غمگینتر از آب، در سوگ و به یاد سمیح القاسم
از خاطر نمیبرم نزدیک به دو هفتهی پیش را که دوستی عرب برایم پیامی گذاشته و فوت شاعر را تسلیت گفته بود. برای من که صبحم را با باز کردن سایتهای خبری شروع میکنم، خواندن همچه پیامی باور نکردنی بود. چند ساعتی از فوت شاعر گذشته بود و هنوز هیچ سایت فارسیزبانی خبر درگذشت او را کار نکرده بود. اما پس از جستوجو در سایتهای عربی با ناباوری دیدم که خبر درست است و سمیح القاسم، شاعر فلسطینی، پس از سالها نبرد با سرطان فوت کرده است.
سمیح در کنار محمود درویش و معین بسیسو از مهمترین شاعران مقاومت فلسطین بودند. مقاومتی که پس از یوم النکبه فلسطین را دربرگرفت. اگرچه عمر به بسیسو مهلت نداد تا انتفاضه را دریابد، اما آن دو دیگر به همراه توفیق زیّاد سکاندار ادبیات مقاومت و پایداری فلسطین شدند، هر یک به شکلی. مثلث درویش، سمیح و توفیق تا سالها ادبیات مردم و مبارزان (گرچه این دو را نمیشود از همدیگر تفکیک کرد، آنگونه که شعر درویش متأخر را نمیتوان از شعر مقاومت جدا دانست) فلسطینی بود.
«ثبت کن من یک عرب هستم» درویش به همراه «ای دشمن خورشید» سمیح به شعار مردم فلسطین تبدیل شد، و جزئی از تاریخ مقاومت فلسطین شده است. شعرشان سنگی بود در جواب گلولهها. انتفاضهی فلسطینی را در آن غربت و تنهایی پس از ۱۹۴۸، شعر این سه دلگرمی بود. و از این سه، توفیق زودتر از همه درگذشت و سمیح تا به انتها همان شاعر مقاومتی ماند که بود. سمیح دنیایی را که در ادبیات ساخته بود هیچگاه ترک نکرد. من با شعر او و توفیق از طریق و به سبب شعر درویش آشنا شدم، و با آنکه به مرور با درویش به پیش رفتم و درویش متأخر را بیشتر پسندیدم، از درویشِ متقدم جدا شدم که از سمیح جدا نشدم.
شعر سمیح به نظرم در مواردی از شعر درویش و بسیسو و دیگران آبدارتر و پر احساستر بود. دلبستگی محسوستری داشت به ادبیات سنتی عرب، گو اینکه همانگونه که خود میگفت هیچ شاعر عربی نیست که از متبنی یا امرؤالقیس و … تأثیر نپذیرفته باشد، اما او در فرم نیز به ادبیات کلاسیک عرب دلبستگی آشکارتر و محسوستری داشت. شعر او آشکارا موزون بود و قافیهپردازیها و سجع شاهکارش بارها مرا به حیرت وا میداشت. شعر مسجع او برای من حاوی دو چهره بود؛ در حماسه آنچنان گیرا بود که خواننده را از شک بازمیداشت که چگونه این کلمات میتوانند آتشِ مبارزه را روشن نگه دارند. اما این قافیهپردازیها وجه دیگری نیز داشت و آن وجه غنایی شعر سمیح بود. بیراه نیست اگر سمیح را شاعری مرثیهسرا بنامیم. من به مرثیههای او چه آنهنگام که مخاطبی ناشناس دارد و یا مرگ را خطاب قرار داده است، چه آن هنگام که در سوگ دوستی سروده شده است دلبستگی شخصی و بیش از حدی دارم. علی الخصوص که شعر سمیح، همچون شعر تمام شاعران فلسطینی، پس از جنگ شش روزه بیش از مقاومت در حزن فرو رفت.
من خوانندۀ جدی شعر او نیستم، و در نظر بگیرید او شاعری بسیار پُرکار بود، اما در همین مقدار که از او خواندم پنداشتم سمیح بیش از این جلو نرفت؛ و شاید این دلیل عمدهی آن بود که من نیز با او پیشتر نرفتم. بارها شده بود موقع خواندن شعرش به دلیل رویکرد شخصیام تأسف بخورم که چرا این اندیشهی پیراسته و این اندوه زیبا چون درویش، جهانی از آنِ خود نساخت. اما باز هم به گمانم این نه به درستی و نه به اشتباه بودن مسیر او برنمیگشت؛ سمیح همین بود و شعر او، شعر متن مردم بود، چون خودش که در الجلیل حضور مییافت و روستا به روستا میرفت و شعر میخواند.
