skip to Main Content
شهر ما خانه ما نیست
عمومی

مرثیه‌ای برای شهرهای نوار حاشیه‌ای دریای خزر

شهر ما خانه ما نیست

در تهران که زندگی کنی تکلیفت تقریبا روشن است، می‌دانی در فلان‌جای شهر جایت نیست و اگر بروی به آنجای شهر که مال تو نیست احساس غریبگی می‌کنی و آمادگی‌اش را هم داری؛ در تهران دیوارهایی نامرئی شهروندان را از هم جدا کرده‌اند. اما شهریار دادگر در یادداشت خود در نشریه شَهرت از شمال کشور و از دریایی می‌نویسد که زمانی برای همه بود و امروز با دیوار‌های مرئی شهرک‌های ساحلی محصور شده‌ است. این روزها راه دریا به تابلوهایی ختم می‌شود که به تو می‌گویند «ورود ممنوع».

اگر چند سال اخیر را در تهران زندگی کرده باشید، لابد متوجه ظهور روزافزون پدیده‌هایی مثل پالادیوم و سام‌سنتر در مناطق شمالی شهر، خصوصاً منطقه‌ی یک، شده‌اید. ابرفروشگاه‌های چندطبقه‌ی لوکسی، که هرچند زنجیر و گیت ورودی ندارند، امّا هر کسی نمی‌تواند وارد آنها شود، یا به بیان دقیق‌تر، هر کسی به سادگی به خودش اجازه نمی‌دهد که واردشان شود. اگر شما عضوی از آن طیف جمعیتی خاص نباشید (طیفی که اساساً این اماکن عمومی ِ غیرعمومی برای استفاده‌ی آن‌ها طراحی شده‌اند)، ولی به خود جرئت وارد شدن در آنجا را بدهید، بیشتر از آنکه در قامت استفاده‌کننده ظاهر شوید، مانند توریست‌هایی خواهید بود که با بهت و حیرت به نظاره نشسته‌اند. فاصله‌ی فرهنگی قابل‌توجهی در فضا وجود دارد و هر چه بیشتر می‌نگرید، نشانه‌های بیشتری می‌یابید که به شما می‌گویند: “اینجا جای تو نیست.”

در اینجا بحث بر سر جداشدن خودخواسته‌ای است که گروهی از شهروندان برمی‌گزینند و شهری که این جدایی را به رسمیت می‌شناسد و به آن اجازه‌ی بروز و تقویت می‌دهد. فضای بسته‌ای که هر آنچه برای زیستن نیاز است فراهم آورده و دلیلی برای ترک آن و مراوده با دنیای بیرون وجود ندارد. اما هر چه این جدایی بیشتر پر و بال می‌گیرد، سایرین کمتر می‌توانند ارتباط معنایی با آن برقرار کنند و از درک آن ناتوان خواهند شد. البته در تهران دامنه‌ی حضور افرادی که خود را جدای از باقی مردم می‌دانند مشخص است و اگر فردی از سایر بخش‌های شهر تصمیم بگیرد که پایش را از گلیمش درازتر کند و احیاناً به آن محله‌های خاص برود، آمادگی مواجه شدن با فضایی را دارد که او را پس خواهد زد. به نوعی در شهری مثل تهران، مواجه شدن با افرادی که محیط زندگی فردی و اجتماعی‌شان را از دیگران با یک دیوار نامرئی جدا کرده‌اند، تنها در جای مشخصی از شهر رخ می‌دهد.

در تهران دامنه‌ی حضور افرادی که خود را جدای از باقی مردم می‌دانند مشخص است و اگر فردی از سایر بخش‌های شهر تصمیم بگیرد که پایش را از گلیمش درازتر کند و احیاناً به آن محله‌های خاص برود، آمادگی مواجه شدن با فضایی را دارد که او را پس خواهد زد.

اما غیر از شمال تهران، این گروه در جاهای دیگری نیز حضور دارند، مثلاً شهرک‌های ساحلی شمال کشور. شهرک‌هایی به هم پیوسته که در طول نوار ساحلی امتداد یافته‌اند و همچون مرزی فرضی، خزر را از بقیه‌ی شهر جدا می‌کنند. در این شهرک‌ها بر خلاف پالادیوم و سام‌سنتر، زنجیرها وجود دارند و گیت‌های ورودی اولین و آخرین چیزی هستند که می‌بینید. اینجا، شما حتی اگر بخواهید هم نمی‌توانید داخل شوید و در اینجا به عنوان یک توریستی نظاره‌گر هم حق حضور ندارید. هر چه اختلاف فرهنگی و اقتصادی بیشتر می‌شود، آن افراد فاصله‌شان را با دیگران بیشتر می‌کنند.

