بغض کودکان «کبیرآباد»
قرار بود مهرماه امسال درب مدارس دولتی به روی کودکان افغان که بهصورت «غیرمجاز» در ایران زندگی میکنند، گشوده شود. اما در همین فاصله گزارشهایی منتشر شد که ادعاهای مقامات دولتی مبتنی بر امکان تحصیل رایگان این کودکان را رد میکرد؛ گزارشهایی که با تکذیب مسئولان آموزش و پرورش روبرو شد. هدی هاشمی سری به منطقه کبیرآباد در جنوب تهران زده تا واقعیت موجود مهاجران افغان ساکن این منطقه را به تصویر بکشد؛ واقعیتی که علاوه بر فقر شدید و عدم وجود امکانات اولیه زندگی، لزوم پرداخت پول توسط دانش آموزان افغان برای ادامه تحصیل را نیز دربرمیگیرد.
کودکان
درون اتاقی نمور و تاریک، دخترک جارو به دست به تماشای ما ایستاده. هنوز کار پاک کردن در شیشهای حیاط را تمام نکرده، مادر جارو به دستش داده تا اتاق کاهگلی مخروبه را حسابی جارو بزند. اما تا ما را میبیند جارو را رها کرده و سریع دست حنا کشیدهاش را به سمت روسری مشکی و طلاییاش میبرد، بعد نگاه تند و تیزی به آینه شکسته روی طاقچه میکند و با تعجب دوباره به سمت ما بر میگردد، اما انگار هیچ حرفی ندارد که بزند.
مادر زبان به دهان نمیگیرد و یک ریز از فقر و مصیبت زندگیشان مینالد، از روزهایی که به خاطر درد بیپولی، شوهرش دختر ۱۳ ساله اش را با شیربهای ۸ میلیون تومانی به عقد پسر هموطنش در آورده بود.
بی توجه به حرفهای مادر به سوی دختر میروم، سن و سالش به زور به ۱۳ سال میرسد اما چهره اش نشان از یک زن ۳۰ ساله دارد. سر تا پا سیاه پوشیده و ساکت و گوشه گیر یک جا نشسته و به ما زل زده است، دختر در یکی از همین شبهای سرد زمستانی از پدر خواست که درس بخواند، دلش میخواست معلم شود، اما پدر مخالف بود، آن شب حسابی کتکش زد و دختر مجبور شد شب را در حیاط خانه به صبح برساند. دخترک از آن روز به بعد کمتر حرف میزد. ترس از حجلهای داشت که در کودکی آغوشش را به روی او گشوده بود…
«مونسه» خوشحال نیستی ازدواج کردی؟
«نه اصلاً. میخواستم درس بخونم. نگذاشتن.»
کی نگذاشت؟
«پدر. مادرم…»
تا کلاس چندم درس خوندی؟
«سه کلاس فقط…»
امسال که رایگان بود چرا ثبت نام نکردی؟
«برفتیم گفتن شما پارسال پول ندادین ثبت نام نمیکنیم.»
نامه از استانداری گرفتی؟
«بابا برای من نگرفت، گفت باید شوهر کنی. اما برای خواهر و برادرم گرفت. اونها رو هم ثبت نام نکردن الان مدرسه حامی میرن.»
شهریه تو چقدر بود؟
«۲۲۰ تومن بود.»
الان برای خواهر و برادرت هم پول دادید؟
«مدرسه اونها رایگانه.»
یعنی مدرسه دولتی نمیرن؟
«نه مدرسه خانم قاسمزاده میرن. مدرسه دیگه پول میخواد ما نداریم.»
مادر با لباس بلند طرح دار افغانی از دور به دختر نگاهی میکند و با همان لهجه هزارهای بلند بلند حرفش را به ما میفهماند: «دختر در این سن و سال باید رفت و روب کنه، آشپزی کنه، درس به چه کار آید. الان وقت شوهره.» اشک از چشمان دخترک سرازیر میشود. میخواهد حرف بزند اما بغض بر کلمات چنگ میاندازد. با هق هق، کلماتش بیرون میریزند:«تو میگذاشتی درس بخوانم کسی شوم اما نگذاشتی. شوهر چه به کار من.تو بدبختم کردی..» به هق هق میافتد و رویش را بر میگرداند به سمت همان آینه شکسته روی طاقچه.
