چرا باید کوچ کنیم؟
جامعه بازار ما را به سمتِ یکجانشینی، رکود و زندگی در یک خط مستقیمِ از پیش طراحی شده سوق میدهد. اما چرا؟ زندگی کردنهای یکشکل در شهرها و روستاها با عادتها و نیازهای یکسان، سودمندترین چیز برای جامعه بازار است. چرا که در مرحله اول، زندگیِ باثبات و پاگیرشده ما در جامعه، امکان کنترلِ ما را فراهم میآورد و سپس به کمک دستگاهِ آموزش، تبلیغات و رسانه، شیوهای یکدست از زندگی به ما داده میشود که در آن نیازها و عادات و تعلقات مشخصی داریم. کارکردنهای مشخص و در چارچوب، نیاز همه به پول درآوردن زیاد(حرص پول)، خانه، وسایل خانه، بهداشت تبلیغشده و آموزشِ مشخص. همه این موارد دست در دست هم میدهند تا هم راحتتر پاگیر و کنترل شویم، تاثیر بگیریم و سپس مهمتر از همه، بیشتر و هدفمند خرید کنیم. به راحتی جامعه بازار میتواند در ما نیاز ایجاد کند، مثلا نیاز به استفاده از موبایلها و تلویزیونها و یخچالها و ماشینهای جدید، شامپوها و کرمهای جدید، اساسا نیاز به بهداشتِ اغراقآمیز و استفاده از محصولات بهداشتی و پزشکی. وقتی که نیاز ایجاد شد، جامعه بازاری با خیال راحت محصولاتش را میفروشد. نیاز به رفتن به پاساژها، نیاز به رفتن به سینما، نیاز به خوابیدن بر روی تختهای بزرگ و گرم و نرم، نیاز به استفاده طولانی مدت از اینترنت و نیاز به کارکردنِ زیاد.
البته میتوان اشاره کرد که هیچکدام از این موارد نمیتوانند به خودیِ خود چیزی بد یا شر محسوب شوند. مسئله شر، این است که ما برده این نیازها میشویم و آنها را جزئی از وجودِ انسانی خود میبینیم. گویی که زندگی بدون اینها ممکن نیست پس به راحتی از خود بیگانه میشویم و همواره در پیِ ارضای این نیازها برمیآییم. البته تا هنگامی که جامعه بازار بخواهد نیازهای جدیدی برای ما بهوجود بیاورد. هر نیاز، تعلقی جدید است. وقتی تعلقاتمان زیاد شود، تن به هر دستگاه و ظلمی میدهیم و اساسا حتی شاید دیگر ظلمی را حس نکنیم، همانگونه که دیگر اسارت خودمان را نیز حس نمیکنیم.
در چنین شرایطیست که باید به فکر شیوه دیگری برای زندگی بود. بهتر است بگوییم: باید به فکرِ زندگیِ دیگری باشیم. زندگیای که کوششمان در آن حرکت در مسیر آزادی و احترام به آزادیِ خودمان و دیگران باشد. این آزادی هنگامی محقق میشود که به تعلقاتی که جزئی طبیعی از بدن و زیستمان شده فکر کنیم، آنها را طبیعی و بدیهی نپنداریم و به خودمان حقِ انتخاب یا ردِّ آنها را بدهیم و البته این مسئله به سادگی رخ نمیدهد. غیر از این که نیاز داریم تا هوشمند و متفکر باشیم، به چیز مهمتری نیز نیاز داریم و آن خودبسندگی است.
خودبسندگی یعنی رسیدن به بیشترین حدِّ آزادی برای انجام دادن امور و زیستن به شیوهای که خود انتخاب میکنیم. یعنی رسیدن به بیشترین حدِّ پذیرفتنِ مسئولیتِ شخصی و بیشترین کارایی برای از پسِ زیستِ خود برآمدن. خودبسندگی همچنان که مسئلهای جسمی و عینی است، مسئلهای ذهنی و واژگانی نیز است.
خودبسندگی و عدم حس تعلق، یعنی همواره آماده بودن برای حرکتکردن، همواره آماده بودن برای تخلیه کردن مکانهای مادی و مفهومیِ قدرت. داشتنِ امکانِ کوچگری و گردش.
عشایر بختیاری به عملِ کوچ کردن میگویند: مالکَنون. یعنی کندنِ مال. مال یعنی مکانِ زندگی، داراییها، خانهها، گوسفندها و همهچیز. آنها سالی دو بار مال میکَنند. برای آن، سرودهای بسیاری دارند که در عین اینکه حزنانگیزاند، شورانگیز و نیرو بخش هم هستند. از اینکه مال میکنم اندوهگینِ سعادتمندم.