همچنین بخوانید:  درباره «نان»

اما می‌توان شهرک‌های ساحلی را تنها به عنوان نمونه‌ای پیشرفته‌تر و جدی‌تر از آنچه در تهران اتفاق می‌افتد در نظر نگرفت. این گروه در اینجا تعدادشان اگر بیشتر از سایرین نباشد، کمتر هم نیست[۱]. توان اقتصادی‌شان به مراتب بیشتر است، هر چه هم توان اقتصادی در گروهی بیشتر باشد، فضای اطراف را بیشتر نزدیک می‌کنند به آنچه که مطلوبشان است. چه آنکه نوار ساحلی هم پر شده است از بوتیک‌ها و فست‌فودها و کافه‌ها. دیگر برای روبه‌رویی با آنها نیازی نیست به مکان خاصی بروید، فقط کافی است از پنجره به بیرون بنگرید. اینجا آنها آنقدر پررنگ هستند که عنصر اصلی می‌شوند. شهرهای شمال کشور، که روزی از یکسو به جنگل متصل بودند و از سوی دیگر به ساحل، امروز از یکسو به شهرک‌های جنگلی متصل‌اند و از سوی دیگر به شهرک‌های ساحلی. شهر میان منگنه‌ی شهرک‌ها گیر می‌کند. اینجاست که آن‌ها غیر از خودشان، زندگی گروهی دیگر را، که ساکنین بومی شمال به حساب می‌آیند، تحت تأثیر قرار می‌دهند. محاصره‌ای ناخواسته و اجباری که ساکنین بومی شهرهای شمالی دچارش می‌شوند. این‌که در فضای شهر، آن هم شهری که در آن به دنیا آمده‌اند، جایی ندارند و مجبورند بنشینند و به این تسخیر بی‌ارتش تن دردهند. کنار خیابان پلاکارد ویلا در دست بگیرند، لواشک و کلوچه بفروشند و کته‌کبابی دایر کنند. در یک کلام، باید شمالی بودن خود را به کسانی که آمده‌اند تا «سفر شمال» را تجربه کنند، بفروشند.

شهرهای شمال کشور، که روزی از یکسو به جنگل متصل بودند و از سوی دیگر به ساحل، امروز از یکسو به شهرک‌های جنگلی متصل‌اند و از سوی دیگر به شهرک‌های ساحلی.

برخورد فرهنگ‌های عمیقاً نامتجانس دو گروه، با گذشت زمان و نمایان شدن بیشتر فرهنگ غریبه در زندگی روزمره مردم شهر، حاصل چندانی جز خصومت و نفرت نخواهد داشت. بومی‌ها در مقابل مسافرین خود را ضعیف و بی‌دفاع می‌یابند؛ نه می‌توانند بیرونشان برانند، نه می‌توانند مقابله به مثل کنند. به ناچار این خصومت و نفرت را در گرانفروشی، برخوردهای عصبانی و رفتارهای منفعلانه‌ـ تهاجمی متبلور می‌کنند که بیشتر و بیشتر هیزم به آتش همین خصومت‌ها می‌ریزد. اگرچه نمی‌توان ادعا کرد که این شرایط بهره‌ی اقتصادی برای مردم شمال به همراه نداشته است، اما باید پرسید که آیا هزینه‌ی فراموش شدن و فراموش کردن خود، به سود فروش کلوچه و کباب‌ترش می‌صرفید یا نه؟

همچنین بخوانید:  زمینی که پالایشگاه خون نشد

پ.ن: به عنوان یکی از اهالی مازندران، تمام چیزهایی که مرا به شهر و دیارم متصل می‌کرده‌اند را می‌توانم در سه کلمه خلاصه کنم: جنگل، دریا و باران. همه چیز، از بام‌های شیب‌دار بگیر تا نیما، مستقیم یا غیرمستقیم به این سه برمی‌گردند. برای شمالی‌ها، این سه کلمه معنای دیگری دارند. با آن‌ها زندگی کرده‌ایم و جزوی از زندگی روزمره‌مان هستند، نه پدیده‌هایی که از دور در فاصله‌ای امن به نظاره‌شان بنشینیم. این سه کلمه، بخش‌های اصلی هویت جمعی‌مان هستند که خود را با آن‌ها بازمی‌شناسیم. اما امروز جلوی دو تا از این سه کلمه، تابلوی قرمزرنگ بزرگی دیده می‌شود: “ورود افراد متفرقه ممنوع.”

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