پیشانی نوشت این دختر هم مثل همسن و سالانش است که در این مخروبهها زندگی میکنند. تقدیر همه شان یکی است. جنگ، زندگی و وطنشان را ویران و آنها را آواره کرده است. جنگ، همه هست و نیست آنها را گرفته. ارمغان جنگ برای این کودکان فقر بود و گرفتاری. خیلی هاشان دردشان یکی است. به چهره آنها که نگاه کنی غم و اندوه مهاجرت را میفهمی. کودکان افغان مهاجر همه شان درد دارند، همه صورتهایشان پیر است، آنها پر از محرومیتند، پر از آرزوهای دست نیافتنی. وقتی پای درد دل این کودکان بنشینی از آرزوهای کوچکشان میگویند. از حق ابتدایی و انسانیشان حرف میزنند که مهاجرت آن را ویران کرد. حق تحصیل، خانه و کاشانه، ماشین و یافتن کار برای پدر، تمام آن چیزی است که آنها میخواهند اما ندارند. به خاطر محرومیت و مهاجرت تمام کودکیشان را از دست دادهاند.
ناجیه ۱۰ ساله یکی از همین دختران است که از حسرتهای زندگیش میگوید. صورتش هم به رنگ لباس قرمز گل انداخته، با خندههای شیطنتآمیز نگاهی به ما میکند: «من پارسال مدرسه رفتم امسال نتونستم برم. بابام پول نداد. گفت دیگه نمیخواد، بسه. ولش کن.»
برخی دیگر هم مثل امید ۱۳ ساله تا حالا پایشان به مدرسه نرسیده، او فقط شنیده که مدرسه جایی است که همه کتاب میخوانند، مهر ماه برایش به یک آرزو تبدیل شده است. درست از روزی که به ۷ سالگی رسید همیشه حسرت زندگیش تحصیل و نشستن پشت این میز و نیمکتها بوده است. امید تجربه شیطنتهای زنگ تفریح و دوستی با همکلاسی را ندارد، اخم هایش را درهم میکند و با صدای بلند میگوید: «بعضی وقتها با پدر سر ساختمان میرم بیشتر از درس به پول نیاز داریم. مدرسه رفتن گرانه. برای ما افغانها نیس.»
خواهر یا برادرت چطور؟
«برادرم را ثبت نام نکردن به خاطر شهریه. اما خواهرم مدرسه حامی میره. حالا سال دیگه برادرم رو هم میفرستیم حامی.»
تا چشم کار میکند بیابان است
هیچ فکر نمیکنید که بیخ گوش ابرشهر آسمانخراشها و خانههای چند میلیاردی پایتخت، منطقهای متعلق به افغانهایی باشد که از ابتدایی ترین حقوق محرومند. نمیدانم نامش را شهر باید گذاشت یا روستا یا منطقه محروم.
کبیرآباد بیغولهای است که در آن تا چشم کار میکند خاک است و رد لاستیک ماشینها روی زمینی که هنوز آسفالت نشده. بندرت تیر چراغی دیده میشود تا شاید اندکی از وهم شبهای کبیرآباد را بزداید. تپههای خاکی با فاصله کم و سگهای ولگرد با فاصله نه چندان زیاد توجه هر کسی را که برای بار اول به اینجا قدم میگذارد جلب میکند و البته خانوادههای افغانستانی که برایشان درس و مدرسه، بهداشت و حتی شناسنامه بیمعنی است. به نزدیکیهای کبیرآباد میرسیم، در این بیابان دخترکانی را میبینیم که در میان زبالهها به دنبال رؤیاهای کودکیشان میگردند. یکی لنگه کفشی یافته و پشت سرش پنهان میکند، آن دیگری مشغول آتش زدن بخشی از زباله هاست. زبالههای این بیابان زمین بازی دخترکان و پسران افغان شده. وزش باد شدت گرفته است آفتاب نیمروزمنطقه کبیرآباد تهران غبارگرفته و بیجان است. زنان و مردان در گوشه و کنار خانههای مخروبه چمباتمه زدهاند و با هم نجوا میکنند. حرفها شاید از آرزوهای بر باد رفته شان باشد. شاید هم خاطرات روزهای خوش و ناخوش کابل، هرات یا…
کودکان با نزدیک شدن غریبهای در پناهگاهشان یک به یک خودشان را از لابه لای خرابهها و زبالههای لجن بسته بیرون میکشند. با چشمانی کنجکاو دور ما جمع میشوند و به تماشای ما میایستند.حرفی نمیزنند اما از سر و کول هم بالا میروند. هر طرفی که عکاس میرود آنها هم راهی میشوند با عکاس مینشینند و بلند میشوند. آنها خوب میدانند ما غیر خودی هستیم که وارد پناهگاهشان شده ایم. پناهگاهی که به بوی متعفن لجن آغشته است. «وضعیت بهداشت در این منطقه بسیار تأسف آور است. آب تمیز و تصفیه شده موجود نیست و با تانکر آب آلوده توزیع میشود. قارچ و شپش به وفور در بچههای کبیرآباد دیده میشود. حمام به صورت رایج در اینجا وجود ندارد و برای استحمام باید آب را روی اجاق گرم کنند.» اینها را فاطمه قاسمزاده مدیر مدرسه حامی میگوید که همراه ما به منطقه آمده است.
