هر داستان داستانی دارد
عزیز حکیمی نویسنده افغانستانی در این متن شکلگیری یکی از داستانهایش را روایت میکند. از دریچه این روایت وی توضیح میدهد که چگونه نوشتن باید چیزی فارغ از اجر و پاداش باشد.
در سازمانی که به عنوان مشاور و آموزشیار رسانهای کار میکنم، نشستهام پشت کامپیوتر دنبال عکسهایی از نیروهای امریکایی در افغانستان میگردم که برای یک گزارش آموزشی نیاز دارم. دو عکس متفاوت به چشمم میخورد. یکی تصویر سربازان امریکایی که در چوبی یک خانه را با لگد میزنند و سگی به طرف آنها پارس میکند و دیگری سربازی امریکایی که به دو کودک افغان چیزی شبیه آبنبات میدهد. قبل از آنکه کارم را شروع کنم، بیرون میروم که سیگاری بکشم (حالا نمیکشم!). آنجا چند سرباز «کول» امریکایی (جایی که هستم یک پایگاه نظامیست) دارند در مورد فیلم «حمله مریخیها» حرف میزنند و از هر سه جملهشان یکیش دشنام ناموسی است.
فیلم همانی است که با گرافیک ابتدایی و مسخره موجوداتی مسخرهتر را به تصویر کشیده بود که از موسیقی مورد علاقه یک پیرزن چنان متنفر بودند که سرشان میترکید و مایع لزج سبز رنگی حبابهای شیشهای روی سرشان (لابد کلاه زمیننوردیشان) را پر میکرد.
یاد ۳۳ سال پیش میافتم؛ زمانی که نیروهای شوروی با توپ و تانکهای غولپیکرشان در جادههای خاکی هرات این سو و آن سو میرفتند. آن موقع من شش هفت ساله بودم و طبیعتا برادر ده سالهام در چشمم دانشمندی بود برای خودش. این برادر و دوستانش قسم میخوردند که سربازان روس استخوان ندارند. حالا از کجا به این کشف بزرگ رسیده بودند، دقیقا به یاد ندارم ولی تا دو سه سال بعد من مصروف تئوریبافی برای این معما بودم که اگر استخوان ندارند، پس چطور میتوانند بایستند یا راه بروند.
وقتی برمیگردم به اتاقم، روی صفحه کامپیوتر هنوز هم تصویر سربازیست که با لگد در خانه مردم را از پاشنه میپراند و سگ گرگ خشمگینی که پارس میکند و دو کودک افغان که از سرباز امریکایی عظیمالجثهای شیرینی یا آبنبات یا چاکلیت میگیرند.
این عناصر ایده ابتدایی داستان پسربچهای را فراهم کرد که قسم میخورد خون سربازهای امریکایی سبز است.
البته این اول ماجراست؛ هر داستانی در این مرحله فقط یک ایده است که میشود فقط در جملهای کوتاه یادداشتش کرد.
دوستی میگفت شعر به زبان شاعر جاری میشود. شاعر یا شاعرهای میرود زیر باران یا در دشت و صحرا قدم میزند و شعری به او «الهام» میشود، که همانجا مینویسد یا حفظش میکند. بعد هم همان شعر را نباید به هیچوجه تغییر بدهد. چون شعر به محض سروده شدن در اوج کمال است. راست و دروغش به گردن کسانی که میگویند؛ من از شعر سردرنمیآورم.
ولی این را میدانم که داستان به نویسنده «الهام» نمیشود؛ حرفی، حادثهای، صحنهای چیزی، جرقه یک ایده را در ذهن یک نویسنده میزند و نویسنده باید رویش کار بکند و زحمت بکشد تا چیزی از آن درست شود. آن هم، آیا بشود، آیا نشود. هیچ چیز خارقالعادهای در پدید آمدن یک داستان اتفاق نمیافتد. همه چیز آن واقعیست. داستان خودبخود از نوک قلم نویسنده جاری نمیشود، بلکه ایده آن مثل مومیست که نویسنده باید آن را شکل بدهد. و این شکل دادن نیازمند مهارت و تجربه و حوصله و صبر است. گاهی ممکن است یک ایده تبدیل به هیچ داستانی نشود. شاید هم همان ایده سه سال بعد تبدیل به داستانی خوب شود.
