اینجا دیگه خونهی من نیست. سرم را به هر طرفش میچرخونم، جای اشیا و خودم را قبل از امروز به یاد میآورم. هر قدمی که برمیدارم، صدای شلقوشلوق گل و لای میره تا ته جونم. لجن انگار مکش داره، پایم را دو دوستی چسبیده. سهبار تمیز کردیم و هر بار، باز آب بالا میاد و همه جا بیشتر نم میکشه. من مار ندیدم ولی شنیدم تو خونهی همسایه اومده بود. حتما اینجا هم میآد. با دست خالی و پای برهنه چطور میتونم اینهمه لجن را از اینجا بیرون ببرم؟ حالا بیرون هم بردم، کجا بریزم جز توی کوچه؟ از توی همین کوچه، خودم باید بروم و بیام. این خونه باید تمیز بشه، همه جا بوی گند میآد و ته مغزم را اگه ببینید، هیچی جز خشم پیدا نمیکنید.