کتابفروشی به روایت نصرالله کسرائیان
نصرالله کسرائیان را به عنوان عکاس میشناسیم. اما او در این یادداشت ماجرای کتابفروش شدن خود را نقل میکند و از سالهای متمادی خلوت کتابفروشیاش میگوید.
خانه ما در سعادتآباد است. آن را بیست-سی سال پیش خریدیم. وقتی خریدیماش در ضلع جنوبی آن، در خیابان سوم، دکانی هم بود. خیلی دلم میخواست که نمیبود. به دلایل مختلف: یکی اینکه من همیشه با کلمه دکان و اصطلاحات مربوط به آن، «دکاندار»، «دکاکین»، «دکانداری»، «دکان بازکردن» و … مشکل داشتهام، دیگر اینکه ملک بدون دکان ارزانتر در میآمد و با بودجه ما تناسب بیشتری میداشت. از فروشنده خواستم اگر ممکن است دکان را از ملک تفکیک کند، گفت میپرسم. بعد از پرسیدن گفت: متأسفانه شدنی نیست چون این ملک یک بار دیگر هم تفکیک شده است. به هرحال صاحبِ خانهای شدیم با یک دکان.
چهار سالی دکان برای خودش ته زمین نشسته بود و ما هم کاری با آن نداشتیم. از بس برای اجارهاش مراجعه کردند به صرافت استفاده از آن افتادیم. همسرم گفت: جز کتابفروشی چیزی به عقلم نمیرسد. خودِ من هم که سوءسابقه کتابفروش بودن پدرم را در پرونده داشتم، با تغییر اندکی در کاربری استقبال کردم. گفتم: میکنیماش «کافه کتاب». بالاخره، من، هم از نسل بعدی بودم و هم فرنگ رفته بودم و آنجا همچو چیزی دیده بودم، بعضی جاها توی گوشهای از کتابفروشی قهوه میفروختند. میتوانستی بنشینی و کتابی را که به نظرت جالب آمده بود تورق کنی و در همین فاصله قهوهای هم بخوری و اگر هم نخواستی کتاب را بخری، بزنی بیرون. همسرم پذیرفت. خودش هم رفت دنبال جواز و اینجور چیزها. (میدانست که صبح تا شب فعلگی کردن برایم به مراتب سادهتر و لذتبخشتر از مراجعه به دوایر دولتی و اینجور جاهاست.) گفتند: نمیشود. کافه یا کافی coffee با کتاب جور در نمیآید. برای اولی با اماکن سر و کار پیدا میکنی و برای دومی با ارشاد. تازه صنف برای کافه جواز نمیدهد، برای آبمیوه فروشی میدهد. در قوانین چیزی به اسم کافه نداریم. خود من هم از تحصیلم در دانشکده حقوق، «اسقاط کافه خیارات» یادم مانده بود اما به کافه برخورد نکرده بودم. به کتابفروشی خشک و خالی رضایت دادیم، عصرها گاهی خانمم میرفت، گاهی خودم، بعضی وقتها هم دوستی مترجم که همسایهمان بود به جای نشستن توی خانه در کتابفروشی مینشست و کارش را میکرد.
سه سالی باز بود، از بس کسی نیامد تعطیلاش کردیم. دوازده سالی بسته بود. در این فاصله، باز هم مراجعه کردند و خواستندش برای آژانس، آرایش عروس، کبابی، پیتزایی، پروتئینی، سوپری، برَند. باز هم ندادیم. اما از آنجا که رو به خرابی گذاشته و وضع خیلی غمانگیزی پیدا کرده بود، دوباره وسوسه شدیم از آن استفاده کنیم. گربهها از پنجره کوچک زیرزمین رفته بودند داخل و هر کاری دلشان خواسته بود با کتابها کرده بودند و آخر سر هم که نتوانسته بودند بیرون بیایند، پس از آنکه با حاصل کار نویسندگان و شاعران و دانشمندان و علما کارهای بیشرمانهای کرده بودند همانجا دارفانی را وداع گفته و فسیل شده بودند. با دو سهتایی از دوستانمان که یکی دوتایشان دستی در کسب و کار داشتند، مشورت کردیم. با واقعبینی تمام پیشنهادهایی دادند که هیچکدامشان از محدوده شکم بالاتر نمیآمد: یک چلوکبابی خاص، رستورانی برای عرضه غذاهای شمالی، آذری، لبنانی و … صحبتها همه حول کوبیده چهل سانتی، برگ شصت سانتی، میرزاقاسمی، کوفته تبریزی و هوموس دور میزد.
