طاعون زباله
رنجها در شالیزارهایی رشد میکنند که تحتتأثیر ورود شیرابه زبالههای اطراف شهرهای شمال هستند. ماهیهای دریا، دیگر مثل قبل در آب پاکیزه خزر حیات ندارند و هر تعداد ماهی که زنده میماند هم از آبی تغذیه کرده که شیرابه به آن وارد شده. خاک و آب هر دو آلوده شدهاند و هرچه غذای مردم شمال است در این آب و خاک رشد میکند.
اپیزود اول
برگه آزمایش را گرفت و بالا تا پایین شروع کرد به خواندن. چیزی از متن سر درنمیآورد. باورش نمیشد. آلاله همراهش بود. مثل همه سالهایی که خروسخوان میرفت و او پشت سرش آب میریخت. ۶ ماه بیشتر از تعطیلی رستوران نگذشته که حالا مرگ را کنار خودش احساس میکرد. بدبیاری پشت بدبیاری. زندگی بعد از آن همه سالهای خوب و آرام چطور به او این اندازه سخت گرفته بود؟ درد روزهای اول به سراغش آمد؛ طوری که انگار از درون تهی میشد. این دردها را نمیشد برای کسی توضیح داد. درد اینکه رستوران را چطور بستهاند و تنش حالا چطور در برابر زندگی مقاومت میکند. چو افتاده بود که از غصه تعطیلی رستوران مریض شده اما نظر دکترش این نبود. محمد و همسرش از همان اول زندگی در فامیل و میان دوست و آشنا معروف بودند به اینکه دستپختشان خوب است، آشپزهای خوبی هستند. غذاهای خوبی درست میکنند و باید دستبهکار راهاندازی رستورانی شوند. اصلا مریم را با همین حرفها به راه انداخت. اوایل رستوران کوچکی بود که پنج میز بیشتر نداشت. بعدها از سود فروش، ساختمان قدیمی را خراب کرد و ساختمان تازه ساخت؛ رستورانی با شیشههای رنگی، موازییکهای کرمرنگ و معماریای شبیه خانههای شمال. اسمش را گذاشت مریم. اسم دخترش که وقتی رستوران را میبست، ۲۰ ساله بود. همه، این رستوران را در سالهایی که به راه بود، میشناختند. هرکس میخواست غذای خوب بخورد و جای دنج و خنکی از جاده هراز ساعتی استراحت کند حتما مریم را انتخاب میکرد؛ رستورانی که او با عشق، خشت و گلش را بالا برده بود و بستنش مثل بستن در خانهای بود که دیگر مهمانی به آن راه نمییافت. ۱۰ سال پیش در ۳۰ کیلومتری شهر آمل و محدودهای از منطقه شاهزید نهفقط رستوران مریم که همه رستورانهای منطقه شاهزید بسته شدند. بوی تعفن کوه زباله شاهزید، همه مسافران خسته جاده هراز را از مریم و رستورانهای دیگر این منطقه دور کرد.
۱۰ سال پیش در ۳۰ کیلومتری شهر آمل و محدودهای از منطقه شاهزید نهفقط رستوران مریم که همه رستورانهای منطقه شاهزید بسته شدند. بوی تعفن کوه زباله شاهزید، همه مسافران خسته جاده هراز را از مریم و رستورانهای دیگر این منطقه دور کرد.
اپیزود دوم
عذر همه کارگران را خواست. سخت بود حاضر شود از همه آنها که سالها برایش کار میکردند بخواهد دیگر به رستوران نیایند. معروف بود که هوای کارگرانش را بیشتر از باقی همصنفیهایش دارد. بیمهشان کرده بود و هر صبحانه خودش دستبهکار میشد و سفرهای رنگی برایشان میچید. همهشان هر شب در رستوران میخوابیدند و صبح با صدای صدها ماشینی که در جاده عبور میکردند، بیدار میشدند. خودش را صبح زود و پیش از اینکه بچهها بیدار شوند، به مریم میرساند. رستوران برایش خانه دوم بود؛ خانهای با کیلومترها فاصله از خانه اصلیاش در محمودآباد. راه طولانی هم بهانه خوبی برای یک روز نرفتن به رستوران نبود. اصلا چطور میتوانست مریم را با آن همه مسافر غریبه و آشنا رها کند و عصرها پشت پنجرههای رنگی به جاده چشم ندوزد؟ محمد، صاحب رستوران مریم، حالا بعد از ۱۰ سال میخواست کرکره رستوران را برای همیشه پایین بکشد. برای اولینبار سیگارش را در رستوران روشن کرد. پشت میزش نشست. او دیگر خیالش از حسابوکتاب راحت بود. با همه بچهها تصفیه و هرکدامشان را معرفی کرد تا بروند در رستورانهای دیگر جاده کار کنند. با سیگار روشن از کنار میز و صندلیهای پرخاطره رستوران رد شد و رسید به در ورودی رستوران، درست جایی که هر روز آدمهای زیادی از آن با هزار و یک حسوحال مختلف، گرسنه وارد میشدند و با رضایت، رستوران را ترک میکردند. همهچیز هنوز مثل روز اولش بود حتی تختهای چوبی حیات رستوران. چشمان محمد سالها به رفتوآمد ماشینها عادت کرده بود اما نه به اینکه خودش باید آن روز سوار خودروی شخصیاش میشد و برای همیشه جاده هراز را به خانه پشت سر میگذاشت و بازنمیگشت.
