کنید.
حتی اگر زیر یک صخره ( یا در مزرعه، که هر دو هم برای انسان شناسان قابل قبول است) هم زندگی میکنید، حتما توجه کردهاید که همهی افراد و مادرانشان مشغول خالی کردن سطل یخ روی سرشان به خاطر بیماری ای ال اس هستند. مواجهه با این مد زودگذر، پدیده ای بسیار منحصر بفرد را برای انتقاد در اختیار تماشاگران و دیگر افراد گذاشته است.
اول از همه اینکه چالش سطل یخ نکات زیادی برای دوست داشتن دارد. من به کمک این مد زودگذر فهمیدم که دوستان، دوستان فیس بوکی و دوستان دوستانم، کسی را در نزدیکانشان دارند که از این بیماری رنج می برد یا بر اثر ابتلای به آن جان خود را از دست دادهاند. همچنین این اقدام موجب جمع آوری ملیونها دلار برای تحقیق در مورد این بیماری نادر شد که بیشک اتفاق خوبی است. و همهی این کارها با استفاده از یک کمپین بازاریابی انجام شده که به شکلی ویروسی پخش شده و چیزی جز مجموعهای از ویدئوکلیپهای کوتاه از افراد در حال مسخره بازی نیست. بنابراین همه چیز خوب به نظر می رسد.
همینطور جالب است که چطور چالش سطل یخ مانند دیگر اتفاقات موفق اینترنتی توسط افراد مصادره شده و از شکل اولیهی خود خارج شده است؛ در مورد اورلاندو جونز حرف میزنم که چطور یک سطل پر از پوکهی فشنگ روی سرش خالی کرد تا به خشونت علیه جوانان سیاهپوست اعتراض کند، مت دیمون که فاضلاب روی سرش ریخت تا توجه ها را به سمت کمبود آب تمیز در سراسر دنیا جلب کند، و افرادی در غزه که روی سرشان خاک و کلوخ ریختند تا در مورد خشونتها در غزه اطلاعرسانی کنند. واقعا جالب است که چطور اینترنت به افراد اجازه میدهد تا موضوعی را به میل خود تفسیر نموده و اجرا و نمایشی مشخص را به چیزی جدید تغییر دهند.
و در مورد اجرای نمایش، آشکار است که چطور کل موضوع به شدت مناسکی شده است. شما آدمهایی را در نقاط مختلف دنیا میبینید که حرکاتی مشابه را به دلائل مشابه و در زمانی کمابیش مشابه انجام میدهند. حضار و صحنهی نمایش هم حاضرند. تجربهی بدنی هم وجود دارد، بر ساخت یک بیانیهی سیاسی به مثابه تجسد. کل موضوع دارای غنا و پیچیدگی زیادی است.
با این حال با فراگیر شدن این مد، میبینیم که کل موضوع از بعضی جهات پروبلماتیک و/یا افشاگرانه و حاوی اطلاعاتی مهم است.
اول اینکه کل ماجرا نوعی تقلید است و مانند باقی تقلیدها آزاردهنده. مانند آهنگهای پاپ که همه جا در تعقیب شما هستند، چالش سطل یخ هم فضای دنیای مجازی را اشباع کرده و طبیعی است اگر دیگر حالتان از آن به هم بخورد.
بعلاوه، عجیب است که چطور جامعهی سرمایهداری دنیا را به گونهای خلق نموده که کارهای خیریه باید با استفاده از کمپینهای تبلیغاتی انجام شوند. و عجیبتر است که چطور این نوع از کمک شکلی تا این اندازه عمومیت یافته و در زرورق نارسیستیک دنیای رسانهای پیچیده شده است. منظورم این است که من هربار کمکی به جایی میکنم یا داوطلبانه برای سازمانی کار میکنم، چیزی در مورد آن روی اینترنت نمینویسم. اما به نظر میرسد که دیگر کافی نیست که شما کاری خوب انجام دهید، بلکه باید در مورد اینکه چطور کار خوبی انجام میدهید هم توئیت کنید.
اما برای بسیاری مشکل اصلی چالش سطل یخ این است که چگونه برای نیازهای یک جماعت تقریبا یکدست به شیوهای اولویت قائل میشود که پشتیبانی فوق العادهی عمومی را نیز با خود همراه کند. ای ال اس یک بیماری بسیار نادر است که عمدتا مردان سفیدپوست بدان مبتلا میشوند. بنابراین جالب توجه است که چرا پرداختن به نیازهای آنها چنین محبوبیتی مییابد.