با واقعنابینی تمام، همه پیشنهادها را رد کردیم و باز رفتیم سراغ همان «شغل» یا «کسب» قبلی و بالاخره با هزینه کردن هفتاد ـ هشتاد میلیونِ ناقابل، چهار سال پیش دوباره راهش انداختیم و برای ادارهاش هم از خانمی که عاشق کار در کتابفروشی بود کمک گرفتیم. این خانم هشت ـ ده سالی را در مجارستان معماری خوانده بود و بعد از مراجعت به میهن عزیز مدتی هم در یک کتابفروشی کار کرده و فوقلیسانس زبانشناسیاش را هم از دانشگاه علامه گرفته بود.
بالای در نزدیم «با مدیریت جدید» اما واقعاً میشد نشانههای «مدیریت جدید» را دید؛ نمای آجری کتابفروشی را برای «جلب توجه» رنگ زرد کاترپیلار زدیم، علاوه بر تابلوی سردر، تابلویی هم که شبها با چراغهای اِلایدی زردرنگ روشن میشود، بغل سردر زدیم که از چندصد متری دیده شود. به پیشنهاد دوستی که هم ناشر است و هم کتابفروش «برای جلب مشتری» در زیرزمیناش بیش از صدتا و در طبقه اصلی سی و هشت عکس هم از دیدنیهای مام میهن و زندگی مردم زدیم به در و دیوار. قرار گذاشتیم نوشتافزار و کتابهای گاج و قلمچی هم نفروشیم. پشت ویترین هم بزنیم «فتوکپی و سیمی میشود» نداریم. تا جایی هم که بتوانیم کتاب آشغال نیاوریم. قفسهای را هم زیر عنوان «جهت مطالعه» اختصاص دادیم به کتابهایی که یا اجازه تجدید چاپ نگرفته بودند یا گران بودند، برای امانت دادن به آنهایی که وسعشان نمیرسید که بخرند. سپرده بودیم اگر کسی کتاب بلندکرد به رویش نیاورند (از همان جوانی بین انواع سرقت تفاوت قائل بودم)، اگر امانت گرفتند و پس نیاوردند هم حرفی نزنند، کتاب هم پس از فروش پس گرفته شود. همچنین شعاری را هم که همسرم مطرح کرده بود سرلوحه کارمان قرار دادیم: سال اول مقاومت، سال دوم استقامت، سال سوم مداومت و…
یک سالی که گذشت، فروشنده گفت: عمو اینجا اولاً بهندرت کسی میآید و آنها هم که میآیند، بیشتر دنبال کتابهای «خالطوری» هستند (این اصطلاحی است که ایشان به کار بردند، من بیشتر با «دَرِ پیتی» آشنا بودم)، بیشتر سراغ کتابهای عشقی و روانشناسی و چیزهایی مثل اینکه «چگونه افسردگی خود را درمان کنیم»، «زنان ونوسی»، «مردان مریخی»، «چرا مریخ و ونوس به هم برخورد میکنند»، «زن، مرد، ارتباط»، «خانواده موفق» و «تعبیر خواب» و … را میگیرند. بهتر است اینها را هم بیاوریم، چهبسا آنها که این کتابها را میخوانند، وقتی چشمشان به کتابهای دیگر بیافتد آنها را هم بخرند. گفتم: عمو، ریش و قیچی دست ِخودت است، هر کاری صلاح میدانی بکن، مطمئن باش اگر یک روز بیایم و ببینم قفسهها را از وسط ارّه کرده و کُپه کردهای وسط کتابفروشی، یک کلمه حرف نخواهم زد ـ از خوششانسی به حرف من اعتماد دارد (بیشتر نگرانیام از سَرخوردن و افسردگی ادارهکننده کتابفروشی بود). از آن کتابها هم آوردیم، هر وقت هم فاکتور دادند، نَه نُهماهه و یکساله که رسم است، تقریباً بلافاصله تسویه کردیم. باز هم نچرخید.
