مقابلم نشستهاند و هر کلمهای که از دهانشان بیرون میآید، با ابراز افسوسی از طرف من همراه است. از دنیایی حرف میزنند که زمان کودکیِ من، بیشتر شبیه یک کارتون بود تا واقعیت. دنیایی که مدعیند عینیت پیدا کرده و در آن قرار نیست هرروز صبح ساعت 7 سرویسی دنبال کودکی بیاید و او 5 ساعت سر کلاسهایی بنشیند که کمترین علاقهای به آنها ندارد و معلمهایی که یکی در میان آنها هم علاقهای به آنجا بودن ندارند، به او تعلیم دهند. میگویند «مدرسۀ طبیعت» امپراطوری بچههاست و میگویند اگر باور ندارم بروم و با چشمهای خودم ببینم. میروم و با چشمهای خودم میبینم.