عشایر دو بار در سال کوچ میکنند. اما اکنون دیگر نمیتوان گفت همه عشایر به یک شیوه زندگی و کوچ میکنند. تعداد بسیار زیادی با ماشینهای بزرگ خود (یا اجارهای) کوچ میکنند. تعداد زیادی در خانهها و روستاهایشان یا حتی شهرها زندگی میکنند و در واقع بین روستاها و شهرهایشان کوچ میکنند. تعدادی در یکی از دو مسیر خانه دارند و تعدادی در هیچکدام خانهای ندارند و همواره در سیاهچادرهایشان زندگی میکنند. اما آیا نمیتوان گفت برخلاف شیوههای متفاوتشان برای زندگی، کنشِ مشترکی دارند و آن همانا کوچگری و حرکت است؟
فارغ از هرگونه بحث تئوری و فکری، کوچگران که امروزه در نسبت با گذشته بسیار اندکاند (در ابتدای قرن شمسی بیش از سیوپنج درصد مردم ایران کوچنشین بودهاند و امروز حدود یکونیم درصد)؛ شاید گستردهترین گروه اجتماعیای هستند که در زیستنشان تئوریِ کوچگری، حرکت، گریز از قدرت و خودبسندگی را عملی میکنند.
باید سوالهای زیادی از خودمان و آنها بپرسیم و اول از همه اینکه آیا دوگانگی و تضادِ خودمان/آنها وجود دارد؟ آیا نمیتوانیم کنشِ زیست آنها را بجوییم، به آن فکر کنیم و در زندگی خود آن را بکاویم و عملیاش کنیم؟ آیا نمیتوان گفت کُنشِ زیستِ آنها کوچگری و حرکت و عدم تعلق و نیازِ آنهاست به آن چیزهایی که ما معمولا نیاز داریم؟ آیا ما نیز در هر شکلی از زندگی نمیتوانیم کوچگر باشیم؟ چرا معمولا کسانی که از زندگیِ عشایر حرف میزنند یا فیلم میسازند، ظاهرِ زندگیِ آنها را نشان میدهند و با ایجاد حسِ غرابت، نوستالژی در ما، جستوجویمان را برای پیدا کردنِ کنش زیست آنها در زیستِ خودمان سرکوب میکنند؟
آیا میتوانیم “برابری، آزادی، یافتن نیاز از طبیعت و برطرف کردن نیاز از همان طبیعت، غیر قابل پیشبینی بودن، غیر قابل کنترل و تاثیرگذاری بودن” را از زیست آنها الهام بگیریم؟ آیا میتوانیم با الهام از زیستِ آنها، عادتهای روزمرهمان را به رفتوآمد ماشینی، بهداشتِ تبلیغشده، آموزشِ رسمی، امکانهای خانگی، رسانه و سرگرمیهای مسلط و همگانی بگیریم یا کم کنیم؟
آیا میتوانیم بگوییم دوگانه مدرن/غیرمدرن یا شهری/روستایی غلط است و چیزی که وجود دارد دوگانه رسمی(مصرفکننده)/غیررسمی (غیرمصرفکننده) است؟ آیا نمیتوان گفت غیررسمیها در دنیای مدرن، مدرنترینها (پیشروترینها) هستند؟
آیا میتوان با الهام از خودبسندگی و ساختنِ از درون و با پس زدنِ نیازهایی که از بیرونِ ما -از بالای ما- بر ما مسلط میشوند؛ اساسا امکانِ ساخت و ایجاد را از پایین به بالا فرابگیریم؟ یعنی این حقیقت که مردم باید بر دولت حکمبرانند و دولتها و قوانین را بسازند نه برعکس، از پایین به بالا نه برعکس.
هرکدام از این پرسشها بسیار مهماند و میتوانند درست و راهگشا باشند. اما چیزی که بیش از هر چیز مهم است این است که باید بتوانیم کنشِ زیست دیگران را ادراک کنیم. این با نگاه آزادانه و صحیح به زندگی، راهرفتن و نگاهکردنِ دیگران رخ میدهد. بزرگترین موفقیت ما میتواند این باشد که همین زندگی، راهرفتن و نگاهکردن را ببینیم و ثبت کنیم.
قشنگترین ایدهای که نباید انتظار داشته باشیم مدرسه و دانشگاه بهمون یاد بدن.