پیرارسال دیدم فکرِ بِکری به نظرش رسیده. گفت: باید مناسبتهایی برگزار کنیم، مثل رونمایی، شعرخوانی، داستانخوانی، شب یلدا … (البته یواشکی و بیسروصدا که گیر ندن) گفتم: عمو، همان که قبلاً گفتم، هرچه صلاح میدانی بکن. داستانخوانی و شب یلدا را قاطی کرد و پشت ویترین با شابلُن و اِسپرِی، سی چهل تا انار نقاشی کردند و تو توییتر و اینستاگرام و این چیزایی که ازشان سر در نمیآورم اعلام کردند و چای و شیرینی و قهوه و … شب خوبی بود، آنقدر که خود من هم سر شوق آمدم و با سوءاستفاده از فرصت، چند شعر از آنهایی که ترجمه کرده بودم خواندم. اگر بعد از آن شب، شما کسی از آن پنجاه شصت نفری را که آمدند، دیدهاید من هم دیدهام. البته بیانصافی نباید کرد، آن شب چند جلدی کتاب فروختیم. اما همچنان از رونق خبری نبود.
چند ماه پیش که داشت حوصلهاش سر میرفت گفت: عمو بیشتر کتابفروشیها درآمدشان از محل فروش چیزهایی غیر از کتاب است. مردم همه چیز میخرند، برای همه چیز پول دارند، امّا برای کتاب ندارند (از نشر آگاه که از این چیزها نمیفروشد خبر داشتم، میدانستم سال قبل به زور حقوق کارمندهایش را داده بود. سی، چهل سالی هست که با مدیر مسئولش افتخار آشنایی دارم).
گفتم: عمو جان، همان که قبلاً گفتم، حرف مرد یکی است. گفت: باید یه مقدار «جینگولی مستون» بیاریم. پرسیدم: عمو «جینگولی مستون» چیه دیگه؟ (بهتر از من اصطلاحاتی را که جوانان به کار میبرند میشناسد.) گفت: چیزایی مثل ماگ، فِرفِره، شمع، جامدادی، دفترچههایی با جلدهای خوشگل از جنس موکت یا پارچه زیرشلواری، کیف نَمَدی، گوشواره، النگو و … نمیدانستم چه بگویم، بهخصوص که میدانستم خودش خیلی حرص میخورد، اما این را هم گفته بود که شاید این بهانهای بشود برای اینکه کتاب هم بخرند.
کتابهای میز وسط کتابفروشی منتقل شد به قفسهها و جایش را داد به همان چیزها که بالا گفتم. همین حالا آن چیزها جلوی چشمم است به اضافه چندتایی جغد و کبوتر سفالی و گچی که روی یکیشان نوشته «مرغ دلم باز پریدن گرفت» و دارد مرا نگاه میکند.
الآن توی کتابفروشی در سکوت و آرامش مطلق دارم این مطلب را مینویسم. حتی بیشتر از خانهام آرامش دارم. چهارمین سالی است که کتابفروشی را باز کردهایم، یعنی در دوران «پسا مداومت» هستیم.
و اما انگیزه نوشتن این یادداشت:
چند شب پیش نشسته بودم و کار میکردم. یک کارگر افغانی که تقریباً همه نوع مواد و مصالح ساختمان جز پارهآجر از سر و لباساش میبارید، لای در را باز کرد و پرسید: «حافظ دارید؟» خانم فروشنده گفت: بله. گفت: کوچیکش را هم دارید؟ گفت: داریم. گفت: میخوام خوشخط باشه. گفت: خوشخطش را هم داریم. وسط این گفتوگو هرچه اصرار میکردم بیاید داخل، میگفت لباسهایم کثیف است. چیزی نمانده بود به زور متوسل شوم. پرسید: چند است؟ فروشنده گفت: بیست و دو تومن یا همچی چیزی. گفت: ده تومنیاش را ندارید؟ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، تقریباً یقهاش را گرفتم و کشیدمش تو. گفتم: عزیزم، با تخفیف قیمتاش همان ده تومن است. البته بعداً به فروشنده گفتم: نمیدانم چرا همان ده تومن را هم گرفتم. خانم فروشنده گفت: کار درستی کردی. و من به یاد دوران دانشجوییام افتادم. مریض شده بودم، چند روزی بود تب داشتم. فکر میکنم بالای چهل درجه، واقعاً داشتم میمردم اما پول نداشتم. آن موقعها حق ویزیت بیست تومن بود. به دکتر گفتم: لطفاً من را به اندازه ده تومن معاینه کن. میخواست نگیرد، به اصرار دادم، غرورم اجازه نمیداد.