اپیزود سوم
دائم با خودش درگیر بود. دائم از آلاله سؤال میکرد. همه خبردار شده بودند. فرزندانش هم پشت در مطب دکتر منتظر نشسته بودند تا بدانند دقیقا چه بر سر پدرشان آمده؟ نظر نهایی دکتر ویرانکننده بود: «خیلی از مردم شمال به این بیماری مبتلا هستند. امکانش هست که حالشان بهبود پیدا کند؛ البته اگر مراقبت کنید و همه توصیههای غذایی که برایتان نوشتم را رعایت کنید. بههرحال سرطان شوخی ندارد، آنهم سرطان روده که یکی از انواع کشنده سرطان در جهان شناخته شده.» حرف دکتر را قطع کرد. بیشتر از این نمیخواست از بیماریاش و آنچه بر سرش خراب شده بداند. دو سال پیش هم برادر محمد از سرطان معده جانش را از دست داد. خیلیها فکر میکردند این بیماری، مثل بختک بر این خانواده چنبره زده اما آنچه دکتر توضیح میداد، برخلاف باور عمومی تأکید داشت که سرطان دستگاه گوارش در کمین همه مردم شهرهای شمالی کشور نشسته و مردان و زنان زیادی را به مرگ میخواند: «برنجها در شالیزارهایی رشد میکنند که تحتتأثیر ورود شیرابه زبالههای اطراف شهرهای شمال هستند. ماهیهای دریا، دیگر مثل قبل در آب پاکیزه خزر حیات ندارند و هر تعداد ماهی که زنده میماند هم از آبی تغذیه کرده که شیرابه به آن وارد شده. خاک و آب هر دو آلوده شدهاند و هرچه غذای مردم شمال است در این آب و خاک رشد میکند.» هم خودش و هم رستورانش قربانی شدهاند. تصویر ظهری از آخرین روزهای رستوران خاطرش آمد؛ «بوی گند کوه زباله شاهزید، تا قبل از این فقط شبها کارگران رستوران را به ستوه آورده بود اما چندماهی میشد روز و به وقت رفتوآمد مسافران هم آزاردهنده بود. دیگر منظره بکر مشرف به کوههای بلند جاده هراز توجه کسی را جلب نمیکرد. خوشبوکنندههای رستوران هم دیگر جوابگو نبودند. مسافران نیامده، از بوی تعفن زبالهها رستوران را ترک میکردند. کمکم مواد غذایی روی دستش باد کرد و رستوران، مهمانهایش را از دست داد.»
وی گند کوه زباله شاهزید، تا قبل از این فقط شبها کارگران رستوران را به ستوه آورده بود اما چندماهی میشد روز و به وقت رفتوآمد مسافران هم آزاردهنده بود. دیگر منظره بکر مشرف به کوههای بلند جاده هراز توجه کسی را جلب نمیکرد. خوشبوکنندههای رستوران هم دیگر جوابگو نبودند. مسافران نیامده، از بوی تعفن زبالهها رستوران را ترک میکردند.