او البته به موضوع غم انگیز دیگری هم اشاره میکند:«روستاهای مرزی افغانستان هنوز ناامن هستند. تعداد کودکان افغانی، که وارد ایران میشوند، بیشتر شده. آنها معمولاً پدر و مادر ندارند یا پدر و مادرشان آنها را برای کار کردن همراه یکی از اقوام به ایران میفرستند. این بچهها را در صندوقعقب ماشینها میگذارند، حتی در این مسیر تعداد زیادیشان بر اثر فشار و کمبود هوا میمیرند. شرایط آنها بسیار نامساعد است. وقتی هم وارد ایران میشوند از شرایط نامطلوبی رنج میبرند. در فضاهایی کار میکنند که حمام یا حتی سرویس بهداشتی ندارد، جای خواب مناسب ندارند. از یک طرف اخراج میشوند و از طرف دیگر دوباره به ایران برمیگردند.»
بر تعداد کودکان دقیقه به دقیقه افزوده میشود. یکی دمپایی به پا دارد و آن یکی پای برهنه است و دیگری انگشت پاهایش از کفش زمخت و گلی اش بیرون زده، همه شان لباسهای نازک و مندرس به تن دارند و پا به پای ما همراه میشوند. کم کم بزرگترها هم میرسند. سرووضع آنها هم تفاوتی با کوچکترها ندارد. بچههای قد و نیم قد با چشمهای غمگین و خسته با شیطنتهای شیرین کودکی. همه دلشان میخواهد روزها را به جای بازی کردن در کوچههای خاکی این منطقه در مدرسه باشند:«مامانم ثبت نامم نکرد. گفت مدرسه نمیخواد بری، به چه دردت میخوره.»
از نوک دمپاییهای پاره تا موهای گره خورده و حمام ندیده شان پر از حرف و ناگفتههای بسیار است انگار نه انگار دنیا تغییر کرده. این منطقه حکایت همان منطقههای جنگ زده کابل را دارد. پسران افغانی که کارگری مجال درس خواندن را از آنها ربوده و دخترانی که به حکم فقر خانواده با شیر بهایی مشخص به طایفه همسر فروخته میشوند. مینا ۱۰ساله با اینکه کارت شناسایی هم داشت نتوانست در مدرسه حاضر شود: «بابام پول نداشت، گفت نمیخواد بری مدرسه. بعد از دو سال تازه کلاس اول رو تموم کردم. اگر مدرسه میرفتم الان کلاس دوم بودم. کلی پول باید میدادیم. خیلی دلم میخواست میرفتم مدرسه درس میخوندم دکتر میشدم به افغانها کمک میکردم. نجاتشون میدادم.» آن دیگری میگوید: «اینجا که مدرسه نیست. چطوری مدرسه برم زمستون گرگ دنبالمون میکنه.»
و البته برای دختران که ازدواج پیشانی نوشت خیلی هاشان شده:«مامانم گفت درس به چه درد میخوره باید شوهر کنی. پارسال مدرسه رفتم اما اخراج شدم به خاطر اینکه پول ندادم مدیر کارنامه نداد. اخراجم کرد. خانواده پول میخواست. کاری نداشتم بکنم به خاطر خانواده و شیربها مجبور به ازدواج شدم. شاید اگه مدرسه رایگان بود و درس میخوندم الان شوهر نداشتم.»
خوشحالی؟
«چه کار کنم بد نیست اما بالاخره چی.»