نه شووینیست هستم، نه پشیزی برای خزعبلاتی مثل نژاد پرافتخار آریایی قائلم، نه تبلیغات شهرداری را برای اشاعه کتابخوانی جدّی میگیرم، اما همیشه از ایرانی بودنم خوشحال بودهام یا دستکم هیچوقت نبوده که احساس شرمساری کنم اما این بار واقعاً از ایرانی بودنم خجالت کشیدم.
آنها که گذارشان به سعادتآباد افتاده، میدانند که بساز بفروشها از برکت یک اقتصاد بیمار و مجوزهای بیحساب و کتاب شهرداری چه شلتاقی میکنند. حتی یک نفر بساز بفروش، آرشیتکت، تکنیسین، دلال و کارگر (حتی نه برای خرید) سری به این کتابفروشی نزدهاند. از ساکنین محل هم که خیلیشان ماشین چندصدمیلیونی سوار میشوند و قاعدتاً باید متعلق به دیگر گروهها و قشرهای اجتماعی باشند، آمار نگرفتهام اما با اطمینان میگویم بین نود و پنج تا نود و هشت درصدشان وارد کتابفروشی نشدهاند ـ میخواستم این را ننویسم، گفتم هممحلهایها آزرده میشوند. بعد به خودم گفتم نگران نباش، آنها چیزی نمیخوانند!
هدفمان از باز کردن کتابفروشی کسب درآمد نبوده، خواستهایم به خیال خودمان کار فرهنگی بکنیم. نمیدانم اگر قرار بود اجاره محل را هم بدهیم، ناچار از فروش چه چیزها یا ارائه چه خدماتی میشدیم. همهاش یاد آخرین صحنه فیلم «شاهلیر» در نسخه سیاه و سفیدی که کوزینسف کارگردانیاش کرده بود میافتم: «کجایم من؟»
کجاییم ما؟
آذر ۹۴
نوشته ی تاثیر گذاری بود.اشکم دراومد
ناراحت نباشید..بیشتر تا وقتی این مردم سرزمین فقط به لباس وظاهر و اهل کدوم شهرند و کجا ساکنند بنازند،وضع همینه..از مغزهای پوکی که انسانها را با ظاهر می سنجند بیشتر از این انتظار نمی رود…
جناب کسرائیان امشب از یکی از دوستان مطلع شدم که کتابفروشی خود را تعطیل نموده اید. البته طی سالهای اخیر این چتدمین بار است که خبر تعطیلی کتابفروشی ها را در سطح سهر تهران میشنوم. واقعا جای تاسف دارد. فرهنگ و هویت مردم را چه شده؟ چه بر سرشان آمده؟ کاش می دانستم و خودم و دوستان نویسنده و فرهنگ دوست و کتابخوانم را به شما معرفی می کردم. الان هم اگر فهرستی از کتابهایتان در اختیار بگذارید دوستان مشتاق کتاب فراوان است با کمال میل همکاری می نمایم هم در سایت شهصی هم در پیج اینستا و تلگرام اطلاع رسانی می نمایم.
پاینده و سلامت باشید.
پیج اینستا: @katibeh_sabz
ارادتمند فریبا نبی زاده
سلام،کرمانی هستم هیچ وقت کتابفروشی شمارو ندیدم ولی خیلی متاسف شدم و بسیار افسوس خوردم ،ای کاش کنار خونه من بودید مطمئنم حداقل یک بار اونجا می اومدم،و ایمان دارم که جز مشتریان شما بودم و حتما زیاد کتاب به امانت میگرفتم اخه در بدترین شرایط مالی باز هم کتاب میخرم و میخونم ،حال من که خیلی بد شد فهمیدم تعطیل شدین،به امید بهترین ها برای شما و همه ایرانی ها
در پس این واقعیت دردناک که قلب آدمی رو به شدت می فشارد، بسیار لطیف وزیبا نوشتین ومن واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
جناب استادکسرائیان سلام.
سال ها ی دوری شماراملاقات کردم با راننده و دوربینا و آثارتون که به همراه داشتید باشورلت دارچینی یا.. رنگی ،که ازتهران به چغازنبیل تشریف آورده بودید.