داستان به نویسنده «الهام» نمیشود؛ حرفی، حادثهای، صحنهای چیزی، جرقه یک ایده را در ذهن یک نویسنده میزند و نویسنده باید رویش کار بکند و زحمت بکشد تا چیزی از آن درست شود. آن هم، آیا بشود، آیا نشود. هیچ چیز خارقالعادهای در پدید آمدن یک داستان اتفاق نمیافتد.یک داستان (کوتاه یا بلند) به نظر من اول از همه نیازمند یک «صدا» ست؛ مقتدر، زنده و قابل تجسم. مقتدر که میگویم یعنی اینکه از همان جمله اول بتواند این اعتماد را به خواننده بدهد که وقتش را تلف نخواهد کرد. چنین صدایی خودبخود شخصیت راوی را میتواند در ذهن زنده نگهدارد. داستانی که با جملات سست نوشته شود، به احتمال زیاد خوانندههای جدی را جلب نخواهد کرد.
پردازش پلات یا طرح داستان، شخصیتپردازی، فضاسازی، ایجاد درگیری (Conflict) و حس تعلیق و بسیاری جزییات دیگر کارهایی عملیست که نویسنده با آن درگیر است.
گذشته از همه اینها، نمیشود تعیین کرد که نوشتن یک داستان کوتاه چقدر زمان میبرد. برای من این زمان هیچوقت کوتاهتر از چهار هفته نبوده است. آن هم در صورتی که توانسته باشم روزی حداقل دو ساعت را به نوشتن اختصاص دهم. اما حتی تکمیل کردن یک داستان هم برای بسیاری پایان ماجرا نیست.
بعد از تکمیل یک داستان کوتاه یا رمان، بیشتر نویسندهها، مدتی از آن فاصله میگیرند؛ مشغول نوشتن یک داستان دیگر و یا کارهای متفاوت میشوند تا آنکه ذهنشان از نوشته اول کاملا خالی شود. بعد دوباره به سراغ آن میروند و آن را در نهایت بیرحمی ویرایش میکنند. این بماند که همان داستان توسط ویراستارهای شرکت انتشاراتی چقدر ویرایش خواهد شد و سر ماندن یا حذف یک پاراگراف چه دعواها که نمیشود.
یک داستان چندین بار (بستگی به حوصله نویسنده) ویرایش میشود. معروف است که تولستوی رمان جنگ و صلح را بیش از سی بار بازنویسی کرد. همین است که میگویند هنر نویسنده نوشتن نیست، بلکه بازنویسیست.
بیشتر مردم باور دارند برای نوشتن باید حرفی برای گفتن داشت و یا استعداد و توانایی خاصی لازم است تا بتوان یک داستان کوتاه، یا یک رمان نوشت. اما حداقل من اینطور فکر نمیکنم. کافیست تسلط قابل قبولی بر زبان داشته باشیم و حوصله فراخی برای کتاب خواندن و شکیبایی لجوجانهای برای تمرین، که زمانی بتوانیم از پس نوشتن یک داستانک، یا داستان کوتاه و حتی یک رمان خوب برآییم.
نوشتن مثل هر کار دیگری زحمت زیادی دارد. با این تفاوت که در بیشتر کارها رئیسی هست که برای روبرو نشدن با قیافه خودپسندانهاش هم که شده، کارتان را انجام میدهید؛ یا برای حقوق آخر ماه. در نوشتن جبر و پاداشی نیست که شما را وادار کند بنویسید.نوشتن مثل هر کار دیگری زحمت زیادی دارد. با این تفاوت که در بیشتر کارها رئیسی هست که برای روبرو نشدن با قیافه خودپسندانهاش هم که شده، کارتان را انجام میدهید؛ یا برای حقوق آخر ماه. در نوشتن جبر و پاداشی نیست که شما را وادار کند بنویسید. امید داشتن به فروش کتاب و پولدار شدن هم کم و بیش شبیه داستان مردیست که میخواست جلو در خانه خود خار بکارد که گوسفندان که میگذرند پشمشان به آن بچسپد و او پشمها را بچیند و بدهد به زنش که بریسد و قالی ببافد و باقی ماجرا… ناممکن نیست، اما خیلی خار میخواهد و خیلی گوسفند.
در اینصورت، اگر جزو کسانی باشید بدون جبر یا پاداش، باز هم بخواهید بنویسید، احتمالا به این دلیل است که از نوشتن لذت میبرید. و آنچه که با لذت نوشته شده باشد، با لذت خوانده خواهد شد.