مادران
سر و صدای بچههای قد و نیم قد که با دمپایی پلاستیکی این طرف و آن طرف میدوند، کوچه را پر کرده. آن طرف تر سه نوجوان سیگار به لب به دیواری که هر لحظه بیم فروریختنش میرود، تکیه داده و گپ میزنند. زنان این منطقه هم در کنار خانههای مخروبه شان زیر نور آفتاب نشستهاند. برخیها هم وسط حیاط لباس و ظرف میشویند. با همان پیراهنهای بلند افغانی و روسریهای گل گلی شان.. یکی از همین زنان است: «۴ طفل دارم هیچ کدامشان مدرسه نمیرن. مدرسه پول میخواد که ندارم. از کجا پول مدرسه بیارم. همین الان ۲۰۰ تومن اجاره خونه میدم ازکجا بیارم.»
دلت نمیخواد بچه هات درس بخونند؟
«دلم خیلی چیزها میخواد. دلم میخواد پول داشته باشم برم شهر خودم بچهها تحقیر نشن. اما پول باید باشه. پول که نداشتیم از مدرسه هم اخراج شدن. از کجا بیارم این ۴ طفل رو بفرستم مدرسه. ما اینجا آنقدر مشکل داریم که به مدرسه رفتن نمیرسه.»
مشکل چی؟
«شوهرمون کار نداره،پول نداریم برای غذای بچه ها. آب گرم نداریم. شفاخانه نیست. خانه حموم نداره.»
برای حمام رفتن چکار میکنید؟
« آب گرم میکنیم، طفلها رو توی تشت میشوریم خودمون هم همین طور.»
برای دوا و درمان چه میکنید؟ اگر زنی پا به ماه باشه چی؟
«یک قابله اینجا هست که طفلهای ما رو به دنیا میآره طبابت هم میکنه.»
دلتون نمیخواد به افغانستان برگردید؟
«افغانستان امن نیست. حمله انتحاری میکنن. همین جا یک نان بربری میخریم میخوریم اما جانمان در امنیت است.»
اینجا کسی اذیتتون نمیکنه؟
«چرا نمیکنه. بعضی وقتها اراذل و اوباش میان بچههای ما رو اذیت میکنن. خفتشون میکنن. پلیس هم که نیست. شبها اصلاً بیرون نمیتونیم بریم. امنیت نیست. همین دیروز بود. دزد اومد حالا خوبه چیزی نداریم.»
پدران
روی زیلوی مندرس روبهروی آفتاب کم رمق زمستان نشستهاند، دوتایشان سیگار میکشند و آن دیگری گوش میدهد به حرفهای درگوشی مردهای دیگر. هر سه شان دستار بر سر بستهاند و پیراهن و شلواری گشاد به تن دارند. تنها آرزویشان داشتن یک سقف امن و خانهای است که شبیه کپر نباشد. خانهای که دستشویی و حمام داشته باشد و برای نظافت مجبور نباشند دردسر بکشند. خانهای که درونش هر چند وقت یک بار عقرب و مار پیدا نشود و در جرز دیوارهایش پر از تخم مارمولک نباشد. این را یکی از همین مردان افغانی میگوید: «ما که توان پرداخت پول مدرسه طفل هارو نداریم. هر وقت مدرسه میریم با کارت هم باشیم باید پول بدیم. پول ندیم بچه اخراج میشه.»
خب پس تکلیف این بچهها چیه؟
«پسرها باید کار کنن خرج خانه رو در بیارن. دختر هم شوهر کنه. درس برای شماست.»
چرا ما؟
«به خاطر اینکه ما افغانی هستیم. بچههای ما سر کلاس تحقیر میشن به خاطر افغانی بودنشون.»
ما ایرانیها با افغانیها هم فرهنگیم چرا باید تحقیر کنیم؟
«همه ایرانیها فکر میکنن ما جای اونها رو گرفتیم. افغانستان نابود شد به ایران پناه آوردیم. وقتی توی کوچه و خیابونها راه میریم بعضیها به ما بد نگاه میکنن. انگار تقصیر ماست که افغانستان جنگ شده.»
کم کم به لحظه بازگشت نزدیک میشویم اما همچنان دلم با مونسه است که چگونه میخواهد درد سنگین زندگی آینده اش را تاب بیاورد. او هم شاید مثل مادرش دخترانی به دنیا بیاورد و در همان سن و سال کودکی شوهرش دهند. وضعیت اسفناکی که شاید برای همیشه با آنها همراه باشد.