به من،که راهنمای چغازنبیل بودم کتاب” سرزمین ما ایران” را هدیه دادید.باامضاوتاریخ واسم مکان.
ازآن روز ( نوروز ۷۵) کتاب شمامدال افتخاری شد برتارک تجربه و کتاب هایم.
این افتخار نصیبم شد که راهنمای شما در تصویربرداری دزفول وحومه باشم.
چندین بارتهران آمدم. یک سال خبرنگار دزفول درتهران شدم(سال۷۶). بازهم چندین باردیگر آمدم اما هرچقدرتلاش می کردم یکباردیگر ازنزدیک زیارتتون کنم به خاطربزرگی تهران،نشد که نشد.
داشتم کتاب سرزمین ماایران با شرح ومتن همسرگرامیتون(دکترزیباعرشی)را ورق می زدم که گفتم بیا ایمیلی برا استاد بفرست شاید فرصتی نباشد مجددا.
بله. بنده عبدالرحمن چکشی هستم که درنوروز ۷۵ درچغازنبیل باحضرت عالی آشناشده ام .
می خواستم از تصاویر برداشت شده از دزفول آگاهی بیابم.
درضمن قراربود از لباس محلی زنان دزفولی ازطرف خانم دکتر،تحقیقاتی تهیه شود.
باسپاس و امید دیدارشما.
ع.چ ازدزفول.
سلام.من یادداشت استاد رو دوسال پیش خونده بودم وامروز بنابه دلیلی دوباره اومدم سروقتش…واین بارنتونستم یاداشتی از خودم بجا نذارم.اصلا همه ماجرا اها ازینجا شروع میشه که آدما دوست دارن از خودشون اثری بجا بذارن…اونوقته که آدمای معمولی فوقش از خودشون یه برج بزرگ بجا میذارن و یه روح بزرگ ازخودش “ویستا” رو بجا میذاره….یه آدم معمولی پولاشو توی حساب بانکیش ثبت میکنه و یه روح بزرگ با مردمش زندگی میکنه و لحظه های ناب زندگیشونو برای همیشه درقاب عکس و دلهای مردم سرزمینش ثبت میکنه….برای استاد کسراییان آرزوی سلامتی دارم و مطمنم مردمی که اهل دل اند حتی اگر ویستا رو ندیده باشند اما باخوندن این یادداشت قدر وجودش رو میدونن…
درپایان همیشه مشکل اینجاست که گاهی اندازه ماهی از تنگش بزرگتره.
پسر عموی گرامی با دلنوشته تان اشک ریختم
انسانیت شما مثال زدنیست
تندرست باشید
من عاشق و دیوونه کتابم ولی متاسفانه اوضاع اقتصادیم جوری نیست که بتونم تمامی کتابای مکرد علاقه ام را بخرم مخصوصا با این وضعیت قیمتای الان اره بسته شدن کتاب فروشی یه هشدار جدیه از رفتن جامعه به قهقرای نادانی
من هم ویستا رفتم ، محیطی دلپذیر که پس از اتمام دوره عکاسی با استاد کسرایان به اتفاق همسرم ساعتی را میهمان کافه کتابش بودم ، به محض ورود موسیقی دلنشین توجه مرا جلب کرد ، هرچه بیشتر کوش میکرم بیشتر لذت میبردم ، موسیقی به سبک کانتری ، ناب و قدیمی ، شاید باور نکنید ولی دلم میخواست تنها بودم و مدتها به آن گوش میدادم هر تراک آهنگ که عوض میشد دلنشین تر میشد ، به سراغ خانم فروشنده رفتم و گفتم : “میشه این سی دی رو خریداری کنم “، خیلی دوستانه جواب داد این برای فروش نیست استاد از فرنگ اورده اند ، جلد سی دی را نشانم داد ،” ۱۰۰ آهنگ برتر به سبک کانتری ” سعی کردم به خاطر بسپارمش ریز تشکر کردم و برای تماشای عکسهای استاد به طبقه پایین رفتم ،
فضای صمیمی و دوست داشتنیش را هرگز فراموش نمیکنم ، فضایی که صمیمیت کسرایان را خوب میشد از دکوراسیون ، از عکس های آویخته به دیوار ، از فروشنده اش و از موسیقی که پخش میشد احساس کرد .
هنوز پس از گذشت ۴ سال ، خاطره آن عصر سرد زمستانی ، خاطرم را نوازش میدهد ….