معنای نابرابری ساختاری همین است، نه؟ تجربهی شما از آن خوب و خوشایند است چون در عین حال که به شما سود میرساند، موقعیت برترتان را نیز میپوشاند. من این مطلب را از اتاق خواب راحت خانهی زیبایم در محلهای سفیدپوستنشین مینویسم که میتوانم شبانه در خیابانهای آن به تنهایی و بدون ترس قدم بزنم. واقعا، ساعت ۹ شب است و من با اعتماد بنفس کامل از در خانه بیرون میروم. این یک امتیاز است و نه یک اتفاق سهوی و لازم است ما در مقام انسانشناس به این موضوع توجه کنیم، حتی اگر ما را ناراحت و معذب کند.حالا که این را گفتم، بگذارید تکرار کنم که خیلی ناراحت کننده است که عزیزان افرادی در نزدیکی من از این بیماری رنج میبرند، یا اینکه در کل کسی باید از آن رنج ببرد. بعلاوه، باید بگویم که این کمپین پول بسیار زیادی را برای تحقیق در مورد ای ال اس جمع آوری نموده و آشکار است که بسیار فراتر از توقعات اولیهی ادارهکنندگانش عمل کرده است. همچنین شکی نیست که آنها از همین الان مشغول برنامهریزی برای قحطی سال آینده هستند، زمانی که همه از کمک به آنها دلزده شدهاند.
با این حال، آیا موافق نیستید که این کمپین به ما میگوید که خدمات بهداشتی و سلامت آیینهی تمام قد نابرابری ساختاری هستند؟ آیا این اتفاقی است که کمکهای خیریه برای یک بیماری نادر که عمدتا مردان سفیدپوست در معرض ابتلای بدان هستند تبدیل به چنین موج اینترنتی میشود؟ چرا برای یک کمپین یوتیوبی در مورد مالاریا یا دیگر مسائل اضطراری چنین اتفاقی نمیافتد؟ شاید دلیل این باشد که اغلب استفادهکنندگان بانفوذ اینترنت کسی را در نزدیکی خود نمیشناسند که به مالاریا مبتلا باشد، بنابراین با آن احساس نزدیکی نمیکنند. آنها بیشتر تحت تاثیر اموری قرار میگیرند که به محل زندگیشان نزدیکتر باشد. و به نظر میرسد که صدای آنها قدرت نفوذ بیشتری در خود دارد.
یاد پوشش خبری بیماری ابولا در غرب آفریقا میافتم که تنها زمانی آغاز شد که آمریکاییهایی که با مریضی در تماس بودند به شکل اضطراری به آتلانتا انتقال داده شدند. و توجیه دولت برای آوردن این افراد که مبتلا به ویروسی چنین کشنده و ترسناک بودند، این بود که آنها مستحق بهترین درمان و مراقبت ممکن هستند. اما تکلیف صدها یا هزاران آفریقایی مبتلا به ابولا چیست؟ آنها مستحق بهترین مراقبت ممکن نیستند؟ انتقال اضطراری آنها را چه کسی انجام میدهد؟
حالا که همهی اینها را گفتم، بگویم که اگر مردم دلشان میخواهد به کمپین ای ال اس کمک کنند، باید حتما این کار را بکنند. و اگر میخواهند ویدئویی از خودشان درست کنند، این کار را هم حتما بکنند.
اما معنای نابرابری ساختاری همین است، نه؟ تجربهی شما از آن خوب و خوشایند است چون در عین حال که به شما سود میرساند، موقعیت برترتان را نیز میپوشاند. من این مطلب را از اتاق خواب راحت خانهی زیبایم در محلهای سفیدپوستنشین مینویسم که میتوانم شبانه در خیابانهای آن به تنهایی و بدون ترس قدم بزنم. واقعا، ساعت ۹ شب است و من با اعتماد بنفس کامل از در خانه بیرون میروم. این یک امتیاز است و نه یک اتفاق سهوی و لازم است ما در مقام انسانشناس به این موضوع توجه کنیم، حتی اگر ما را ناراحت و معذب کند.
پانوشت؛
۱. مت تامپسون استادیار انشانشناسی در دپارتمان جامعهشناسی و عدالت قضائی در دانشگاه اولد دومینیون ویکی از نویسندگان وبلاگ انسانشناسی “ذهنهای وحشی” است. مطلب فوق یکی از نوشتههای او در همین وبلاگ است که با اجازهی او به فارسی ترجمه شده و در سایت انسانشناسی و فرهنگ منتشر شده است. برای دسترسی به اصل مطلب نگاه کنید به وبلاگ نویسنده .