skip to Main Content
ناظم حکمت: تو را دوست دارم
زیراسلایدر فرهنگ

ناظم حکمت: تو را دوست دارم

در این شعر زیبایی معشوق ستایش نمی‌شود. عاشق احساسات و عواطفش را با تجربه‌های رایج روزانه مقایسه می‌کند و استانبول در این میان نقش مهمی بازی می‌کند. در انتها اما قضیه سیاسی می‌شود؟

وصف‌ناپذیری جزیی از مفهوم عشق است. آنچنان که در شعر دیگری از ناظم حکمت می‌خوانیم: «زیباترین کلامی که می‌خواهم به تو بگویم، هنوز بر زبانم نیامده است.» آنچه باقی می‌ماند همان تلاشِ قدیمیِ پر از تناقض است: تلاش برای توصیف عشق در قالب تصویر. ناظم حکمت زیبایی معشوق را موضوع و دستمایه‌ی شعر نمی‌کند، بلکه از خود سخن می‌گوید. در نوسانی بین «من» و «دیگری» او شخصی‌ترین و محرمانه‌ترین تجربه‌ی انسانی (عشق) را صحنه‌هایی گره می‌زند که برای همه ملموس و قابل درک است. او تمامیت عشق خود را به واسطه‌ی مثال‌هایی روشن و ملموس می‌سازد. اینجا سخن از گُل یا تصاویر کلاسیک-رمانتیک نیست. نگاه شاعر نه از شکوفایی بهار فراتر می‌رود و نه به ستارگان آسمان می‌رسد، بلکه برای او تنها لحظاتِ عادی و ساده‌ی زندگی روزانه مطرح است.

در این شعر شاعر به واسطه‌ی شش مقایسه و تشبیه ساده مجموعه‌یی از موقعیت‌های حیات و هستیِ انسانی را به روی خواننده می‌گشاید. مجموعه‌یی که با قرصی از نان و مقداری نمک آغاز می‌شود. نانی که تنها همراه نمک خورده می‌شود چرا که خبری از زیتون و یاد حتی پنیر نیست. این نان قوتِ غالبِ فقرا است. شعر با عطش و تبِ توامانِ کسی ادامه می‌یابد که تسکین و رفع این عطش جرعه‌ای آب از شیر می‌جوید. باز هم خبری از آب معدنی و یا چای نیست، تنها جرعه‌ای آب! از همین موقعیت‌های ابتدایی و اولیه‌ی زندگی انسانی است که شعر پا گرفته و تجربه‌های روزمره‌ی زندگی انسانی ختم می‌شود. پاکتِ پستی مرموزی رسیده است که کسی از آنچه درون آن است باخبر نیست. بنابراین با ترکیبی از احساسِ کنج‌کاوی، شوق و دلهره‌ی توامان باز می‌شود. تصویرِ چهارم بیان‌گرِ شوقِ همراه با نگرانیِ نخستین باری است که انسان در هواپیمایی بر فراز دریا پرواز می‌کند. از «دریا» و «آسمان» است سطرهای بعدی مستقیماً به استانبول می‌رسند. استانبولی که به آرامی در تاریکی فرو می‌شود و همین تصویر است که باعث تحریک حسِ عمیق و درونیِ شاعر می‌شود. شاعر اینجا تحت تأثیر نگاهی صبحگاهی به جهانی که رفته رفته بیدار می‌شود نیست، بلکه گویا متأثر از یک وداعِ شبانگاهی است.

همچنین بخوانید:  از وین سرخ تا خانه‌های اسمارت

«شُکرِ خدا، زنده‌ایم»

عاشق این گونه وجوهِ مختلفِ انسانی‌اش را آشکار می‌سازد: شکرگزاری برای تکه‌ای نان، عطشی ملتهب، رفع عطش و آرامش حاصل از آن، کشفی کنجکاوانه، شوقِ تجربه‌ی رهایی، حسرتِ وطن و شهری از دست رفته. استانبول، قسطنطنیه‌ی سابق، پایتخت دو امپراتوری بزرگ جهان؛ امپراتوری بیزانس و عثمانی و در زمانِ مربوط به شعر، متروپولی روشنفکر و تحت سیطره‌ی دیکتاتوری نظامی ترکیه.