میدونم این متن در سال ۹۴ نوشته شده و امروز سال ۹۶ اما ممنون میشم اگر این متن رو برای آقای کساییان بفرستید . میخواستم به شما و کتابفروشی مهناز ادای دین کرده باشم و بگم برام خیلی این متن جالب و البته ناراحت کننده بود ، نمیدونم شاید خیلی فرقی برای شما نکنه اما من با کتاب فروشی و بعد ها انتشارات مهناز زیاد خاطره دارم. اگر تاریخ ها رو درست یادم باشه . قبل از دیدن کتابهای شما و شاید بدلیل سن و سالم کنم که ۱۳_۱۴ ساله بودم فقط کتاب پلیسی و کتابهایی مثل ۳ تفنگدار می خواندم .باید بگم با کتاب فروشی مهناز بود که یاد گرفتتم کتابهای دیگری هم هست، اولین کارهای یاشار کمال ونجیب محفوظ و یا اولین داستانهای کوتاه چخوف رو از کتابفروشی مهناز خریدم. تا وقتی بسته نشده بود هر هفته سری می زدم . بعدها که برای اولین بار بسته شد من و چند نفر از دوستانم خیلی ناراحت شدیم چون اگر خیابان انقلاب نمی رفتیم مجبور بودیم از یک کتاب فروشی دیگه که در میدان فرح بخش بود خرید کنیم که مثل شما منصف نبود. (گو اینکه متاسفانه اون کتاب فروشی هم خیلی دوام نیاورد و صاحبانش رو شاید ۱۰-۱۲ سال پیش در کانادا دیدم )
حدود ۱۵ سال که ایران زندگی نمیکنم ، اما امشب دنبال کتابی در اینترنت میگشتم و یکدفعه یاد کتاب فروشی مهناز افتادم . می دونم دیگه فرقی نمیکنه، اما میخواستم بگم من لااقل ۴-۵ نفر رو می شناسم که کتاب فروشی مهناز «هم» روی اونها اثر خوبی گذاشته، گفتم «هم» چون یکسری اتفاقات در زندگی آدمها اثر میگذارند نه یک اتفاق. . خلاصه کتابفروشی مهناز روی من و دوستانم تاثیر خوبی گذاشت. فکر کنم اون کار فرهنگی که در موردش صحبت میکردید یکیش همین باشه. نه ؟
چه حیف!
عاشق پرسه زدن و خرید از کتاب فروشی ها هستم انقلاب یا شهرهای کتاب اما اصلا نمی دونستم تو سعادت اباد کتاب فروشی هست با اینکه انجا از خیابان اصلی هفته ای چند بار تردد می کنم!
ما که همینجا نزدیک خیابان انقلاب منزل داریم. اما دوستان بالانشین چرا چنین جایی را از دست دادند؟ عکس ها و همین کنج دنج دلیل نمیشد که بروند ماهی لااقل ۳۰-۴۰ تومان خرید کنند؟ درآمدهایشان که چند ده میلیونی است. (دست کم)
فقط باید بگم که متاسفم چون حالا دیگه کتابفروشی آقای کسراییان تعطیل شده. هرگز از وجودش اطلاعی نداشتم و تازه چند ماهی بعد از تعطیلی مطلع شدم. با تاسف باید بگم که اگه زمانی هم که دائر بود متوجه میشدم، احتمالا هرگز نمیرفتم. بخاطر بعد مسافت و ترافیک تهران و این چه تاثر آور است……
من عاشق کتاب خوندن ونوشتن هستم ..متولد ۱۳۳۷ ..اگر نزدیک من بودید مشتری دایمی می شدم ..از ۱۳ سالگی بودجه ماهانه ای برای کتاب دارم ..وکتابها رو تا نخوندم داخل کتابخونه ام نمی ذارم ..فایل خاصی برای نخونده ها دارم ….از من می شنوید توکتابفروشیتون به مردم چایی بدید ..کارش با یک فلاسک آبجوش وچندتا لیوان کاغذی.وچایی لیپتون انجام می شه مجوز هم نمی خواد .بگید نذریه ..من خیلی وقتها که مشتاق کاری نیستم با کار دیگری مخلوطش می کنم تا انجامش بدم ..مشهد زندگی می کنم .پنج فرزند دارم.که سه تای اونها ازدواج کردند وصاحب سه نوه هستم .اینها رو گفتم برای اینکه بدونید مردم عادتهای خوب رو خودشون باید ایجاد کنند ..وسه کتاب خوب بخونند نیازش رو حس می کنند ..هفت شهر عشق عطار با طلب شروع می شه ..دعا کنیم مردم به غیر از پول وماشین .وخونه که البته لازمه یک زندگی سالم هست به چیزهای دیگری هم فکر کنند ..