سمیح صدای مردم فلسطین بود، همانها که سنگ در دست دارند. نمادهایی که او در شعرش به کار میبرد نمادهایی آشنا بودند؛ زیتون، سنبل، زنبق، یاسمین و… . اسطورههای او نیز به همین ترتیب بودند؛ در شعر او گاه به اسطورههایی برمیخوردم که در شعر درویش نمیدیدم. نامهایی چون حسین یا زینب و از این فراتر نامهایی چون حلاج که پیوستگی شخصیتری داشت با انسان شرقی تا انسان جهانی. شعرِ به شدت عاطفیِ او چون خودش تا فلسطین در بند بود، هرگز تاب نداشت فضایی جدید را بیازماید. و این طبعاً بر زندگی شخصی و حرفهایش تأثیر میگذاشت. نامهنگاری او با درویش، یکی از عاطفیترین و خواندنیترین نامهنگاریهای میان دو شاعر در تاریخ است. سمیح همواره از درویش بابت ترک فلسطین دلچرکین بود و بارها از او در خلوت و در جمع گلایه کرده بود. و این چون همین که عرض کردم دو خواستگاه داشت؛ هم اینکه دوستی صمیمی از نزدیک او میرفت و احساس خلاء میکرد، و هم اینکه سمیح بر این عقیده بود که شاعران و هنرمندان باید در فلسطین بمانند و دوشادوش مردم مبارزه کنند.
حیف و صد حیف. شعر سمیح پر از عاطفه بود. مرگ شاعر را چگونه میتوان باور کرد؟ یادم آمد به بغضی که بالای جنازهی درویش کرده بود. سمیح آخرین باقیماندهی شاعران آن جمع بود که تنها و در فلسطین مانده بود. با رفتن او از نسل آن شاعران دیگر کسی نمانده است. آخرین شاعر زندهی آن نسل بود و با رفتنش اکنون در گوشم زنگ میزند که میخواند آخرین نغمهخوانان هم رفتند…در یادم آمد که برای مرگ بسیسو گفته بود ای رفیق زنده شو، وقتی برای مردن نیست، زنده شو که مرگِ تو شمارِ دشمن را فزونی میبخشد. در گوشم زنگ میزند یا اشقاء حزنی الکبیر… فریاد میزد که من در حیات شعرم زندهام، به حکم پروردگارم، و این را در تقویمها نمینویسند، که هر عمری تنها تا آن دم که ثمری دارد به درازا میکشد. تصویرش پیش روی چشمانم است با آن شال همیشگی قرمزش، و فریاد محزونش در ذهنم میآید که خطاب به درویش میگفت از رامه(موطنش و همانجا که در نهایت نیز خاک شد) تا بروه(زادگاه درویش) اشکی میان ما ایستاده است و لعنت میفرستاد بر سایهی مرگی که او را احاطه کرده بود؛ و تبعید و غربتی که سرنوشت محتوم هموطنان و دوستانش گشته بود؛ که بیروت را و پاریس را و تونس را صورتی است و صورتی هم هست برای حیفا.
تو قبری نداری ای صاحب من! و عمر تو سمیح، برادرم، تمامنشدنی است. تو برای مرگ نیستی. برای شکوفههایی، برای جشن ِگلستانهایی، برای اشکهایی و نغمهها؛ برای قافیههایی هستی که بر صدای زندانبانان و یاوههای جانیان ستمپیشه چیره شدند، برای کلمههایی هستی که پخش میکنند عطر محزونشان را در همهی جهات. همانگونه که گفته بودی برای درویش، برای بسیسو، برای فدوی. و تا کلماتتان زنده است، مرگ را از هیچکدام ِ شما سهمی نیست.
دشمن خورشید
شاید -آنگونه که تو آرزو داری- معاشم را از دست دهم
شاید پیراهنم و تختم را بفروشم
شاید که مجبور به سنگتراشی
مجبور به باربری
یا رفتگری شوم
شاید که نانم را از میان زبالهها بجویم
و از گرسنگی نای ایستادن نداشته باشم
اما ای دشمن خورشید
بدان
هرگز سازش نمیکنم!
و تا قطرهای خون در بدنم باقی است
مقاومت میکنم!
شاید که آخرین تکهی خاکم را بگیری
شاید که به جوانی من مزهی زندان را بچشانی
و میراثم را به غارت ببری
شاید که کتابهایم را و اشعارم را بسوزانی
شاید که گوشت مرا غذای سگان سازی
شاید که بر روستای ما سایهی وحشت و ترس بیندازی
اما ای دشمن خورشید
بدان
من هرگز سازش نمیکنم!
و تا قطرهای خون در بدنم باقی است
مقاومت میکنم!
شاید که شعلهی چشمانم را خاموش کنی
شاید که مرا از بوسههای مادرم محروم نمایی
شاید پدرم را و مردمم را دشنام بفرستی
شاید که تاریخ مرا تحریف کنی
شاید که در جشنها لبخند را از صورت کودکانم بربایی
شاید که دوستان مرا با صورتی دروغین بفریبی
شاید که در اطراف ما دیواری بلند بکشی
اما ای دشمن خورشید
بدان
من هرگز سازش نمیکنم!
و تا قطرهای خون در بدنم باقی است
مقاومت میکنم!
ای دشمن خورشید
در بندرها تزئینات برافراشتهاند
و بشارت هوا را فرا گرفتهست
و در افق، بادبانها را میبینم
که باد را به مبارزه فرا میخوانند …
بنگر
اودیسه است که از دریاهای گمشده باز میگردد …
خورشید است که باز میگردد
انسان مهاجر من است که باز میگردد
و به جانش سوگند
من هرگز سازش نمیکنم!
و تا قطرهای خون در بدنم باقی است
مقاومت میکنم!