اپیزود چهارم
یک ماه آخر به رختخواب افتاد. هر شب خواب رستوران و مسافرانش را میدید. خواب کامیونهای زبالهای که روزی ۵۰ تن زباله به این کوه روانه میکنند. خواب کارگران افغانستانی که آنجا مشغول جداکردن زبالههای تر از خشک هستند. خواب ظرفهای رنگی یکبارمصرف و پلاستیکی. گونیهای جداشده و تلنبارشده روی هم. کفشهای رهاشده و ظرف سسهای خانگی که باید روی کوه تخلیه میشدند. خوابش که میبرد با کابوس دریاچه شیرابه زبالهها، پشت کوه شاهزید از خواب میپرید؛ تازه یادش میآمد منشأ بو کجاست. دریاچه را روز آخر تعطیلی مریم دید: «گودالی میان دو کوه بلند شکل گرفته بود. مواد مایع قهوهایرنگ با ردی از مایع سیاه، چهره تازهای به کوه داده بود؛ تصویری از شکل تازه تخریب زمین. تصویری که کمتر کسی از اهالی ساکن آن اطراف و هزاران مسافر گذری ممکن است با آن مواجه شوند. خانه کارگران از قضا مشرف به این گودال بود؛ گودالی که بوی تعفن زباله را طور دیگری منتشر میکرد.» یادش آمد که دریاچه مشتعل بود و مثل آب در دمای صد درجه جوش میزد. یادش آمد که چطور جسارت کرده نزدیک دریاچه شود و از نزدیک ببیند خودش و همه همشهریان و مسافران چه بر سر زمین آوردهاند. همه تصاویر زشت کوه زباله شاهزید، کابوس خوابهای شبانه محمد بودند. زبالهها محمد را خانهخراب کردند. وسواس پیدا کرده بود و نمیتوانست غذا بخورد. توصیههای دکتر معالجش را جدی نمیگرفت و سرطان هر روز بیشتر از قبل حیاتش را تهدید میکند. وضعیت اقتصادی خانواده بعد از تعطیلی رستوران و بیماری محمد تغییر کرد؛ خانواده توان خرید بعضی از داروها را نداشت. مرگ در چندقدمی محمد به انتظار بود و او مقاومتی برای ماندن نداشت. با خودش بلند حرف میزد و سؤال میکرد: «تقصیر از ماست. اصلا از ماست که بر ماست. این شبیه جنگ است. جنگ ما علیه زمین. زمین از ما انتقام گرفت. زمین از من انتقام گرفت.»
اپیزود پنجم
یک سال بعد از اینکه هیچ مسافری مهمان رستوران نشد، یک سال پس از اینکه هزاران خودروی شخصی و وسیله نقلیه با سرعت از ۳۰ کیلومتری آمل عبور کردند که مبادا بوی تعفن جاده، نفسشان را بگیرد، یک سال پس از اینکه کوه زباله شاهزید فربهتر از قبل شد، یک سال پس از اینکه دریاچه شیرابه پررنگتر و غلیظتر به نظر آمد، یک سال پس از اینکه اهالی روستاهای اطراف، خانه را در ساکی ریختند و به شهر رفتند، سرطان، جان محمد را گرفت. کار از عمل به توصیههای دکتر معالج و مراقبتکردن گذشته بود. روزهای آخر نه حرفی زد، نه اشکی ریخت و نه تکانی خورد. چشم به باغ حیاط خانهاش جان داد. خیره به تصویری که هر صبح با دیدن آن بیدار میشد. خیره به باغی از درختان پرتقال و گیلاس که خودش همهشان را کاشته بود. خیره به خیال تصویری از رستوران که پابرجا بود اما روشن نه. خیره به تصویری از تنها چراغ روشن آن مهمانخانه بینراهی که هر ماه و حتی در روزهای بیماری روشن نگهش میداشت. محمد خیره به تصویری از «مریم» که میز و صندلیهایش روی هم چیده شدند، پنجرههای رنگیاش خاک گرفتهاند، درش قفل زده شده و سیمهای خاردار دورتادور رستوران را حصار کردهاند، جان داد. او قبل از اینکه تسلیم بستر بیماری شود، عصر روزی که رفته بود از کنار «مریم» گذر کند، روبهروی کوه زباله ایستاد و نوشت: «زباله جان من را گرفت. مثل خیلیهای دیگر. قبل از من هم بسیاری از دوستان و نزدیکانم در اثر سرطان دستگاههای گوارش جانشان را از دست دادند. این یک حمله طبیعی است؛ حمله طبیعت به انسان. چیزی شبیه طاعون. سرطان اینجا شبیه طاعون زبالههاست؛ همه دارند میمیرند. زمین دارد جانش را از دست میدهد و تقصیر آن با انسان است. زمین جان انسان را میگیرد تا شاید راهی باشد که بیشتر زنده بماند. حواسمان نیست. خیلی سال است که حواسمان نیست. فقط خودمان را دیدیم و حالا باید جواب پس بدهیم. آب دریا را به گند کشاندیم و خاک را فرسوده کردیم. به طبیعت فرصت تنفس ندادیم و فرصت نفس را از خودمان گرفتیم.