ویستا؟ اومده ام. من سر کوچه میشینیم، اون سرش که نزدیک خیابان اصلیه. البته میشستم دیگه نیستم.
حالا اگر ویستا نیست، من ماجرای همونی رو میگم که خیابان سوم غربیه، شمالی هم هست. پله هم میخوره میره زیرزمین که دیدم عکس های خاصی گذاشته بود. بیشتر جذب عکس و کتاب مجموعه عکس شدم. داشتم از غرب به شرق طی طریق میکردم که نگاهم افتاد بهش. از کنارش یه چند ده متری گذشتم، در این فاصله داشتم تحلیل می کردم چی دیدم. اولین بارم بود از جلوش رد میشدم، ساعت ۸ شب پاییزی بود. ناکهان ایستادم و برگشتم. هیچ کتابی نمی خواستم اما نمی تونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم: یه معازه کتاب فروشی اونم اینور وسط این ساختمان های بلند که عمرا آدمی از جلوش پیاده رد بشه. مگه مثل من که ماشین نداشته باشه و ساکن اون محله باشه که خودش جای تعجب داره.
القصه، وارد شدم. خانمی خوش رو سلام کرد و من رو به گرمی دعوت کرد. خودکار گفتم هیچ چیزی نمی خوام ولی کنجکاوم بدونم اینجا چیه. که برام توضیح دادن؛ اینکه مالک اینجا کی هست و همونجا هم اتفاقا زندگی میکنه. زیرزمین رو هم نشونم دادم. میشه گفت نیم ساعتی اونجا پرسه زدم. حتی فروشنده من رو پایین تنها گذاشت که عکس ها رو با دقت نگاه کنم. گالری هم بود.
وقتم رو گذروندم، قصد رفتن کردم. از خانم فروشنده تشکر کردم و علیرغم اینکه میدونستم دیر یا زود اینجا درش تخته میشه و احتمالا در آتی بوی سیر و سوسیس ازش خواهد آمد با دلگرمی، و حقیقتا از ته دل، آرزوی موفقیت کردم و گفتم خیلی دوست دارم اینجا رو و امیدوارم پایدار باشه. با یک سرخوشی و احساس خوشحالی ِ آغشته به غم بیرون اومدم و دو دقیقه دیگه به منزل رسیدم.
در این دو دقیقه، و البته خیلی بیشتر از اون چونکه دانه فکری در ذهنم کاشته شده بود، فکر میکردم. همیشه احساس میکردم در این محله چند پاره که هیچ تجانس اجتماعی نداره چنین مکانی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که به چشم میاد ارزش داره. خیلی میتونه کار ها کنه اما حیف که انگار خود ساکنین آگاهانه دوری میکنند. الان که دور هستم قدرش رو میدونم. و کاشکی و کاشکی زودتر میدیدم. چند بار بعد از اون هم از کنارش رد شدم، دیدم یه تخته سیاه روی سه پایه نقاشه گذاشته و تاریخ و ساعت دورهمی رو زده. خیلی محجوب بود تبلیغش. اما میدونی… چون می دونستم وابسته میشم و جدایی نزدیکه، نرفتم. و الانه که میفهمم اشتباه کردم. وقتی دلت میگه باید گوش کنی. بیام حتما سر میزنم. شک نکنید.
میدونم مشکلات زیاده، اما یکمی تبلیغات رو گسترده تر کنید. محلی تر. خیلی ها از نوجوان ها و جوان ها، لالوهای ایون دیوار ها و پشت پنجره های ریفلکس هستن که اگر بدونن محیط سالمی هست و البته نزدیک خونه جمع میشن. استعداد هایی که منتظر یه جرعه آب هستن واسه سبز شدن.
آقای میلاد واقعا زیبا نوشته ای. حظ کردم.
خوب بود قلم شیرینی داری اما غلو هم زیاد دیده می شد.