«تو را دوست دارم چون گفتنِ: شکر خدا، زنده‌ایم»

این ششمین تشبیه شاعر و آخرین سطر شعر است که همراه با اولین سطر آن به حداقلِ نیازهای وجودیِ انسان (آب و نان) پیوند می‌خورد: ما هنوز مثل سایرین نمرده‌ایم. ما هنوز نمرده‌ایم! و این گونه این عاشقانه وجهی سیاسی نیز به خود می‌گیرد.

ناظم حکمت، فرزند فرزند یک خانواده‌ی اشرافی بود و از آغاز جوانی مارکسیست. پانزده سال از عمر خود را تنها با آب و نان در زندان سر کرد. دوازده سال در تبعید زندگی کرد و مدت زیادی ممنوع‌الچاپ بود. تنها پس از مرگش بود که آثار زیادی از او در ترکیه اجازه‌ی انتشار یافت. ولی نوشتن برای برای او مثل ابزاری برای بقا و ادامه‌ی حیات بود، مثل آب و نان، مثل امیدواری و شکرگزاری. مهم‌ترین اثر او، شامل عاشقانه‌ی بی‌نظیر به همسرش Piraya، در دوران زندان نوشته شد. وقتی ناظم حکمت «تو را دوست دارم چون…» را سرود پیرمردی در تبعید و به شدت بیمار بود. این شعر خطاب به آخرین همسر او Vera Tuljakowa سروده شد که از ۱۹۵۹ با او می‌زیست. سه سال بعد ناظم حکمت در سن ۶۲ سالگی در مسکو به علت نارسایی قلبی درگذشت.

همچنین بخوانید:  پاسخ: تأملات اجراگرانه درباره‌ عشق و تعهد

از این منظر شعر یک شعر-خاطره نیز محسوب می‌شود. همزمان با استانبولی که در تاریکی غروب فرو می‌شود، «منِ» پایان‌یافته‌ی شاعر نیز در تاریکی فرو می‌شود و شاعر به شکرگزاری خاصی به سبک گوته [۱] بار دیگر و اینبار «[به وداع] فراپُشت می‌نگرد.»[۲] پایان یک عمر زندگی سیاسی و شاعرانه که تنها به یک دلیل ممکن شد: نوعی اِمپاتی- که همواره در پیوند با زبان و رتوریک ماند- و توانست بر زندان، تبعید و ترس از مرگ غلبه کند.

«تو را دوست دارم»[۳]

تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبانِ گُر گرفته از تب
که نیمه‌شبان در التهابِ قطره‌ای آب
بر شیر آبی بچسبد.

تو را دوست دارم
چون لحظه‌ی شوق، شبهه، انتظار و نگرانی
در گشودنِ بسته‌ی پستی‌
که نمی‌دانی در آن چیست.

تو را دوست دارم
چون سفرِ نخستین با هواپیما
بر فرازِ دریا
تو را دوست دارم
چون استانبولی که به آرامی
در تاریکی فرو می‌شود

تو را دوست دارم
چون غوغای درونم

تو را دوست دارم چون گفتنِ «شُکرِ خدا، زنده‌ایم.»

پی‌نوشت:

۱.(“Wie es auch sei, das Leben, es ist gut”)

قسمتی از شعرِ Der Bräutigam اثر گوته.

۲. قسمتی از شعر «در آستانه» اثر احمد شاملو

۳.  ترجمه‌ی اصلی شعر  از احمد پوری، با اندکی تغییر جهت نزدیک شدن به متن اصلی شعر.

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