روزانه تعداد زیادی از افغانهای ساکن ایران تحت عنوان «غیرقانونی» از کشور اخراج میشوند. افرادی که ممکن است برای سالهای طولانی ساکن ایران بوده باشند، اما کماکان از فردای خود بیخبر هستند. از جمله کودکانی که از خانواده خود جدا شده، از ایران اخراج میشوند و ممکن است تا پایان عمر موفق به دیدار دوباره آنها نشوند. غزل گلشیری در این گزارش به وضعیت افغانها در اسلام قلعه میپردازد که نقطه مرزی ایران و افغانستان به شمار میآید؛ جاییکه افغانها برای اخراج شدن از ایران باید پولی نیز بپردازند؛ پول «استفاده از فضای سبز».
شیوا جمالی در گزارش زیر به مشکلات بخشی از مهاجران افغان در ایران پرداخته است که با مساله پیوند عضو دست و پنجه نرم میکنند. قانون ممنوعیت پیوند اعضا برای اتباع خارجی چندینبار دستخوش دگرگونی شده است؛ در حال حاضر اتباع افغان مقیم ایران میتوانند از هموطنان مقیم خود در ایران عضو پیوندی دریافت کنند اما آنگونه که در این گزارش آمده است «چون افغانهای مقیم ایران معمولا کارهای بدنی سنگین انجام میدهند، پیدا کردن دهنده عضو، کار خیلی سختی است». ضمن اینکه افغانهای تازهوارد به ایران «حتی قادر به دریافت عضو از یک افغان هم نیستند. افغانهایی قادر به دریافت عضو از یک افغان دیگر هستند که دارای کارت آمایش باشند یا پناهنده باشند یا گذرنامهشان مهر دایم داشته باشد». در واقع این خون افراد است که تعیینکننده امکان برخورداری آنها از حق درمان است. آن هم در سرزمینی که گرفتن تابعیت ایرانی، حتی برای افغانهای متولد ایران، امری بسیار دشوار است.
مهاجران مقیم ایران همهروزه با مشکلات متعددی مواجهاند. نوشته پیشرو به بررسی قانون تابعیت در مورد کودکان بهدنیا آمده از مادر ایرانی و پدر خارجی میپردازد که تا سن ۱۸ سالگی ایرانی نخواهند بود. در این بین، آنها از بسیاری امکاناتی که یک شهروند ایرانی برخوردار است محروم خواهند ماند و آیندهاشان تحتتاثیر چنین قوانین تبعیضآمیزی رقم خواهد خورد.
سپیده سالاروند، گزارشی از برگزاری یک روز جشن برای تعدادی از کودکان افغانی تهیه کرده است. این جشن توسط چند سازمان مردمنهاد به مناسبت هفته کودک برگزار شد. پیچیدگی زندگی کودکان کار و افغان حتی در برگزاری مراسم نیز پیداست چرا که بسیاری از آنها باید سر کار میرفتند و در مراسم شرکت نکردند.
هنوز زوزهی صدای زیارت میآید. دست بلند میکند تا جلوی حرفزدن دخترها را بگیرد. ترس به نگاه دخترها دوخته شده. توی صدایشان، توی دستهایشان و در بدنی که به رغم جوانی خمیده، ایستاده است. همان ترسی که دختران افغانیِ این محله را که یک در میان نامشان فاطمه و زهراست، تصرف کرده. واهمهی زهرای همسایهی بالاتری از شرط و شروطش پیداست وقتی میخواهد نشانی خانوادههایی را بدهد که آن شب فرار کردهاند و آمدهاند اینجا: «به شرطی که نشانی من را ندهید.»
در میزنیم. صدای بچهها میآید، انبوه و درهم. چند بار میپرسند کیست و جرأت در وا کردن ندارند. این یکی فاطمه، مثل حبهی انگور خم شده تا به سادگیِ کودکانه از زیر در غریبه را محک بزند. موهای پرکلاغی خاک حیاط را جارو میکند. به زحمت راضی به باز کردن در میشود. این بار دختری ایستاده با چشمهای ساکنِ نگاهِ بیجنبش. زیبا و چهارده ساله. بچهای در بغل. نگهبانِ چهار پسر و سه دختر خانواده. جوابهای دختر افغان دو راه بیشتر ندارد: « نه، نمیدانم.»